شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. همه
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قسمت ششم (نویسنده: شهید طاها ایمانی)
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم. قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه.
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم. یکی از دور با تمسخر صدام زد. هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی. و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم،
_آره یه دیوونه خوشحال.
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود، می خندیدم. اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود. تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم. برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت. روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود. دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم. بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم. بیرون همون جهنم همیشگی بود. اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم. پام رو از در گذاشتم بیرون. ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود. تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم. بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود. با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم. اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد. همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی. تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش.
با مشت زدم توی صورتش،
_آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم. هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم. توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم. از پشت سر صدام زد،
_تو کجا رو داری که بری؟ هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون. بین ما همیشه واسه تو جا هست. اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت.
رفتم متل. دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه. "این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن."
گریه ام گرفت. دستخط حنیف بود. به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم. فردا زدم بیرون دنبال کار. هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده. بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم. رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود. یه اتاق هم اجاره کردم. هفته ای 35 دلار. به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد. صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم، با ترس عجیبی بهم زل زده بود. یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم.
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم. بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت. بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل. پیدا کردن شون سخت نبود. تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت،
_مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما. اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part11_@Ebrahimhadi.mp3
6.54M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۱: ارشاد
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
❤️ #دلنوشته
مدتی بود که خواندن کتاب سلام بر ابراهیم را شروع کرده بودم. هر روز شخصیت این شهید مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد .شب اول رمضان در حرم اقا امام رضا(ع) عهد بستم چله ترک گناه بگیرم .ماه رمضان تمام شد و عید فطر بود. بعد یک ماه ناخواسته پشت سر یک بنده خدا گفتم خیلی بچه مثبت است.(غیبت کردم).
تا ان زمان رعایت کرده بودم. علاوه بر اینها خیلی ارزو داشتم خواب شهید هادی را ببینم. روز بعد خواب دیدم ایشان کوله ای بر پشت دارند و از خیابان رد می شوند. من هم مشغول سخنرانی در یک مجلس درباره شهید هادی هستم. بعد دیدن ایشان، ازشون خواهش کردم بیایند و خودشان داستان اذان را تعریف کنند.
ایشان گفتند: «من با کسانی که پشت سر مردم حرف میزنند کاری ندارم.»
خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. منظورشان من بودم.😭😭😭 بعد از خواب پریدم. یادم است یه که هفته افسردگی گرفتم.
خدا رحمتشان کند. حتی بعد شهادت هم امر به معروف و نهی از منکر را رها نکرده اند.
#ارسالی_همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قسمت ششم (نویسنده: شهید طاها ایمانی) سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم. قطعا
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت هفتم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد. بساط مواد و شراب و...
گفت:
_ وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی. حال کن، امشب شب توئه.
حس می کردم دارم خیانت می کنم. به کی؟ نمی دونستم. مهمونی شون که پا گرفت، با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی. دیگه آدم اون فضاها نبودم.
یکی از اون دخترها دنبالم اومد.
_یه مرد جوون، این موقع شب، تنها.
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم. دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم. خودم رو کشیدم کنار و گفتم:
_من پولی ندارم بهت بدم.
_کی حرف پول زد؟ امشب مهمون یکی دیگه ای.
دوباره اومد سمتم. برای چند لحظه بدجور دلم لرزید. هلش دادم عقب و گفتم:
_پس برو سراغ همون.
و از مهمونی زدم بیرون.
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم. هنوز با خودم کنار نیومده بودم. وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت. تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی، ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و.
حوصله اش رو نداشتم.
_عشق و حال، مال خودت. من واسه کار اینجام. پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم.
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام و دوباره کار من اونجا شروع شد.
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت. زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم. شراب و سیگار. کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد. حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود. هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد. ترس، وحشت، اضطراب. زیاد با بقیه قاطی نمی شدم. توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم. کل 365 روز یک سال، سال نحس.
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد.
_هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره.
_یه خانم؟ کی هست؟
هیچی مرد و با خنده های خاصی ادامه داد. نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه. پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در. چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد. زن حنیف بود. یه گوشه ایستاده بود. اولش باور نمی کردم.
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود. کم کم حواس ها داشت جمع می شد. با عجله رفتم سمتش. هنوز توی شوک بودم.
_شما اینجا چه کار می کنید؟
چشم هاش قرمز بود. دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم. بغض سنگینی توی گلوش بود. آخرین خواسته حنیفه. خواسته بود اینها رو برسونم به شما. خیلی گشتم تا پیداتون کردم.
نفسم به شماره افتاد. زبونم بند اومده بود.
_آخرین خواسته؟
_ دو هفته قبل از اینکه...
بغضش ترکید. میگن رگش رو زده و خودکشی کرده. حنیف، چنین آدمی نبود. گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده.
مغزم داشت می سوخت. همه صورتم گر گرفته بود. چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن. تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم.
اسلحه به دست رفتم سمت شون. داد زدم،
_با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟
و اسلحه رو آوردم بالا. نمی فهمیدن چطور فرار می کنن.
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم. سوار شو. شوکه شده بود. با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین. در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو.
مغزم کار نمی کرد. با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم. آخرین درخواست حنیف؟ آخرین درخواست حنیف؟ چند بار اینو زیر لب تکرار کردم. تمام بدنم می لرزید.
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم،
_تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ اصلا می فهمی کجا اومدی؟ فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت. کشیدم کنار و زدم روی ترمز.
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت،
_من نمی دونستم اونجا کجاست. اما شما واقعا دوست حنیفی؟ شما چرا اونجا زندگی می کنی؟
گریه ام گرفته بود. نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم. استارت زدم و راه افتادم. توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم.
رسوندمش در خونه. وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: _اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم.
دعا؟ اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود. اینو تو دلم گفتم و راه افتادم.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢