eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
@Ebrahimhadi-اقیانوس خاکی.mp3
10.23M
(ع)🖤 مگه یادم میره من بودم و یه گل پرپر مگه یادم میره زخم روی صورت مادر مگه یادم میره خونابه ی بال کبوتر... 🔉حاج‌محمودکریمی | پیشنهاد دانلود 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠مي گفت: بـاید بـرای خودمـون تـرمز بــذاریم ... اگه فلان کار کـه بـه #گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بـدیم تـا گنـاه فاصله ای نداریم...!! 🌷شهيد مدافع حرم مسعود عسگری🌷 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #گذری_بر_سیره_شهید 💠 🌸حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه #حلقه_صالحین برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و... . 🌸ایشون پنجشنبه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند و تا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز جماعت بر پا می کردند. 🌸حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت از راه قرآن و اهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد و هدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود. #شهید_حسن_رجایی_فر 🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌸نگاه هایت؛ گاهی نگران است... گاهی ناراحت ! شاید هم دلگیر... 🌺اما هر چه هست؛ هیچ‌گاه سایه چشم‌هایت را از سرم برندار... #نگاهم_کن...🌼🍃 #رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #پرهیز‌_از_اسراف 🌸تکه نان خشکی را روي زمين ديد. خم شد و آن را برداشت. در كنار كوچه نشست و با آجر به آن نان کوبيد و خرده های آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود. 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🔘 #تخفیف_پیکسلی 🔘 🔻10% تخفیف 🔻 ویژه سفارشات بالای ۲۰ عدد 🔹از یکشنبه پنجم آبان ماه (۲۸صفر) 🔸تا چهارشنبه پانزدهم آبان ماه (آغاز امام زمان عج) 💠ثبت سفارش: 🆔 @Khademe_ebrahim 📞 09393612899 💠فروشگاه سلام بر ابراهیم: 🆔 @Ebrahimhadi_Market
💠ـــــــ قسمت سوم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه ا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 برگشتم سر کلاس، در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ،یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت : عین اسمت بو گندویی ؛ویزل ، و همه بهم خندیدن ،اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ... مدرسه که تعطیل شد،رفتم توی دشتشویی خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم،خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه، لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ؛ دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه،تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید،لباس های منم توی تنم خشک شده بود ... تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد،یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه، اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ،از اونجا بود که فشارها چند برابر شد می خواستن کاری کنن با پای خودم برم ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید من رو تا مدرسه همراهی می کرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم،من بعد از تعطیل شدن مدرسه ساعت ها توی حیاط می نشستم درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... هر سال دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم ،سرسختی، تلاش و نمراتم کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد، علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد،اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب می شد ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن، یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ،گاهی باهام حرف می زدن ،اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن؛قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود، تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم، مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ،زمان به سرعت سپری می شد ... (پ.ن: ویزل یعنی راسو ...) خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ، همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم، اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود،علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود؛توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ،تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ،همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن، بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند اومد، اصلا فکرش رو هم نمی کردم،سریع به خودم اومدم ، زیرچشمی نگاهم توی کلاس چرخید، چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن، صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ! دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم، به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند میزدم، به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... کلاس تموم شد،هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ،فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم؟ شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ،داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ؛ همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت،خطاب به من گفت : نمیای سالن غذاخوری؟ مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ، هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد، همزمان این افکار، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن،می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی! یه نگاه به اونها کردم و ناخود آگاه گفتم: حتما ! و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم، همه با تعجب بهمون نگاه می کردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم! کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ، سنگینی نگاه ها رو حس می کردم، یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ... ✍🏻نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سخن_بزرگان 🌱 💠از علامه #حسن_زاده پرسیدند: 🌸شنیدیم اگر انسان در نماز متوجه شود کسی درحال دزدیدن کفش اوست میتواند نماز را بشکند و کفشش را پس بگیرد، درست است!؟ ✅علامه فرمودند: بله، بله... نمازی که درآن حواست به کفش باشد اصلا باید شکست!! 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌹سر بند یا زهرایت.. نشان از عشقی کهن دارد؛ عشقی به عمق جنون و این جنون را تنها شهادت آرام میکند، شهادتی به گمنامی شهادت زهرا(س)... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #گذشت 🌸از بزرگان محل و مسجد ماست. كنارش نشستم و گفتم از ابراهيم برايم بگو. سكوت كرد، چشمانش خيس شد و گفت: جوان بودم در محيط فاسد قبل از انقلاب مي خواستم كار را رها كنم. مي خواستم به دنبال هرزگي بروم و... آن روز سركار نرفتم. ابراهيم هم سر كار نرفت. چون تا ظهر با من در خيابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدايت كند. 🌸صاحب کار من كه از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. يكباره مرا ديد. جلو آمد و يك كشيده محكم در صورت ابراهيم زد! فكر كرده بود او باعث گمراهي من است! اما ابراهيم ... براي خدا صبر كرد. صبر كرد تا توانست مرا آدم كند. مرد صورتش خيس خيس شده بود و با سكوتش اين آيه را فرياد مي زد: وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ و بخاطر پروردگارت صبر کن (مدثر/7) 📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم (در دست انتشار) 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💛 یاامام رضا مددی اقا 💛 حرفِ دل من حرف دلای بی کَسه یه امام رضا دارم واسم بَسه میدونم صدام به آقام میرسه یه امام رضا دارم واسم بسه من همون کبوترم که جا نداشت لونه حتی رویِ شاخه ها نداشت هیچ نگاهی آب و دونم نمی داد مثل هر غریبه آشنا نداشت حالا اما عمریه رو گنبدام بچه ی محله ی امام رضام دنیا بی صحن و رواقش قفسه یه امام رضا دارم برام بسه حرف دل من حرف دلای بی کسه یه امام رضا دارم برام بسه #السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی_الرضا 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت چهارم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 برگشتم سر کلاس، در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد ،یکی از بچه ها ب
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ! بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن، دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم،هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن... - هی سیاه ! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ - من بهش گفتم! اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون، ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ... زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم، یه نگاه به اونها،خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ؛ یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید، مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا که یهو سارا هلش داد ... - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی، اینجا غذاخوریه ... - همه اش تقصیر توئه ،تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ، حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا ، ساعدش پاره شد، چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد! به خودم که اومدم ، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ... سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ، ماها رو دفتر؛ از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ، _می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ؛ تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد _ دهن کثیفت رو ببند، و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ،هر چی دلشون می خواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ؛ حرف شون که تموم شد ، مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد، زود باش! سریع زنگ بزن پلیس بیاد... با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد، پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت، مغزم دیگه کار نمی کرد، گریه ام گرفته بود ... - غلط کردم آقای مدیر،خواهش می کنم من رو ببخشید؛ قسم می خورم دیگه با کسی درگیر نشم هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم، التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت، یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن،با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد ، سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند ، اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت ؛ علی رغم اصرارهای اون بر بی گناهی من ، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها ، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد ... با تمام وجود گریه می کردم ، قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ، 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم؛ چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود، درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس می کردم ... دو تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس می کردم ؛دیگه نمی گفتم بی گناهم ، فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ؛بچه ها توی راهرو جمع شده بودن ، با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت ، یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن ؛ یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ، همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ... همه تعجب کرده بودن، چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد ؛ اول، تعدادشون زیاد نبود اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان یه عده دیگه هم اومدن جلو حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ، صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود ، هر چند پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود . توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن؛پدرم جلوی در منتظرم بود، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم؛مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت،من رو در آغوش گرفته بود، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم . شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ! - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی،برگرد کوین ، الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن،حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی،با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی . مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد و پدرم ساکت بود هیچی نمی گفت،چشم ازش برنداشتم، اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد، تو دیگه شانزده سالت شده ، من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... ✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
آن زمان🍂 ثامن غریبُ.. این زمان 🍂 قائم غریب... ‌ 😔 شیعیان در غفلٺ و 💔 بر لب، همہ أمَّن یُجیب #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 امام رضا(ع): 🌴 کسی که با وجود بعد مسافت، به زیارت من بیاید، من در روز قیامت در سه جا به دیدار او می‌آیم و از هراس نجاتش می‌دهم: ۱. هنگامی که نامه‌ی اعمال داده می‌شود. ۲. نزد صراط، ۳. نزد میزان (هنگام سنجش اعمال). الخصال؛ ۱: ۱۶۸ ✅ ذکر روز سه‌شنبه ۱۰۰ مرتبه 🌴 یا ارحم الراحمین🌴 🏴 شهادت امام مهربان و رئوف، حضرت امام رضا(ع) تسلیت باد 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💔 بنده‌ی سلطان که باشی،پادشاهی می‌کنی اسم هرکس میشود نوکر پناهش می دهند لنگ دیدار خدا بودم، که دیدم در حرم هرکه میگوید رضا بهتر جوابش میدهند شهادت امام رضا(ع)تسلیت باد #صلے‌الله‌علیڪ‌یاایھاالرئوف 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
مقدمه‌ی خوب شدن، سپردن دستت به دست خوبان است! و چه خوبی بهتر از شهدا🌹 "دلت را به شهدا بسپار " لحظه هات بوی خدا میگیره و دور گناه رو خط میکشی❌ #رفیق_شهدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #انفاق‌به‌مردم 🌸غروب ماه رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 باز هم نجاتم دادی...💠 ❤️ ❤️ سلام... اسفند ۹۶ به لطف خدا،و مادرم حضرت زهرا چادری شدم دو سال عاشقانه چادر سر کردم.. آبان ۹۷ بود که با شهید هادیِ نازنین آشنا شدم و شده بود همدم غم و شادی و خوب و بَدَم.. کمکم میکرد،و دیگه همه تو گلزار شهدا و توی جمع دوستان(خواهر ابراهیم هادی) صدام میکردن چند روز پیش،یهو دلم هوای اون زمانو کرد که چادری نبودم شیطان طوری نفوذ کرده بود تو جونم که اصلا یادم نمیومد چرا چادری شدم فقط میخواستم زودتر بذارمش کنار چند روزی با خودم کلنجار رفتم... تا اینکه حدودا سه شب پیش،تصمیمم قطعی شد و با خودم گفتم: چادر بی چادر!!!! و من این مسئله رو به هیچکس نگفتم،جز خودم و خدا و بعضی اوقات هم به عکس آقا ابراهیم که تو اتاقمه همون شب،مادر بزرگم که حتی اسم ابراهیم رو نمیدونست و فقط به وسیله ی عکسی که توی اتاق منه،شناخت داشت اومد خونه‌ی ما و بی مقدمه گفت،این شهیدی که دوسش داری اسمش چیه!؟ گفتم ابراهیم هادی... گفت ازت ناراحته.... گفتم چطور؟! گفت: دم صبح خواب دیدم تو یه جایی مثل مسجد‌،این شهیدی که دوسش داری ،ابراهیم نشسته و کلی دخترچادری و پسر مومن دورشو گرفتن و با ذوق اینکه بالاخره دیدنش،نگاهش میکنن اما تو که از در اومدی،چادر سرت نبود!!! این شهید تا تورو دید لبخندش جمع شد و سرشو برگردوند... اصلا نگاهت نمیکرد و من فقط تونستم اشک بریزم.. فقط تونستم به عکسش بگم: عزیزِ ما!خیلی مردی که حتی تو اوج بیخیالی و بی معرفتیم بازهم نجاتم دادی.. بازهم...❤️ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت پنجم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ! بقیه هم از قسمت من صر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 اون شب تا صبح خوابم نبرد؛ غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم،جلوی چشم هام رژه می رفت ؛ بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم؛فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین،مادرم خیلی خوشحال شده بود، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید؛ توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ، با خوشحالی اومدن سمتم ؛ - وای کوین،بالاخره پیدات کردیم ، باورت نمیشه چقدر گشتیم ، یه نگاهی به اطراف کرد، عجب مزرعه زیبائیه! کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ، بچه ها دورم رو گرفتن ، یه نگاهی به سارا کردم، - دستت چطوره؟! خندید ، _از حال و روز تو خیلی بهتره ! چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ سرم رو انداختم پایین ، اگر برای این اومدید،وقتتون رو تلف کردید، برگردید ... - درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم؛ هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ، مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ، فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ، فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی و رفت ... چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت:ما همه پشتت ایستادیم ، اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن، سارا هم همین طور ، تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ازشون شکایت می کنه ، دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ، خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ، برگرد پسر تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن ... بچه ها که رفتن هنوز کیفم توی دستم بود توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ، حرف هاشون درست بود، من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت، در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ، فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ، جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ، اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های همه شون میمیره ، به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ، باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ، امروز تو تا دبیرستان رفتی نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار اما اگر این امید بمیره چی؟ وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم ؛ وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ؟ کدوم بی طرف بودن بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ، بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ، بعضی ها برام دست بلند می کردن ، یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ، یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ، همزمان تحصیل دنبال کار می گشتم ، من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ، حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ؛ شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود،من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ... ✍🏻نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌱خوش بحال دل من مثل تو آقا دارد❤️ بِنَفْسِي أَنْتَ أُمْنِيَّةُ شَائِقٍ يَتَمَنَّى جانم فدایت، ای آنکه آرزوى هر مشتاقى كه آرزو كند.💛 تعجیل در فرج مهدی‌فاطمه(عج) صلوات🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌱❣پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 💛هرگاه كسى به خواستگارى نزد شما آمد و ديندارى و امانتدارى او را پسنديديد، به او زن دهيد؛ كه اگر چنين نكنيد، در روى زمين تبهكارى و فساد بسيار پديد خواهد آمد. 📚ميزان الحكمه جلد5 صفحه 89 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌱از هوایی تنفس می کنیم که بوی "خون شهدا" می دهد، در زمینی راه می روید که از "خون شهدا" گلگون است و این شهیدان بر "همه اعمال ما" ناظرند. #رفیق_شهیدم #ابراهیم_هادی ❣ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••