eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
697 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
یا علی بشر کیف بشر.mp3
3.81M
🌸ایوان نجف عجب صفایی دارد..🌸 ❤️ای دنیا مبارکت باد؛ علی آمد❤️ ✅ @EbrahimHadi
🌸ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. 🌹مَــردترین مـرد زنـدگی مـن روزت مــبارک❤️ ✅ @EbrahimHadi
ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار بازآ که بی حضور تو تلخ است روزگار مولای سبزپوش من! ای منجیِ بزرگ! تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار 💚اللهم عجل لولیک الفرج💚 ✅ @EbrahimHadi
بهر توصیفِ دو چشمت واژه کم‌آورده‌ام کاش نقاشی بلد بودند، شاعرها کمی... ✅ @EbrahimHadi
🍃رسول خدا (ص) فرمودند: 🔸 دوستے على﴿ع﴾ عبادت است. خدا ایمان بنده اى را نمےپذیرد مگر به وسیله دوستے على﴿ع﴾ و دورى از دشمنان او. 📚ارشاد القلوب،ج۲،ص۲ ✅ @EbrahimHadi
📌 آیت الله طباطبائی(ره) 🔶 هرگاه در میان مشڪلات قرار گرفتید، سیل #صلوات به راه اندازید زیرا آن سیل حتماً مشڪلات را با خود مےبرد. ✅ @EbrahimHadi
سلامتی همه ی اون باباهایی؛❤️ که برای " هدیه روز پدر "🎁 فقط یه لنگه‌جوراب براشون کافیه... مردهای بی ادعا کجایید؟ روزتان بخیر🌹 ✅ @EbrahimHadi
❤️ بسم رب ابراهیم سلام علی ابراهیم من یک دختر بیست و سه ساله مذهبی هستم که خیلی مقید به مذهبیات و اهل بیت و شهدا هستم. نمیخام اغراق بکنم ولی تا چند سال قبل در حد خیلی مذهبی بودم و عاشق اهل بیت و شهدا و رهبری الانم هستم.. ولی نه به اندازه سه چهار سال قبل دلیلش را هم میگویم. من تقریبا سه چهار سال قبل راهی را که راه خدا و اهل بیت و شهدا و ولایت فقیه بود به نوعی گم کردم یعنی میتوانم بگویم از روی غفلت یا هوای نفس و وسوسه های شیطانی در راه کج گرفتم که خیلی از جوانان مذهبی گرفتار چنین راه هایی می‌شوند و با عضویت در گروه های مختلط آن هم به اسم مذهب و صحبت و گفتگو کردن با نامحرم به اسم مذهب و دین چه دختر چه پسر؛ قریب به اتفاق گرفتار چنین گفتگوهایی میشوند و بعد هم مثلا عاشق میشنود به گفته خودشان وقتی هم میگویی این راهش نیست ،میگویند چرا مگر مذهبی ها دل ندارند و آدم نیستند و از این حرف ها،بهتر است زیاد به جزئیات وارد نشنویم، میخواستم بگویم من خودم هم متاسفانه و بدبختانه نمیدانم چرا و چگونه، یا از روی غفلت از خداوند و اهل بیت و شهدا یا از روی آگاهی گرفتار چنین گفتگوها و صحبت هایی شده بودم البته کم رنگ تر که متاسفانه مدتی طول کشید💔😔.. بعد از یکی دو ماهی انگار یک تلنگر بسیار قوی بر من وارد شود و من را از این راه پر از خطا و پر پیچ و خم و لغزش شیطانی آگاه کند،ان هم چند روز مانده به ماه عزای اربابم که انگار دنیا روی سرم خراب شود و ب حالت بسیار عجیب روحیه ام دگرگون و آشفته شود و من را پیش ارباب و شهدا روسیه و شرمنده نماید که با عنایت و لطف بی حد اربابم اباعبدلله و شهدا راهی را که رفته بودم را برگشتم و بعد از مدت زمانی غفلت ،دوباره در راهی قرار بگیرم که راه خدا و اهل بیت و شهدا ست. بعد از آن تقریبا یک ،یک و نیم سال قبل در اکثر کانال های مذهبی مطالبی را در مورد شهدا میدیدم مخصوصا برادر شهیدم شهید هادی💔ولی متاسفانه زیاد توجهی نمی‌کردم و مطالب را رد میکردم. اسمش را خیلی کم شنیده بودم و اصلا نمی‌دانستم شهید دفاع مقدس هست و فکر میکردم از شهدای مدافع حرمه،و خیلی کم در باره شهید می‌دانستم ،بهتر است بگویم چیزی نمی‌دانستم. بعد نمیدانم چه شد لطف خداوند و عنایات خود شهید هادی بود که رفتم مطالبی رو در مورد شهید هادی پیدا کردم،تحقیق کردم و کم کم یک آشنایی جزئی پیدا کردم با شهید بطوری که کتاب سلام بر ابراهیم هر دو جلد را پیدا کردم و با توجه و علاقه خاصی کتاب را مطالعه کردم و کم کم علاقه خاصی به شهید و خصوصیات و ویژگی های خدایی شهید پیدا کردن به حدی که دیگر نمی‌توانستم به برادر هادی فکر نکنم. و این بود که هر روز علاقه من به شهید عزیز پهلوان هادی، هادی دلها ،هادی زندگی ام بیشتر و بیشتر شد و همیشه احساس میکنم که حواسش ب من هست با این که متاسفانه و با ابراز نهایت شرمندگی هر از گاهی من از ایشان غافل میشوم ولی هرگز شهید هادی از من غافل نمی‌شنود به گونه ای که وقتی خطایی میکنم بعد از چند دقیقه احساس خجالت و شرمندگی میکنم و می‌گویم من که ادعای رفاقت با شهید هادی را دارم چرا این خطا و اشتباه را انجام می‌دهم و این میشود که سعی میکنم که حداقل به خاطر شهید هادی هم که شده دیگر این خطا را انجام ندهم و به قول شهید هادی ،کاری را بکنم که رضایت الهی را در خود داشته باشد مثلا همین گناه نکردن هم ب خاطر خدا و اهل بیت و شهدا باشه و رضایت ایشان رو در خود داشته باشه.. خلاصه این قطعا درست هست که شهید هادی حتی بعد شهادت هم هادی زندگی ما ادم هاست و راهنمای بسیار خوبی در انتخاب راه خدا می‌باشد و بیشتر از خود ما حواسش به ماست و بیشتر از ما برای ما و رفع مشکلات و گرفتاری های ما دعا می‌کند. چون شهید هادی نظر کرده خدا و حضرت زهرا و سایر ائمه و حضرت ولی عصر هست. همانطور که در کتاب سلام بر ابراهیم آمده که یکی از رفقای شهید هادی در جنگ زخمی میشنود و یک مرد نورانی می آید و به ایشان میگوید تا لحظه ای دیگر دوست ما برای کمک می آید و آن دوست شهید هادی بوده، ان شااااااااااااااالله شهید هادی واسطه ای باشد بین ما و خداوند و اهل بیت ،که هرگز از راه خداوند بیرون نرویم و ما را در رسیدن به اهداف الهی مان و رفع گرفتاری های مان کمک کند. در پایان بی نهایت از برادرم شهید هادی ممنونم که مرا هم به این راه خوانده ،ان شالله که تنهایمان نگذارد و همه آنهایی را که طالب شهادت از نوع گمنامی هستند برساند ان شالله💔😔 ببخشید که متن طولانی شد اجرتون با برادر شهیدم ،شهید هادی💔 ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نم
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هشتم علی سکوت عمیقی کرد، - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. - اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد، - ایمان از سر فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره. این رو گفت و از جاش بلند شد. _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم، اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه. پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در. - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوند درباری. در رو محکم بهم کوبید و رفت. پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت، یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید. مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم. چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم. - تب که نداری، ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟ بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم. خیلی نگران شده بود. - هانیه جان، می خوای برات آب قند بیارم؟ در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد، سرم رو به علامت نه، تکان دادم. - علی؟ - جان علی؟ - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ لبخند ملیحی زد، چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ - یه استادی داشتیم، می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم، خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده. سکوت عمیقی کرد. - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست، تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الانه. کی هستی، چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلی حزب بادن، با هر بادی به هر جهت. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی. ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
🍃🍂خــــواص آیـه الکـــرسے🍃🍂 1⃣👈 هنگام خارج شدن از منزل ↯ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود 2⃣👈هنگام ورود به منزل ↯ قطحی و فقر هرگز به منزل تان نرسد 3⃣👈بعد از وضو ↯ هفتاد مرتبه درجه را بالا می برد 4⃣👈قبل از خواب ↯ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند 5⃣👈بعد از نماز واجب فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ می شود ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌸دعای شب های پدر برای ابراهیم🌸 پدر شهید ابراهیم هادی زمانی که در قید حیات بودند، دائما از فرزندان خود به خوبی یاد می کردند. اما می گفت ابراهیم را ویژه دعا میکنم. در نماز شب هایم از خدا می خواهم که او را در دنیا و آخرت سربلند کند. ✅ بی شک اگر دعای خیر پدر و مادری برای فرزندان باشد، او را رستگار خواهد کرد.. شادی روحش صلوات🌹 ✅ @EbrahimHadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ✅ @EbrahimHadi
#آقای_مھربانم❤️ دل میکَنم از اهل‌جهان یکسره آقا تا این که هوادار پریشان تو باشم در لحظه‌مرگم به‌خدا حاجتم این است لبیڪ به لــب؛ دست به دامان تو باشم #تعجیل_فرجش_صلوات🌷 ✅ @EbrahimHadi
💠 به نام خدا 💠 ⚠️ خداوند هیچ خودپسندِ مغروری را دوست نمی دارد. 🌷 لقمان - ۱۸ ✅ @EbrahimHadi
💠حاج اسماعیل دولابی(ره) استاد اخلاق شهید ابراهیم هادی میفرمایند: ⇐🌸بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد ڪسی را در مراتب بندگی زود بالا برود. ⇐🌸 به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محڪم میبندد و او را درسختی قرار میدهد. ⇐🌸خود ما نمیدانیم ڪه آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میڪنیم یا در خوشی هایمان. ⇐🌸اڪثر ڪسانی ڪه به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند. ✅ @EbrahimHadi
💢استاد فاطمی نیا : 🔸تا زمانی که دل انسان، آلوده به محبت دنیا و هوی و هوس ها می‌باشد، نباید توقع حضور قلب در نماز و لذت بردن از عبادات داشت. 📚نکته ها از گفته ها، ج ۳ ✅ @EbrahimHadi
⭕️همه بی ادبی کردند؛ غیر آن جوان.. ✅ @EbrahimHadi
🔸در تلاش برای اداره زندگی از کار حلال شرم نداشته باشید. چشمتان به دست دیگران نباشد و برای لقمه نانی در مقابل هر کس و ناکسی کمر خم نکنید. #شهید_محمود_رادمهر🌷 ✅ @EbrahimHadi
▪️دوره جوانی ابراهیم بود. در بازار کار میکرد. ابراهیم هفته ای یکبار ما را در چلوکبابی محل دعوت می‌کرد. چند هفته گذشت. یکبار گفت: امروز مصطفی پول غذا را حساب کرد. همه از او تشکر کردیم. هفته بعد گفت: امروز سعید پول غذا را حساب کرد و همینطور هفته های بعد... 🌷ابراهیم شهید شد. یکروز دور هم نشسته بودیم. بحث چلوکباب شد. مصطفی گفت: یادتان می آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز هم پول را ابراهیم داد. اما برای اینکه من خجالت نکشم... 💫سعید با تعجب گفت: من هم همینطور... و بقیه هم همین را گفتند. آن روز فهمیدیم در تمام مدتی که ما با ابراهیم چلوکباب می‌خوردیم تمام پول غذا را خودش میداد. چون ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم؛ اما این کار را کرد که ما هم از غذای خوب لذت ببریم. چه آدمی بود این ابراهیم. 📔سلام بر ابراهیم2 ✅ @EbrahimHadi
🔸 مراسم اعتکاف به یاد شهید هادی. مطالعه سلام ابراهیم بین معتکفین ⭕️اراک مسجد امام حسین(ع) ✅ @EbrahimHadi
📖مطالعه کتاب سلام بر ابراهیم در جمع معتکفین ⭕️مسجد جامع طاهرآباد/کاشان ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هشتم علی سکوت عمیقی کرد، - هنوز در اون مورد
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نهم راست می گفت. من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم. اکثر دخترها بی حجاب بودن. منم یکی عین اونها. اما یه چیزی رو می دونستم، از اون روز، علی بود و چادر و شاهرگم. حسابی جا خورد و خنده اش کور شد. زینب رو گذاشت زمین. - اتفاقی افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم. از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون. - اینها چیه علی؟ رنگش پرید. - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ - من میگم اینها چیه؟ تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت. - هانیه جان، شما خودت رو قاطی این کارها نکن. با عصبانیت گفتم، _یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه، بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم؟ نازدونه علی به شدت ترسیده بود. اصلا حواسم بهش نبود. اومد جلو و عبای علی رو گرفت. بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی. با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت. بغض گلوی خودم رو هم گرفت. خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش. چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد. اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین. - عمر دست خداست هانیه جان. اینها رو همین امشب میبرم. شرمنده نگرانت کردم، دیگ نمیارم شون خونه. زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد. حسابی لجم گرفته بود. _من رو به یه پیرمرد فروختی؟ خنده اش گرفت. رفتم نشستم کنارش. _اینطوری ببندیشون لو میری. بده من ببندم روی شکمم. هر کی ببینه فک میکنه باردارم. _خب اینطوری یکی دو ماه دیگ نمیگن بچه چی شد؟ خطر داره، نمیخوام پای شما کشیده بشه وسط. توی چشمهاش نگاه کردم، _نه نمیگن. واقعا دو ماهی میشه که باردارم. سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد. این بار هم علی نبود. اما برعکس دفعه قبل، اصلا علی نیومد. این بار هم گریه می کردم، اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود، به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت. تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم. کارم اشک بود و اشک. مادر علی ازمون مراقبت می کرد. من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید. از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت. زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد. تهران، پرستاری قبول شده بودم. یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود. هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه، همه چیز رو بهم می ریختن. خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست. زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد. چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن. روزهای سیاه و سخت ما می گذشت. پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود. درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم. اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید. ترم سوم دانشگاه، سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو. دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم. روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد. چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن، به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود. اما حقیقت این بود، همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه، توی اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن. چشم که باز کردم، علی جلوی من بود. بعد از دو سال، که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن. زخمی و داغون. جلوی من نشسته بود. ♦️ادامه دارد.. ✅ @EbrahimHadi
شهید محسن حججی.mp3
5.91M
🎼پادکست | وصیت به فرزندش ✅ @EbrahimHadi