#فرار_از_گناه_به_سبک_شهدا
💠اوج خونسردی💠
🌱بچـههـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچهها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد. بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچهها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».
"شهید ابراهیم هادی"
کتــاب سلام بر ابراهیم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
امام حسين (عليهالسلام) :
با گذشتتريـن مـردم، كـسى است كـه در زمان قـدرت داشـتن، گـذشت كند.
📚بحـارالانوار، ج71، ص 400
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۳۳
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#نماز_وقت_عاشقی 💕
⚜ میهمان از شهرستان رسیده بود.
باید شام تدارک میدیدم. ایمان را برای خرید صدا زدم. هیچوقت جواب درخواستم را رد نمیکرد.
نزدیک اذان مغرب بود...
مِنومِنی کرد و گفت: مامان اگه اجازه بدی، اول برم مسجد، نمازمو بخونم بعد میخرم.
با معذرتخواهی از میهمانها راهی مسجد شد.
نماز اول وقت دغدغه زندگیاش شده بود.
مسجد به صدای قدمهایش آشنا بود.
🍃 آن شب غذای روی سفره عطر #نماز_اول_وقت ایمان را داشت...
شهید مدافع حرم🕊🌹
#ایمان_خزاعینژاد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5807848639590040846.mp3
4M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۳۹
موضوع: داستان درس خواندن طلبه
سخنران: حجه الاسلام دارستانی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶۹ با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۷۰
تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ...
ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ..
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ..
ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۷۰ تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر اف
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
🔸 قسمت۷۱
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ..
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ..
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ..
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشه های کوچیک رنگی ...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ..
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ...
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ...
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#سلام_ایها_العزیز ❤️
گل نرگس نظری کن که جھان بیتاب است!
روز و شب چشم همه منتظر ارباب است...
مھدی فاطمه پس کی به جھان می تابی؟
نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🔸
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍃 امیرالمومنین علی (ع):
💞 زکاتِ زیبایی، #عفت و پاکدامنی است. 💕
🍃تصنیف غرر، ص ۲۵۶📚
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
به نام خدا
● باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچهها به #ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف میزدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!»
○ ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خندهام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی میخورد غیر از کشتیگیر.
● بچهها میگفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!»
○ ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمیداد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگهای باشه، فقط ضرره».
📚کتاب سلام بر ابراهیم، ص41
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔥جوانی را در عالم برزخ دیدم که به من گفت: وقتی اینجا آمدید، میفهمید که هر نَفَسی که به غیر یادِ خدا کشیدید، ضرر کردید!
✍🏻شیخرجبعلیخیاط
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5810073299505382865.mp3
2.51M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۴۰
موضوع: چرا امام زمان(عج) را نمیبینم؟
سخنران: حجه الاسلام دارستانی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
❤️ #دلنوشته ❤️
من یک گناهکارم ی رو سیاه ک با شناخت داداش ابراهیمم تونستم مسیر زندگیمو عوض کنم😔یا شاید تازه تونستم مسیر زندگیمو پیداکنم.دقیقا جای ک ته ته چاه بود ته ته گناه نمیدونم باید بگم خوب موقعه با داداشم اشنا شدم یا بد موقعه.خوب موقعه وقتی میگم یعنی تو بدترین شرایط گناه باهاش اشنا شدم و از گناه برگشتم ،بد موقعه یعنی خیلی خجالت میکشم از روش بخاطر گناهی ک داشتم مرتکب میشدم.ولی بهرحال از گناه برگشتمو داداشم شد بهترین منجی من.من اولین اشنایم با کتاب رویاهای صادقه ک راجعبه اقا ابراهیم بود شروع شد وقتی کتابو مطالعه کردم درست زمانی بود ک غرق در گناه بودم کتاب باعث شد ی کوچولو ب خودم بیام در همون شب اول ک شاید تازه چند صفحه از کتابو خونده بودم.گفتم میخوام بشی دوست اسمونیم اگه منو قابل میدونی ب خوابم بیا.همون شب خواب دیدم تو مراسم خاک سپاریه چند شهید گمنام دارم پش تابوتها حرکت میکنم یهو ب خودم اومدم گفتم. من.اینجا.شهید.خاک سپاری.یعنی چی؟منکه خیلی گناهکارم اینجا چکار میکنم.ی خانوم اومد بهم گفت تو کاری نکن فقط پشت همین شهدا اروم حرکت کن.صبح ک از خواب پاشدم من خود قبلم نبودم انگار.خیلی روحم سبک بود حس میکردم دادشم منو ب خواهری پذیرفته.قبول کرده ک بشم کنیزش.واسه همین اروم اروم شروع کردم ب نمازو ترک گناه.یکم بعد بهش متوسل شدمو ازش چیزی خواستم گفتم اگه حاجتمو از خدا بگیرم نمازمو اول وقت میخونم.😊حاجتمو گرفتم منم ب قولم عمل کردم.بعد گفتم اگه این یکی حاجتمو هم بگیرم چادری میشمو حجاب میگیرم 😊بازم حاجتمو گرفتم داد.منم ب قولم عمل کردم.خلاصه این شد دوستیه بین منو دادش بزرگم.ترک ی گناه+یه حاجت با توسل ب داداشم از خدا میگیرم 😊
#ارسالی_کاربران
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi