شهید ابراهیم هادی
⭕️روزهای اخر ڪانال #قسمت_چهارم شب چهارم محاصره هم داشت ڪم ڪم از بچه ها خداحافظی می ڪرد. از یڪ طرف
⭕️روزهای اخر ڪانال
#قسمت_اخر
حال همه نیروها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم. در این لحظات، خبر رسید ڪه دشمن از انتها وارد ڪانال شده. ابراهیم هادی به سمت انتهای ڪانال دوید.
یڪباره از همان سمتی ڪه ابراهیم رفت، چندین انفجار قوی رخ داد. لحظاتی بعد، یڪی از بچه ها از انتهای ڪانال به سمت ما دوید و فریاد زد: ابراهیم هم شهید شد.😭
رنگ ازچهره ام پرید. دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های اخر مقاومت بچه ها در ڪانال بود. یڪباره چندین لوله سلاح بعثی ها را بالای ڪانال دیدیم.
افسر بعثی نگاهی به جمع ما انداخت. به هرڪسی ڪه می رسید با تیر خلاص، ملڪوتی اش می ڪرد. لحظاتی بعد افسر از ڪانال خارج شد.
بعد به افرادی ڪه بالای ڪانال بودند دستور شلیڪ داد. ان ها بی رحمانه داخل ڪانال رابه رگبار بستند و بچه ها را به خاڪ و خون ڪشیدند. نزدیڪی های ظهر ڪار ڪانال را یڪسره ڪرد.
من بابدنی غرق خون، درڪنار چند پیڪر شهید افتاده بودم، شاید برای همین به سمت من تیرخلاص شلیڪ نڪردند. سڪوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود. حالا تعداد ڪسانیڪه زنده بودند حدود ده نفر بود.
تا زمان تاریڪی هوا صبر ڪردیم. هرطوری شده بود از همان روشی ڪه ابراهیم گفته بود استفاده ڪردیم وبه عقب برگشتیم. برخی نیروها چهار دست و پا و برخی ڪشان ڪشان می امدند.
اری قرار بود ما بمانیم تا ایندگان بدانند ڪه ابراهیم هادی و رزمندگان در محاصره، چه حماسه ای راخلق ڪردند.
📚ڪتاب سلام برابراهیم۲
پایان
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۴۱
راویان: دوستانِ سید
🌿"جذب"
برای جذب جوان ترها به هیئت خیلی تلاش ميکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت ميآمد، سعی ميکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها ميرفت فوتبال و ... با جوان ترها رفیق ميشد و به این طریق آنها را با امام حسین(ع)آشنا میکرد یک بار سید را بر خلاف همیشه با لباسی غیر متعارف دیدم! او بیشتر مواقع تیپ و ظاهر بچه های جنگ را حفظ ميکرد. نعلین ميپوشید و شلوار شش جیب داشت. اما آن روز شلوار کتان و شیک پوشیده بود!البته از شلوارهای گشاد و ساده بود، اما از کسی مثل سید بعید بود. جلو رفتم و گفتم:((آقا سید، شما؟!)) بعد به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم. سید گفت:((به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال داره؟))گفتم: »نه،گشاده، هیچ مارک و علامتی هم نداره. اما برای شما خوب نیست.))گفت:((ميدونم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوون ها فوتبال بازی کنم. بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت.))بعد ادامه داد:(( وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون با اونها حرف ميزنی بیشتر حرفت رو قبول ميکنند.))
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آمده بود جلوی درب بیت الزهرا(س) .ميخواست سید را ببیند. صدایش کردم، آمد جلوی درب و گفت:((بفرمایید!؟))آن خانم گفت:((من رو ميشناسید؟!))سید هر وقت ميخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نميآورد. آن روز هم همین طور. سرش پایین بود و گفت: ((خیر.))گفت:((دو تا پسر دارم که ظاهرا چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند.))سید گفت: ((بله، بله، حال شما خوبه؟))آن مادر ضمن تشکر گفت:((من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید.))بعد ادامه داد:((خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. مدتی پیش بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند،توی خانه هم از شما زیاد تعریف ميکردند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید.من چند وقتیه که ميبینم رفتار و اخلاق بچه های من تغییر کرده روزبه روز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل ميشد. مدتی بود که ميدیدم این بچه ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما ميآیند. یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز ميخونن،خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناستر شدند.))مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا اینکه فهمیدم بعضی از روزها به مکانی ميروند و آخر شب برميگردند. فکر کردم باشگاه ميرن،اما وقتی برميگشتند چشم هایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرده اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی اونها رو اذیت ميکنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آنها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمده اند ؛ به بیت الزهرا(س)از همسایه ها پرسیدم:((اینجا كجاست؟!))گفتند:((حسینیه است. جوان ها ميآیند و سخنرانی و مداحی دارند،مسئول اینجا هم نامش آقا سید علمدار است.))من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچه های من رو گرفته. برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه های من باشید.)) همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید در حال صحبت است. سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آنها و گفت:((حاج خانم، بچه های شما عالی اند. اینها معلم اخلاق من هستند، خدا اینها رو خیلی دوست داره ما هم که کارهای نیستیم، این بچه ها باید ما رو یاری کنند.))چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند. سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید داد و گفت:((کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا(س) من هرچه دارم از شما دارم. شما هم هر طور ميدانید خرج کنید.)) سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئتی شدند.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
امروز روز پنجم است که در محاصرهایم...
آب را جیره بندی کرده ایم..
نان را جیره بندی کرده ایم..
عطش همه را هلاک کرده جز شهدا را
که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند...🌷
شهدا دیگر تشنه نیستند...
فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه...
سی و ششمین سالگرد شهادتت مبارک هادی دلهای بی قرار 💞
🆔 @Ebrahimhadi