غیبت هیچ کسو نکن . . .!
شاید از گناه خبر داشته باشی؛
اما از توبه اش نه . . . 💔
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر به سر گذاشتن با پیرمرد روستایی😊
نگاه کنیدعالیه
خدایا ما را از الطاف و شفاعت امام رضا علیه السلام نیز برخوردار کن
#السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۳ با همه وجود فریاد زد ... ـ همون جا وایسا ... پای بعدیم بین
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۴
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
ـ یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
ـ کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ..
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
ـ تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
ـ خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
ـ خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
ـ اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
ـ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ..
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
ـ مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
ـ بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
ـ بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۴ اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۵
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
ـ خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
ـ مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ..
ـ چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
ـ اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها ... هر چند به زحمت 15 نفر آدم... توی خونه جا می شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق العاده ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می داد ... و علی رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ...
- راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ...
گل از گلم شکفت ...
ـ جدی؟ ... مطمئنی خودشه؟ ...
ـ نمی دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ...
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم ... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۲۱
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5794403124210828516.mp3
4.91M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۳۵
موضوع: سخن چینی
سخنران: حجهالاسلام رفیعی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠 مراجعه به امام زمان علیه السلام 💠
🔹برای اصلاح سر به آرایشگاه محله ی جدید رفتم. با آرایشگر درباره ی موضوعات مختلف صحبت کردیم. او گفت: من باور نمیکنم امام زمان وجود داشته باشد! پرسیدم: چرا؟
آرایشگر جواب داد: مگر شما نمی گین او پدر فقیران و یتیمان و گرفتاران است. پس چرا دنیا از فقر و گرفتاری و درد و رنج پر شده؟ اگر #امام_زمان وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشه.
🔹اصلاح تمام شد اما اشکال آرایشگر بی پاسخ مانده بود. به او گفتم راجع به این موضوع بعدا صحبت میکنیم.
آرایشگر لبخندی زد و به شوخی گفت: باشه برو دَرسِت را بخون و بیا!
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمدم، در خیابان مردی ژولیده را دیدم با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده. برگشتم و به آرایشگر گفتم: میدونی چیه؟ به نظر من تو این شهر آرایشگری وجود ندارد!
آرایشگر با تعجب گفت: میدونم منظور دیگری داری، اما چرا این حرف را میزنی؟ من که همین الان موهای تو را کوتاه کردم. با خوشرویی گفتم: نه! آرایشگری وجود ندارد، چون اگر وجود داشت، اگر تو وجود داری، پس چرا آن مرد با موی بلند و ظاهر ژولیده است؟ آرایشگر جواب داد: خوب معلومه! او به من مراجعه نکرده وگرنه ردیفش میکردم. گفتم: آفرین! دقیقاً! به نظرم نکته همینه.
🔹امام زمان هم وجود داره! ولی مشکل اینه که مردم به او مراجعه نمیکنند. مردم به همه جا مراجعه میکنن الا اون جایی که خدا معین کرده. ای کاش ما قبل از این که امام زمان را متهم کنیم بهش مراجعه کنیم.
🤲 اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَج
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💓 #ولاتجسسوا 🚫
🌟حضرت محمد (ص):
💖عيبهاى مؤمنان را جستجو نكنيد؛ زيرا هر كه دنبال عيبهاى مؤمنان بگردد خداوند عيبهاى او را دنبال كند و هر كه خداوند متعال عيوبش را جستجو كند، او را رسوا سازد گر چه درون خانه اش باشد. ☝
📚ثواب الأعمال : 288/1🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
گاهے یـڪ نگاه آنقدر مهربان است❤️
که چشــم هــرگز رهایش نمی کند🍃
گاهی یک رفاقت آنقدر ماندگار است🌻
که زمان حریفش نمی شود...🦋
و گاهے یڪ نفــر آنقدر عزیز است🌸
که قلـب رهایش نمی کند...💞
#رفیق_شهیدم_دوستت_دارم🌹
#و_نذر_لبخندت_گناه_نمیکنم🌸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💯اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد.
✅ ابراهیم بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند.
💐 ابراهیم به این دستور اهلبیت دقیقا عمل میکرد که میفرمایند: «مردم را به وسیله ای غیر از زبان، به سوی خدا دعوت کنید.»
📚سلام بر ابراهیم2
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
میگمقبولداری....❤️
هیچکسنمیتونهمثلخدا✨
اینقدرزیباوآروم
آدمو ببخشه؟
تازهبهروتھمنمیاره
کهگاھےکۍبودۍوچےشـدی....!!
هیچوقت از توبه نترس🙃]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠شهیدِ بامرام💠
🔸ایشون احمد بیابانی هستند. یکی از گنده لاتهای سه راه ورامین شهرری.
🔹احمد عادت به شراب خوردن داشت، چاقو کشی و دعوا های وحشتناک از کوچکترین هنرهای احمد بود. در یک دعوا ۲۲ شاکی خصوصی داشت!🚷
روز ۲۲ بهمن که کلانتری شهرری در آتش سوخت، ایستاده بود و می خندید! می گفت ۷۰ تا پرونده های من سوخت!!
🔸یه روز بچههای سپاه شهرری دستگیرش میکنند و بهش میگن: "تو خجالت نمیکشی؟🤨 جوونای مردم دارن تو جبههها تیکه پاره میشن اونوقت تو توی تهران داری الواتی میکنی؟!"
🔹احمد به غیرتش برمیخوره به اون پاسدار میگه: "منو آزاد کنید ، نامَرده هرکی فردا نره جبهه !!!!"
🔸فرمانده گردان مالک ، آقای راسخ این حرفو میشنوه به احمد میگه: "من فردا ساعت۶ صبح از میدان شهرری میرم برای جبهه. اگه خیلی مردی اونجا باش."💪💪
🔹احمد ساک به دست ۶صبح میدان شهرری بود! رفت جبهه و...
به گفتهی یکی از رزمنده ها احمد متحول شده بود و از خدا خواسته بود اگر بناست شهید بشوم پیکرم را کسی نبیند، چون بدنش پُر بود از جای چاقو و خالکوبی و...
میگفت: "این بدن آبروی رزمنده ها را میبرد."
🔸در یکی از عملیاتها که احمد به همراه چند تن از فرمانده هان برای شناسایی منطقه بازی دراز رفته بودند گلوله مستقیم تانک به خودروی آنان برخورد میکند و بدن احمد در آتش سوخت و به شهادت❣️رسید.
شهید #احمد_بیابانی🕊🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۵ مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکر
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۶
سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
- چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟ ...
ـ بقیه حرف های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم ...
نشست کنارم و دفترم رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره اش رفت توی هم ...
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ...
خیلی جا خوردم ...
ـ چرا؟ ... حرف هاش که خیلی ارزشمند بود ...
ـ دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده ترینش حرف زدنه ... الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی ... سوال داشته باشی می پرسی ... من رو می بینی و جواب می شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می خوری ... رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی ... و نمی بینیش ... شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه ... اصلا تو رو می بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ...
حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...
زل زد توی صورتم ...
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...
دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...
حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...
شک تمام وجودم رو پر کرده بود ...
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...
همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب ... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ...
با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...
تلاش و اساس 7 سال از زندگیم، داشت نابود می شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می کشید ...
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود ... دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی کردم ...
حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ...
همه چیز خط خورده بود ... حس ها ... هادی ها ... نشانه ها ... و اعتماد ... دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...
من ... شکست خورده بودم ...
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
ـ مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ پاشو ... الان نمازت قضا میشه ..
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
♻️ادامه دارد...
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۶ سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۷
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
دل توی دلم نبود ... دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای ... هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلم می خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد ...
دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم ...
چند بار می خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ...
- خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ...
جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... دیگه چی از این واقعی تر؟ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ...
برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ...
- خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم ... هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ...
دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم ... اما کوچک ترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود می کرد ...
و می بخشیدم ... راحت تر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم می کرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش می کشید... چند دقیقه بعد آرام می شدم ... و بدون اینکه ذره ای پشیمان باشن ...
ـ خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا می گرفت ... تازه می فهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...
- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
و من این قدم ها و نزدیک تر شدن ها رو به چشم می دیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود ...
حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرف هایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلم می خواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم می خواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...
کمد من پر شده بود از کتاب ... در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
من می خوندم و فکر می کردم ... و خدا هم راه رو برام باز می کرد ... درست و غلط رو بهم نشون می داد ... پدری که به همه چیز من گیر می داد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر می زد ... و دایی محمد ... هر بار که می اومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب می آورد ... یا پولش رو بهم می داد ... یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۲۲
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
.🌿🧡
اگه تو به من نزدیک نبودی
اگه همیشه کنار من نبودی:))
اگه تو بی کسیهام و...
توی تنهایی هام نداشتمت
کی میشد پناه بیپناهیام؟!
کی میشد رفیق من
تو اوج تنهایی....
کی میشد همدم من💞
به من بگو
چیکار میکردم
#اگهتورونداشتمخداجانم؟!
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💔💞💐🍃🌼🌼🍃💐💞💔
#سلام_امام_زمان_جانم❤️
🥀 چشم آلوده کجا ،دیدن دلدار کجا
💔 دل سرگشته کجا،وصف رخ یار کجا
📚 قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد
🌼 نرگس مست کجا،همدمی خار کجا
💕 سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
💔 ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
🙏درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود
🌹🌼 الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌼🌹
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍃 پیامبر مهربانیها (ص):
💓 هر كس مى خواهد دعايش مستجاب شود و غمش از بين برود، بايد گره از كار گرفتارى باز كند. ❤
📚نهج الفصاحه، ح ۲۹۶۱🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
محال است به لبخندش نگاه کنے
و حال دلت عوض نشود🌹
لبخندش فرق دارد چون
از جنس لبخند خداست...❤️
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠مهمانان ويژه حضرت زهرا(س)💠
🌱 قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهرهاش موج ميزد. صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. ميگفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
🌷خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. ميخواستيم چند روزی تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
✨ با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردی جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد. همه ســاكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. انگار ميخواســت چيزی بگويد، اما...
🌺لحظاتی بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدی، اما پسرم! پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و بی نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبری نيست. پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
🍂پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين ميآمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــدهاش را پيدا كرده بود. «گمنامی»
🔴 راوی:مصطفی هرندی
📚 برگرفته از سلام بر ابراهیم 1/ص119
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
•شهیدجهادمغنیه(:♥️
‹ یهجوریرویِخودتونکارکنیدکهاگه یهگناههمکردید،گریتون بگیره ›
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌸خدا میخواست لطفت تا قیامت بیکران باشد
🌸به دنیا آمدی تا شیعه با تو در امان باشد...
🌸به دنیا آمدی تا یک علی هم سهم ما گردد
🌸به دنیا آمدی تا یک نجف در خاکمان باشد!
✨میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات،حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به محضر مولایمان #امام_زمان ارواحنا فداه و منتظران حضرتش تبریک میگوییم.
#امام_رضا
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۷ مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۸
بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...
ـ حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، می خواستیم ببریم شون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...
زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد ...
من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می رفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم 3 ماهه ... 400 هزار تومن ... با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس بودن ...
یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریه ی چند میلیونی ... همه همکلاسی هاش بچه های پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود ... و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود می کرد ... هر بار که برمی گشت ...سعی می کرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفه ای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد ... و داشت تبدیل به عقده می شد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این می سوخت که کاری از دستم براش بر نمی اومد ...
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله 10 کلمه ایش ... شیش تاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندی های سخت تر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحه اش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...
ـ جانم ... بالاخره تموم شد ...
خوشحالی ای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...
مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ... گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد ...
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ...
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۸ بی جایی و سرگردانی کتاب هام رو هم که ... از این کارتون به او
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۴۹
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
- مشکل داری بیرون بخواب
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت ...
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سلاما باش ...
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد..
ـ خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ ...
حسابی جا خوردم ... به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ...
- فرامرز ... به جان خودم خیلی خسته ام ... اذیت نکن ...
ـ اذیت رو تو می کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی ...
خندیدم .
ـ تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
ـ نزن زیرش ... اسمت توی لیسته..
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم ... کاندید شماره 3 ... مهران فضلی ... باورم نمی شد ... رفتم سراغ ناظم ...
ـ آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ نه ... آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم ... نه روحیه ام به این کارها می خوره ...
از من اصرار ... از مدرسه قبول نکردن ... فایده نداشت ... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط ... رای گیری اول صبح بود...
ـ بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ ... بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن ... نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای ... نفر دوم، آقای ...
اسامی خونده شده بیان دفتر ...
برق از سرم پرید ... و بچه های کلاس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست ... من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
ـ فکر می کردم رای بیاری ... اما نه اینطوری ... جز پیش ها که صبحگاه ندارن ... هر کی سر صف بوده بهت رای داده ... جز یه نفر ... خودت بودی؟ ...
هر چی التماس کردم فایده نداشت ... و رسما تمام کارهای فرهنگی ـ تربیتی مدرسه ... از برنامه ریزی تا اجرا و ... به ما محول شد ... و مسئولیتش با من بود ... اسمش این بود که تو فقط ایده بده ... اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود...
ـ ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری ... قبولت دارن ... بچه ها رو بکش جلو ... لازم نیست تو کاری انجام بدی ... ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود ... از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده ... تا مسابقات فرهنگی و ...
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...
ـ آقا در جریان هستید ما امسال ... امتحان نهایی داریم؟ ... این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است ... کار فرهنگی برای من افتخاریه ... اما انصافا انجام این کارها ... برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و ... مدیریت شون و ... خیلی وقت گیره ...
ـ نگران نباش ... تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi