#ختم_قرآن #صفحه۱۳۸
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت چهاردهم: مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خ
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت پانزدهم:
کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه می کردم
گفت:
_ "بدت نمی آید می بینیش؟؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم:
+ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.
بلند خندید😁
دستش را گرفت جلویم:
_ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش.😉 🌹
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان.
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود.
مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد.
زیارت عاشورا می خواندند که خوابم برد.
توی خواب امام حسین را دیدم.
امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد."
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری
با التماس گفتم: "آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟"
امام آمد نزدیک
روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"
بیدار شدم.
یقین کردم رویایم صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است.
رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.
دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:
_ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم محمد.
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم
اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
+ "سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
+ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"
_ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
+ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم
به مَردم...❤️
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
تنهایت گذاشتیم...😔
و در هیاهوی دنیا، صدایت را گم کردیم.
حالا که به تاوان این غفلت، از زمین و زمان بلا میبارد، به دامان خودت پناه می آوریم.
حضرت پدر!
صدای فرزندان گنهکارت به آسمان نمیرسد؛
پس خودت برایمان استغفار کن...🥀
تعجیل در فرج امام زمان ۳ صلوات☘❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌹🍃
🌸حدیث نبوی:
🔴 آیا شما را به دردتان و دوایتان خبر ندهم؟ درد شما #گناهان است و دوای شما #استغفار. ☝
📚کنزالعمال/ج۱/ص۴۷۹🍃
🔴 استغفار واقعی یعنی:
پشیمانی از #گناه از ته دل، و زیاد به زبان آوردن:
#أستغفر_الله_ربی_و_أتوب_إلیه 💔
(یعنی: از خداوند طلب آمرزش میکنم، و (از گناه) به سوی خدا توبه میکنم و بازمیگردم) ❤
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹 اشک قیمتی است
✍ زمانی که بررسی اعمال من انجام می شد و نقایص کارهایم را می دیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد! حرارتی که نزدیک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
این حرارت تمام بدنم را می سوزاند، طوری که قابل تحمل نبود. همه جای بدنم می سوخت، #بجز صورت و سینه و کف دستهایم!
برای من جای تعجب بود. چرا این سه قسمت بدنم نمی سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهمیدم.
من از نوجوانی در هیئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم.
پدرم به من توصیه می کرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) اشک می ریزی، قدر این #اشک را بدان.
اشک بر این بزرگان، قیمتی است و ارزش آن را در قیامت میفهمیم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنیده بود که این اشک را به سینه و صورت خود بکشید و این کار را می کرد.
من نیز وقتی در مجالس اهل بیت السلام گریه می کردم. اشک خود را به صورت و سینه ام می کشیدم. حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد!
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌹🍃شهیدی که باطنش زیباتر از ظاهرش بود
شهیدی که به ظاهرش میرسید اما از باطنش غافل نبود.
📝قسمتی از وصیتنامه شهید بابک نوری:
✅«به تو حسادت میکنند، تو مکن. تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور. تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود.( امام محمدباقر علیهالسلام)
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت...»
📙برگرفته از کتاب مدافعان حرم.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#سلام_بر_ابراهیم
همراه با شهید ابراهیم هادی به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا #نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام میدهیم. این هم مثل نمازه.
با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و ... اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل #نماز_اول_وقت بشیم. انشاءاللّه اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت میبینی.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5906882549551991131.mp3
3.2M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۱۳۹
موضوع: لحظات سخت جان دادن
سخنران: شهید شیخ احمد کافی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۱۳۹
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📚 #اینک_شوکران زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷 💠قسمت پانزدهم: کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بال
📚 #اینک_شوکران
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی 🌷
💠قسمت شانزدهم:
نامه اش از انگلیس رسید.
"خبر بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.
همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.
تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟
این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.😄
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه
+ کجا به سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است.
و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم.
موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان
محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود.
آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد☺️
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا گاهی مواقع با توسل به
امام زمان (عج) حاجت روا نمیشویم؟
🎙 بیانات استاد مسعود عالی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
خوشبختتر از آسمان نبود،
آنگاه که هر صبح و شام
چشم مےگشود بر این
#لباس_خاکیها...
پس خرده مگیر،
غبار روزهای پساجنگ را..
شاید دلتنگ لباسهای خاکی شده!
#هفته_بسیج_بر_لباس_خاکیها_مبارک🌷🌱
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi