🍃🌸هرگاه شب جمعه #شهـدا را ياد کرديد، آنها شما را نزد "سیدالشهدا(ع)" یاد میکنند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید مدافع حرم مهدی صابری🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن سی سال برایم ننگ است. آخرین بار که از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیه مادر چرا می خندی؟؟؟
گفت مادر، "امضای شهادتم" رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون کرد و گفت مادر #خدا هست...
راوی: مادر شهید
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مام
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پنجم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟
-به همین سادگی، انقدر میروم و می آیم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
-من میگویم پدرم نمیگذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
-من انقدر میروم و می آیم تا تو را هم راضی کنم ،بلند شو یک عکس بیاور.
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت،آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت،
_ناسلامتی بله برون من هستا، اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت،
-الان همه هستیم. هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت،
-برای آرامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب،
-بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت،
-قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید.
قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد.
فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود.وانقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان، فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید،
-گرسنه نیستی؟
سرم را تکان دادم.
گفت،
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت،
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه.گلویم گرفته بود.دحس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم. مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
آب گوجه در امده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید،
- نمیخوری؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا.
-مگر گرسنه نبودی؟
-اره. ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت،
_حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت.
گفت،
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز.
اطراف را نگاه کردم،
-اینجا؟ وسط پیاده رو؟
سرش را تکان داد.
گفتم
-زشت است. مردم تماشایمان میکنند.
نگاهم کرد،
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند، بااین سر و وضع می آیند بیرون. انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی
⭕️ادامه دارد..
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir