هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
💠ـــــــ قسمت اول ـــــــ💠
🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
🆔 @Ebrahimhadi
✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من🇮🇷 استرالیا ، ششمین کشور بزرگ جهان ،با طبیعتی وسیع از بیابان های خشک گرف
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ، با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ...
نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها امیدی به تغییر شرایط نداشتن اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود می خواست به هر قیمتی شده حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود بدنش هم اوضاع خوبی نداشت،اومد داخل و کنار خونه افتاد ، مادرم به ترس دوید بالای سرش در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟ پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار، بهت گفتم نرو، بهت گفتم هیچی عوض نمیشه، گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ؛ صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه اما دست از آرزوش نکشید تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت...
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ؛ پدرم اون شب، با شوق تمام دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت، چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد...
- کوین، بهتره تو بری مدرسه تو پسری، اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه پس شرایط سختی رو پیش رو داریمطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ،ولی پدرم اشتباه می کرد، شرایط سختی نبود من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم ...
_ اولین روز مدرسه
روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ،اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون، پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر من رو تا مدرسه کول کرد، کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ، مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ، رو به یکی از اون مردها گفت :((آقای دنتون این بچه از امروز شاگرد شماست .)) پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد؛قوی باش کوین تو از پسش برمیای ... .
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ،همه با تعجب بهم نگاه می کردن تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید ،معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد، من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم اونها حروف الفبا رو یاد داشتن، من هیچی نمی فهمیدم فقط نگاه می کردم ،خیلی دلم سوخته بود اما این تازه شروع ماجرا بود ...
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم هی سیاه بو گندو ، کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ، من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ،اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ...
مداد و دفترم رو انداختن توی توالت؛ دویدم که اونها رو در بیارم اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ؛ دفترم خیس شده بود، لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود، دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ،چقدر دلش می خواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...
بدون اینکه کلمه ای بگم دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... .
✍🏻نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠 رئیس کمیته ملی پارالمپیک:
"نشان عالی کمیته بینالمللی پارالمپیک را به شهید هادی اهدا میکنم"
خسرویوفا:
🔹نشان عالی کمیته بینالمللی پارالمپیک را به شهید «ابراهیم هادی» تقدیم و از همه دعوت میکنم با زندگی این شهید بزرگوار آشنا شوند.
🔹باعث افتخار است این مراسم باشکوه و در سطح بین المللی و با حضور عالیترین مقامات پارالمپیک و جهان برگزار شد.
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
@Ebrahimhadi-اقیانوس خاکی.mp3
10.23M
#یا_امام_حسن_مجتبی(ع)🖤
مگه یادم میره من بودم و یه گل پرپر
مگه یادم میره زخم روی صورت مادر
مگه یادم میره خونابه ی بال کبوتر...
🔉حاجمحمودکریمی | پیشنهاد دانلود
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #گذری_بر_سیره_شهید 💠
🌸حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه #حلقه_صالحین برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و... .
🌸ایشون پنجشنبه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند و تا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز جماعت بر پا می کردند.
🌸حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت از راه قرآن و اهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد و هدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود.
#شهید_حسن_رجایی_فر 🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
هدایت شده از فروشگاه کادویی چاپ هادی
🔘 #تخفیف_پیکسلی 🔘
🔻10% تخفیف 🔻
ویژه سفارشات بالای ۲۰ عدد
🔹از یکشنبه پنجم آبان ماه (۲۸صفر)
🔸تا چهارشنبه پانزدهم آبان ماه (آغاز امام زمان عج)
💠ثبت سفارش:
🆔 @Khademe_ebrahim
📞 09393612899
💠فروشگاه سلام بر ابراهیم:
🆔 @Ebrahimhadi_Market
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه ا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
برگشتم سر کلاس، در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ،یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت : عین اسمت بو گندویی ؛ویزل ، و همه بهم خندیدن ،اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ...
مدرسه که تعطیل شد،رفتم توی دشتشویی خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم،خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه، لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ؛ دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه،تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید،لباس های منم توی تنم خشک شده بود ...
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد،یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه، اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ،از اونجا بود که فشارها چند برابر شد می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید من رو تا مدرسه همراهی می کرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم،من بعد از تعطیل شدن مدرسه ساعت ها توی حیاط می نشستم درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
هر سال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ،سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد، علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد،اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می شد ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن، یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ،گاهی باهام حرف می زدن ،اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن؛قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود، تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم، مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ،زمان به سرعت سپری می شد ... (پ.ن: ویزل یعنی راسو ...)
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ، همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم، اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود،علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود؛توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ،تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ،همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن، بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، می تونم کنار تو بشینم؟
برای چند لحظه نفسم بند اومد، اصلا فکرش رو هم نمی کردم،سریع به خودم اومدم ، زیرچشمی نگاهم توی کلاس چرخید، چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن، صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ! دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ...
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم، به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند میزدم، به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ...
کلاس تموم شد،هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ،فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم؟ شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ،داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ؛ همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت،خطاب به من گفت : نمیای سالن غذاخوری؟
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد، همزمان این افکار، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن،می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ...
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی! یه نگاه به اونها کردم و ناخود آگاه گفتم: حتما ! و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... .
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم، همه با تعجب بهمون نگاه می کردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم! کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم، یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
✍🏻نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁