eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
714 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
Sahar23_@Ebrahimhadi.mp3
1.78M
🌙سحر بیست و سوم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz23_@Ebrahimhadi.mp3
4.88M
📎جزء بیست و سوم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا یک روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچه‌ها آرزويشان شهادت بود. بعضيها مثل شهيد سيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بنده‌هاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالا ها زنده باشم. بچه‌ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم! 📚سلام بر ابراهیم۱ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت آخر وصیت ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این آخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رختخواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی. سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود "به شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد" قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه م فشار دادم اه کشیدم، _اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟ قاب را میگیرم جلوی صورتم  به چشم هایش نگاه میکنم، _میدانی؟ تقصیر همان است که تو اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش. اگر ایوب بود، به این حرفهایم میخندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش. روی صورتش دست میکشم، _یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم، از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب میپرد. صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمد حسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه مینویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند. اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم، _چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی، "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم. فقط، زبانم به یک حقیقت میچرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت. همسفر تو، ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه. از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک میخواهم هست. حضورش فضای خانه را پر میکند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم "ابرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق. یک چیزی پیدا کردم" امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب ابرویم را حفظ کرد. توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد. برای خواستگارهایی که خدا از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد. حتی حواسش ب محمد حسن هم بود. یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد. یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش به من. -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت، _خب مگر من چه م است؟ خودم میخورم، خودم هم فاتحه اش را میخوانم. چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه. _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم. شب ایوب توی خواب،سیب ابداری را گاز میزد و میخندید. فاتحه و نماز های محمد حسن به او رسیده بود. از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش. سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند، ولی من هر بار دست و پایم میلرزد. اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم. اما باز دلم شور میزند. انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم...... 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و چهارم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر بیست و چهارم... ✍ به خط پایان، که نزدیک می شویم؛ تعارضی عظیـم، قلبمان را گرفتار می کنـــد؛ "شــوقِ" تجربه قنوت هايي که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زنــــد، یـــــا.... "غــــمِ" از دست دادن سحر هايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تـو بوده اند❗️ ❄️دلــم برایت تنــگ می شود.... خدا برای لحظه هايي که هیـــچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت. برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد. برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان، بوسه های مداوم تو را احساس می کردم. ❄️دلم برایت تنگ می شود خدا... تـــو، همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم. تـــو... همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا، با آرامشی عظیم، احاطه می کردی. دلــ💞ـم برایت تنگ می شود... خدا نميدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای؟ امــــا... بگــذار، سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک باقی بماند. بگذار...تمام اِرثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد، که تا رمضان دیگـــر، حتی یک سحر نیز، از ادراکــش، جا نمانم. بگـــذار...خالی شدنم را تا رمضان دیگر، به کوله باری سیاه تبدیل نکنم. ❄️تصور جمع شدنِ سفره ات، دلم را می لرزاند. رمضان می رود ... و....مــــن می مانم... و یک دنیای شلوغ. می ترسم... دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار دنیا گم کنم. وای....دلـ❤️ـم برایت تنگ می شود؛ خـدا می شود در میان دلم، چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت، پشتم را نلرزاند ؟ میشود؛ همیشه بمــــانی؛ خـ💫ــدا ؟ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
Sahar24_@Ebrahimhadi.mp3
1.98M
🌙سحر بیست و چهارم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi