شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پنجاهو یکم ـــــــ🔸 ✨ فتح المبین #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @E
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
راویان: جمعی از دوستانِ شهید
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي(ع) .آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب كه حالا به نام بسيجي معروف شده اند در قالب گردان ها و تيپ هاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده ميشوند.در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش بــه تيپ المهدي(عج) برد. در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چندگردان سرباز حضور داشت. حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بين گردان ها تقسيم كرد. بيشتر بچه هاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند. رضــا گودينــي با يكي از گردانها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از گردانها و ابراهيم در گرداني ديگر.كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطلاعات سپاه ماه ها بودكه در اين منطقه كار ميكردند. تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار گردانها و تيپ هاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال 1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا (س) آغاز شد.عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه عملياتي بردنــد. از فاصله اي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از سختترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي(عج) واگذار شد. با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد. بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. من لحظه اي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلایلی من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد! گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جان پناه و خاكريز ندارند، كاملاً هم در تيررس دشمن هستند. فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور! هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نَفَس در سينه ام حبس شده بود. من دركنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين. رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود.آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم.
شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 راویان: جمعی از دوستانِ شهید در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي(ع
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت. در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد. همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد.كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه هاي اطلاعات سپاه مدت ها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.شب بعد دوباره حركت نیروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها
حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند.هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم. علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريباً همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361 ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدارا به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومين قسم ميداديم.او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصلاً نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و سلاح های سنگين را مشاهده ميکند. نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريز آوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. در حين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله كبر و ندای يازهرا(س) توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بلافاصله لوله هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد.
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
شهید ابراهیم هادی
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.صب
افسر عراقی را به بچه هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن َ ها دويد. بعد پريد بالای تانك و درِ برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آنها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@Ebrahimhadi-خدا عذابمون میکنه؟.mp3
4.88M
💠آیا خدا ما رو خلق کرده تا عذابمون کنه؟!
🎤استاد دارستانی
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
ما ودّعك ربّـــك...
(ضحی / ۳ )
.
.
.
من که میدانم تو دلت نمیآید تنهایم بگذاری..
مگر بهتر از تو هم پیدا میشود
از تمام عالم رویمیگردانم به سوی"طُ"
#سید_علی_سیدی
🆔 @Ebrahimhadi
💠تقدیم به روح بلند شهید ابراهیم هادی💠
باز هم از جبهه یادی می کنم
یاد ابراهیم هادی می کنم
السلام ای شیر گردان کمیل
السلام ای ماه تابان کمیل
با شما هستم،جوابم میدهی؟
تشنه ام،یک جرعه آبم میدهی؟
بادهٔ مینا به دستان شماست
شک ندارم،نامتان مشکل گشاست
جان زهرا(س) قفل در را بازکن
با نوای یا علی(ع) اعجاز کن
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠ابراهیم هادی شخصیت عجیبی داره💠
❤️ #دلنوشته ❤️
🌸 من #شهید_ابراهیم_هادی رو نمیشناختم یعنی اسمشو شنیده بودم اما دلیل شیفتگی خیلیا نسبت به ایشون رو نمیدونستم تا اینکه امسال خود شهدا دم خونه منو زدن و با خودشون راهی کردن سمت مناطق جنگی، همونجایی که باید با وضو واردش شد.
🌸اونجا بود که قسمت و روزی من از بین پیکسل همه شهدا شد شهید هادی! اولش برام مثل بقیه شهدا بود اما تو اردو چیزای عجیبی ازش تعریف میکردن حتی نحوه شهادت ایشون هم با همه شهدا فرق داشت و این منو کنجکاوتر کرد
تا اینکه بعد اردو اومدیم تهران و مدتی رو که منزل خاله ام بودم از بین کتابای روی میز کتاب #سلام_بر_ابراهیم رو پیدا کردم.
🌸کتاب رو با اجازه صاحبش که پسر خالم میباشن با خودم اوردم قم و شروع کردم به خوندن.
🌸ابراهیم شخصیت عجیبی داره🌸 خیلیییییی حتی فکرشم نمیکردم که اصلا همچین ادمی تو دنیا وجود داشته باشه و همونجا فهمیدم که بعضی از افراد هستن که خدا اونا رو از ابتدا برای خودش نگه داشته بود.
🌸تو تمام مدتی که کتاب رو میخوندم احساس میکردم شهید ابراهیم زنده اس و اصلا کنارمه هیچوقت حس نمیکردم اصلا ایشون شهید شده هنوزم همچین حسی دارم
🌸امروز که کتاب تموم شد من هم متعجب بودم هم ناراحت هم خوشحال.
متعجب از اینکه ابراهیم کی بوده؟
ناراحت از اینکه چه فرشته ایی از میانمون رفت!
و خوشحال از اینکه خدا توفیق شناختن چه شهیدی رو بهم داده🌷
میبینید شهدا چطور از بین همه یکی رو انتخاب میکنن؟
🌸راستش میخواستم با این پست در حد توانم شهید ابراهیم هادی رو به همه معرفی کنم و ازشون بخوام که کتابش رو بخونن و بیشتر باهاش اشنا بشن
هنوزم ادعا دارم که شهید هادی فرشته ایی به صورت زمینی بود که با تمام اینا هنوزم اونو نشناختم🌹
🌸توصیه میکنم شما هم حتما یه دوست شهید برای خودتون انتخاب کنید😍باور کنید رفاقت با یه شهید ارومتون میکنه و با ارزش تر از این رفاقت چیزی نیست🙏
#ارسالی
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پنجاهو دوم ـــــــ🔸 ✨ مجروحیت #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebra
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
راویان: مرتضي پارسائيان، علي مقدم
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد! در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره! بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينهخيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او موقعيت مناســبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق عجیبی افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موج گرفتگي پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد ميزد: ميکشمت عراقي! ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعاً نميدانستيم چه كار كنيم! چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.آهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقطدعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده. یکدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا توصورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت.چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شد و به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد. لحظه اي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچه ها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره يكي از بچه ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم! رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحها م را انداختم و به سمت او دويدم.درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت داخل دهان و يك گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريباً بيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم! با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به بهداري ارتش در دزفول رسانديم. ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم... نه، خدا نكنه، از طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 راویان: مرتضي پارسائيان، علي مقدم همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از
پزشــك بهــداري دزفول گفت: گلولــه اي كه به صورت خــورده به طرز معجزه آسائي از گردن خارج شده، اما به جايي آسيب نرسانده. اما گلوله اي كه به پا اصابت كرده قدرت حركت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفي زخم پهلوي او باز شده و خونريزي دارد. لذا براي معالجه بايد به تهران منتقل شود.ابراهيم به تهران منتقل شد. يك ماه در بيمارستان نجميه بستري بود. چندين عمل جراحي روي ابراهيم انجام شــد و چند تركش ريز و درشــت را هم از بدنش خارج كردند. ابراهيــم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارســتان به ســراغ او آمده بود گفت: با اينكه بچه ها براي اين عمليات ماه ها زحمت كشيدند و كار اطلاعاتي كردنــد. اما با عنايــت خداوند، مــا در فتح المبين عمليــات نكرديم! ما فقطراهپيمائي كرديم و شعارمان يا زهرا(س) بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت خود خانم حضرت صديقه طاهره (س) بود.ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان(عج) از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثراً خوابيده بودند. نسيم خنكي هم ميوزيد.من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم داريد؟ گفت:((ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكه تكه شود تا بتوانم نسبت به اين
ِ مردم اداي دين كنم)) ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در اين مدت از فعاليت هاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه هاي محل و مسجد غافل نبود.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠داستان معجزه اذان #شهید_ابراهیم_هادی از زبان حجت الاسلام حاج آقا بهشتی در برنامه #سمت_خدا
✅منبع داستان:
کتاب سلام بر ابراهیم صفحه ۱۳۵
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
بهم گفت: جایگاه من توی سپاه چیه؟
سوال عجیب و غریبی بود! ولی می دانستم
بدون حکمت نیست.
گفتم: شما فرمانده نیروی هوایی سپاه هستید سردار.
به صندلی اش اشاره کرد و گفت: شما ممکنه
به موقعیتی که من الان دارم نرسی؛ ولی من
که رسیدم، به شما میگم که این جا هیچ خبری نیست.
#شهید_احمد_کاظمی
🆔 @Ebrahimhadi
باید می رفت تهران. فرمانده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند. » گفت «خدایی که بچه داده، خودش هم کاراش رو انجام می ده. »
#شهید_حسن_باقری
📗یادگاران، ج۴، ص ٩٠
🆔 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پنجاهو سوم ـــــــ🔸 ✨ مداحی #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راویان: اميرمنجر، جواد شيرازي
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی را بر پا کرد. او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكرد که برای حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد. آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از مساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه وسيله اي ارتباط بچه ها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟ همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچه هاي مسجد را جمع كرده و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچه ها را حفظ كنيد! بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و... مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم.مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق ميداد و ميگفت: وقتي دست بچهدها توي دست امام حسين(ع) قرار بگيره مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامي به همراه شهيد عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد.اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود. در رشد مسائل اعتقادي و حتي سياسي بچه ها بسيار تأثيرگذار بود.دعوت از علمائي نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و استفاده از شخصيت هاي سياسي، مذهبي جهت صحبت، از فعاليت هاي اين هيئت بود. لذا مأموران ســاواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشــتند و چند بار جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند.ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: براي دل خودم ميخوانم. سعي ميكنم بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي را در مداحي وارد نكنم.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا (س) نمود. خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم كه اصلاً صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را براي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم. در عروسي ها و در عزاها هر جا ميديد وظيفه اش خواندن است ميخواند. اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست، نميخواند و بيشتر به دنبال استفاده بود. ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضا(ع) بود كه ميفرمايد:((هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود.هر كه در مصيبت ما چشمانش اشك آلود شود و بگريد، خداوند او را با ما محشور خواهد كرد.)) در عزاداري ها حال خوشــي داشت. خيلي ها با وجود ابراهيم و عزاداري اوشور و حال خاصي پيدا ميكردند. ابراهیم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريه ها و ناله هاي ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان حسين(ع)بود. بچه هاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرت زينب(س) را ميگفت. او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچه ها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني و نَفَس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.ابراهيــم در مورد مداحــي حرفه اي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايد آبروي اهل بيت را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و... ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواند شور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد. سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد! وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند.وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهل بيت احساس خستگي كنند.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸