شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_سوم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_چهارم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_چهارم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#گــــــام_چهارم
🌾هدیه ثواب اعمال خود به روح شهید🌾
از همین الان هر کار خیر و ثوابی انجام میدید مثل ( نماز واجب و مستحبی, ادعیه, زیارات, صدقه, حتی درس خواندن برای رضایت خدا, روزه و خمس و زکات و ....)، به خدا بگید که:
(خدایا ثواب این کارم رو هدیه میکنم به دوست شهیدم)😇
طبق روایات نه تنها از ثواب شما کم نمیشه بلکه بابرکت تر هم خواهد شد✅
سوال: مطمئناً شهید با کمالات و رتبه ای که پیش خدا داره نیازی به ثواب ماها نداره. پس دلیل این گام چیه⁉️
جواب: شما با اینکار ارادت و خلوص نیت و علاقتونو به دوست شهیدتون نشون میدید.😍 یعنی به شهید میگید چیزی بهتر از ثواب اعمال یافت نکردم که تقدیمت کنم.😌
🍁ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت سوم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) یه سال دیگه هم همین طور گذشت. کم کم صدای
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت چهارم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
ساکت بود. نه اون با من حرف می زد، نه من با اون. ولی ازش متنفر بودم. فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود. یه کم هم می ترسیدم. بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد.
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم.
حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت. حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن. حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود.
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت و من هر شب با استرس می خوابیدم. دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم.
خوب یادمه، اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن. با هم درگیر شدیم. این دفعه خیلی سخت بود. چند تا زدم اما فقط می خوردم. یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم.
سرم گیج شده بود. دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم. توی همون گیجی با یه تصویر تار، هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم.
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد. صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم، اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم.
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم. دستبند به دست، زنجیر شده به تخت. هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم. چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم. تمام صورتم کبودی و ورم بود. یه دستم شکسته بود. به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن.
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن. اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم.
هنوز حالم خوب نبود. سردرد و سرگیجه داشتم. نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد. سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد. مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود.
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم. می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم. بین زمین و هوا منو گرفت. وسایلم رو گذاشت طبقه پایین، شد پرستارم.
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد. توی سالن غذاخوری از همهمه. با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم. من حالم اصلا خوب نبود. جسمی یا روحی. بدتر از همه شب ها بود.
سخت خوابم می برد. تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد. تمام ترس ها، وحشت ها، دردها. فشار سرم می رفت بالا. حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه. دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم.
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن. چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود.
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت. همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود. کنار گوشم تکرار می کرد،
_ اشکالی نداره، آروم باش، من کنارتم، من کنارتم،
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part09_@Ebrahimhadi.mp3
7.57M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۹: سیلی
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_چهارم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_پنجم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_پنجم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#گــــــام_پنجم
🌾درگیر کردن خود با شهید🌾
📱سریعا همین الان عکس بک گراند گوشی موبایلتونو عوض کنین و عکس دوست شهیدتون رو بذارید.🌷
حالا دیگه باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی. شهدا زنده اند و به اعمال ما نظارت دارند. از امروز همه پیامک ها و تماس هات توسط دوست شهیدت بررسی میشه❗️
میتونید همینکارو برای دسکتاپ کامپیوتر هم انجام بدید💻
محل کارتون, کیف جیبی, داشبورد ماشین, هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از شهیدتون بذارید.😍
صبح اولین نفر به دوست شهیدتون صبح بخیر بگید و شب هم آخرین شب بخیر...😇
در طول روز تا میتونید با دوست شهیدتون حرف بزنید😘. حتی میتونید درد دل کنید🍂
مدام به او فکــر کنید.🍃
🍁ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part10_@Ebrahimhadi.mp3
4.98M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۰: چلو کباب
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت چهارم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) ساکت بود. نه اون با من حرف می زد، نه من
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. همه جا ساکت بود. حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد. تا اون موقع قرآن ندیده بودم. ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ جا خورد. این اولین جمله من بهش بود.
_نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد.
_موضوعش چیه؟
_قرآنه.
_بلند بخون.
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه.
مهم نیست. زیادی ساکته.
همه جا آروم بود اما نه توی سرم. می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم. شروع کرد به خوندن. صدای قشنگی داشت. حالت و سوز عجیبی توی صداش بود. نمی فهمیدم چی میخونه. خوبه یا بد. شاید اصلا فحش می داد. اما حس می کردم از درون خالی می شدم.
گریه ام گرفته بود. بعد از یازده سال گریه می کردم. بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم. اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم. تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در.
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود. حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد. از خوشحالیش تعجب کردم. به خاطر خوابیدن من خوشحال بود. ناخودآگاه گفتم:
_احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود و این آغاز دوستی من و حنیف بود.
اون هر شب برای من قرآن می خوند. از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم. اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم. توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد.
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود، از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم. خیلی زود قضاوت کرده بودم.
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت. اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده. حنیف هم با اون درگیر می شه.
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه. اون که تعادلش رو از دست میده، پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش.
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده. اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه.
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن. ملاقاتی داشتیم. ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود، اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم. در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود. تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم. میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود. شماره میز من و حنیف با هم یکی بود. خیلی تعجب کردم. همسرش بود. با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد. حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد. اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید.
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه. از حالت من خنده اش گرفت. دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من.
_واقعا معذرت می خوام. من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن. خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست. امیدوارم اندازه تون باشه.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد. من خشکم زده بود. نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم. اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد. اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم. توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت، اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت.
مثل فنر از جا پریدم. یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن. رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش.
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم. نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
شهید ابراهیم هادی
🏴السلام علیک یا صادق آل محمد(ص).. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
يا أَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ أَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ...
شهید ابراهیم هادی
🏴السلام علیک یا صادق آل محمد(ص).. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🔸امام صادق (ع) فرمودند:
«هر کس آبی بیاشامد و جدم حسین(ع) را یاد کند و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید، خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد، و او را در جایگاه های بلند جای دهد، و مانند این است که صد هزار بنده را ازاد کرده باشد. پس او در روز قیامت با دلی شاد و چهره ای خندان محشور میشود»
📚منتهی الامال صفحه ۳۴۳
🇮🇷 @Ebrahimhadi
#پیام_معنوی
🔸جوونی کن..!
⭕️دقت کردی؟! بعضی وقتا شیطون کنار گوشت زمزمه میکنه و میگه: «تا جوونی از زندگیت لذت ببر، هر جور که میشه خوش بگذرون»♨️
اما تو حواست باشه❗️
نکنه خوش گذرونیت به قیمت شکستن دل امام زمانمون باشه😔... مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناه ظهورشون رو عقب بنداری..!🙁
گفتم شبی به مهدی(عج) اذن نگاه خواهم
گفتا که من هم از تو #ترک_گناه خواهم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج...💐
تعجیل فرج مهدی فاطمه صلوات
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_پنجم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_ششم
🇮🇷 @Ebrahimhadi