شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت نهم مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد.
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت دهم
کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد،
_توی کتفم، نزدیک عصب، یک ترکش است. دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی.
به دستش نگاه میکردم،
گفت "بدت نمیاید میبینیش؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم.
-باور نمیکنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است، برای من قشنگ تر است.
بلند خندید. دستش را گرفت جلویم.
_راست میگویی؟ پس یا الله ماچ کن. سریع باش.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان. من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار میشد. زیارت عاشورا میخواندند که خوابم برد. توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد".
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری. با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟
امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"
بیدار شدم.
یقین کردم رویایم صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب میشود، چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب. تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه. بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض الود گفت :
میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را میگذاریم محمد.
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم بگذاریم محمد حسین. به خاطر خوابم. اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم، میدانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد. روزها با گریه مینشستم، شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن میزد.
همین ک صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_سلام ایوب
ذوق کرد، گفت:
_صدایت را که میشنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند.
زدم زیر گریه.
_کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم، دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم. صدای گریه ام را میشنید.
-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم،
_خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران. خیلی از هم دوریم ایوب.
-نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر میشود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه. حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود، که میتوانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم.
به مَردم.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه رمضان بهترین فرصت برای #توبه است. به دوست شهیدت قول بده گناه نکنی، مطمئن باش اونم کمکت میکنه..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
🌙سحر اول... 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر اول....
✍و رسیـــد فرصت دیدار...
چقدر دلخوشم به داشتنت خــدا !
که با همه بی سر و پایی ام، باز هم در میکده رمضانت راهم داده ای...
تو همان اله بی همتایِ منی؛
که هزاران بار پناهم داده ای و... من رمیده ام.
تو همان معشـــوق بی نظير منی،
که باز به انتظار خلوتی با من، ضیافتی یک ماهه، برپا کرده ای.
آمده ام...؛
و همه دار و ندارم؛ دل بیـــچاره و شکسته ایست، که یازده ماه، با دستان خودم، به دارِ گناه آویختَمـَش .
آغوش بگشا...
تا یکسال دوری ات را یکجا زار بزنم.
آغوش بگشــا تا همین ثانیه های نخست را، با طعم آغوش تو، آرام بگیرم.
👈بگذار ساده بگویم؛
من طعم بوسه های تو را خوب می شناسم...
و بدنبالش تمامِ سال را به انتظار سحرهای مهمانی ات، لحظه شماری کرده ام
و مــــن؛
دوباره خوشبختی را در آغـ💞ـوش تو، تجربه خواهم کرد.
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Juz1_@Ebrahimhadi.mp3
4.98M
📎جزء یڪ:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۱
🌹سلام خدمت شهید عزیز ابراهیم هادی. درود خدا بر توباد ای شهید 🌹
من وقتی این شهید را الگوی خودم قرار دادم که در مدرسه معلمی درباره شهید ابراهیم هادی با ما صحبت کرد.من در آن موقع تصمیم گرفتم که این شهید الگوی خودم قرار دهم.بعد از چند روز که کتاب این شهید را خواندم و با او انس نسبتا کمی گرفتم دیدم که در زندگی من تغییرات زیادی به وجود امده ومن دارم راحت تر زندگی می کنم بعد از اینکه کتاب اول این شهید را مطالعه کردم این شهید در خواب من امد وبا من در خواب صحبت کرد.
رفتم واین خواب را برای معلمی که به من درباره شهید ابراهیم هادی توضیحاتی داده بود گفتم ایشان گفتند:((ابراهیم هادی تو را دوست دارد ومی خواهد توهم او را دوست داشته باشی.))
سپس به من گفتند:((ابراهیم هادی می تواند تورا به بالا ترین جایگاه بهشت برساند بعد تأکید کردند که ابراهیم هادی به دوچیز خیلی توجه می کرد
1_نماز اول وقت
2_ترک گناه
واین بود که من این شهید(ابراهیم هادی)را الگوی خودم قرار دادم
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دهم کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و با
💞 #رسم_عاشقی
🌷 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت یازدهم
نامه اش ازانگلیس رسید،
_خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان میترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد میشود.
بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف میکرد.
میگفت: عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم.
با لبخند نگاهش کردم.
تکیه داد به پشتی،
-شهلا؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟
چشم هایم را ریز کردم،
-چشمم روشن! کدام خانم ها؟
-خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت،
-نخیر مال خودشان نیست، رنگشان میکنند.
-خب، تو چرا نمیکنی؟
-چون خرج داره حاج اقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش امد.
گفت: قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا.
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثت نام کرد برود جبهه.
-کجا به سلامتی؟
-میروم منطقه.
-بااین حال و روزت؟ اخه تو چه به درده جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
-سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به ان برسد نباید مانعش بشوم.
موقع به دنیا امدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان.
محمد حسین که به دنیا امد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج. ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود.
انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می اوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد، بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،وایوب قبول نکرد.
گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم.
برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور. وقتی توی هویزه و خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم.
فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راهپیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن انجا تعهد میگرفت. خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم.
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب امد کنارم ارام گفت: این ها خواهر برادرند.
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم.
-بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی، نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب.
همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: شهلا خودت را اماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن.
لبخند زد،
-من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های انچنانی و پایین پایم، مجله های انچنانی.
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک پرده زدیم.
فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنی،؛خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب امد نزدیک من و گفت: من این جوری، نمیخواهم شهلا. دلم میخواهد پیش شما باشم.
-خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمیشود. اخه چه بگوییم؟
ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
⭕️ #ادامه_دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
Havaye Tobe_@Ebrahimhadi.mp3
6.4M
🎧 #صوت #مناجات
📌هوای توبه..
🎤حاج محمود کریمی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر دوم....
✍ یک روز... گذشت! به همین سادگی
لحظات مهمانی، بسرعت به پیش می روند...
و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟
به خودم که می نگرم؛
حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد.
اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی میشود؛
دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!
💢جانِ عالم به فدای یک بوسه ات...خدا
همه ی سال، دلواپسی، مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!
و این تویی که باز گداپروری کردی...
و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت، جای دادی...
👈و من نشسته ام اینجا؛
درست سر بر زانوان تو.....
و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم!
اما دلم شور میزند...؛ دلبرم
نکند؛ امراضِ دلم، مرا از تو بگیرند.
نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام...
طبیب تویی؛
نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن!
✨دستان خالی ام، پر از تکرار "یا طبیب" شده.
یقین دارم بی اجابت، رهایم نخواهی کرد.
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Sahar2_@Ebrahimhadi.mp3
2.71M
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Juz2_@Ebrahimhadi.mp3
4.82M
📎جزء دو:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۲
اول سلام به رفیق شهیدم
بعد سلام به همهی دوست داران شهید هادی.
از شروع دوستیم با شهید هادی چند ماه گذشته. من خیلی دل نوشته هایی که تو کانال از طرف دوستان ایشون ارسال میشه رو با دقت میخونم. هر کدومشون یه حال و هوایی دارن.
نمیدونم چرا تا حالا ننوشتم ولی برا خیلی ها تعریف کردم.
خیلی فکر کردم که شروع این قضیه کجا بود. شاید دو هفته یا بیشتر به این فکر کردم که چیشد که تصمیم گرفتم دوست شهید انتخاب کنم؟ اصلا یادم نبود چطوری به فایل انتخاب دوست شهید به دستم رسید.
این فایل تو یکی از کانال ها ارسال شد و گفته شد منتظریم دوست شهیدتون رو معرفی کنید.
کانال حذف شد ولی من دنبال عکس شهدا بودم. به فایل که توجه کردم دیدم مال کانال سلام بر ابراهیمه. اسمش عجیب برام آشنا بود.
انقدر که قفسه کتاب هام رو چک کردم. ولی نبود...
تو کانال عضو شدم و تیکه هایی از کتاب رو که قرار داده میشد میخوندم. خیلی برام دلنشین بودن. بیشتر از همه منتظر بودم دل نوشته بذارن تو کانال. با شوق میخوندم.
اون موقع خیلی غصه خوردم. خیلی ناراحت بودم. چون کتاب رو کسی بهم هدیه کرد و منم بعد از مدتی کتاب رو امانت دادم بدون اینکه خودم چیزی ازش بخونم. دیگه انقدر تشنه خوندن کتاب بودم که حد نداشت. منتظر نموندم تا امانت رو بهم پس بدن. پی دی اف کتاب رو دانلود کردم و شروع کردم به خوندن.
کمتر از نصف داستان رو که خوندم کتاب دوباره برگشت دستم.
کتاب که دوباره رفت تو قفسه کتابام انگار خیالم راحت شد. مطالعه از روی پی دی اف رو گذاشتم کنار. البته کتاب رو هم نخوندم.
این حس هایی که توصیف میشد تو دل نوشته ها برام غریب بود. اینکه با خوندن کتاب گریه کنی و بخندی. کتاب هایی که راجع به شهدا خونده بودم سراسر احساس بودن. بیشتر راجع به اسارت یا خاطرات همسر شهدا.
اما سلام بر ابراهیم کتاب متفاوتی بود...
کتاب رو که شروع کردم اوایل خیلی اون حس هارو درک نمیکردم. اما همینکه چند تا داستان و خاطره گذشت انقدر برام جالب بود که اگه در طول روز نمیخوندم، آخرشب حتما چند صفحه میخوندم. حتی بعضی خاطرات رو بلند تو جمع خانواده میخوندم. خیلی هم استقبال میکردن.
با خوندن کتاب کم کم رفتارام عوض شد.( البته قبل خوندن سلام بر ابراهیم کتاب نسل سوخته رو خوندم که بسیار قلم زیبایی داشت و خیلی روم تاثیر گذاشت)
کم کم خودم رو تغییر دادم. آروم شدم. دیگه زود عصبی نمیشدم. رفتارام رو با خاطرات شهید هادی مقایسه میکردم. سعی میکردم در نظر ایشون مورد قبول باشم. دلم نمیخواست از دستم ناراحت بشن. خیلی رو خودم کار کردم و گناه ها و کار های اشتباه زیادی رو کنار گذاشتم. یه دفتر گرفتم و توش
شروع کردم به نوشتن. خطاب به شهید هادی مینوشتم و اتفاقات روزانهام رو تعریف میکردم. چون نمی تونستم راحت با شهید صحبت کنم و بلد نبودم چیبگم. تو همون نوشته ها مشورت میخواستم از شهید. بعد ها شهدای دیگهای هم به عنوان دوست شهیدم انتخاب کردم و به یه دوست شهید قانع نشدم ولی هنوز هم مخاطب صحبت هام شهید هادیه. یکم که گذشت دیگه تو دفتر نمینوشتم. خیلی بین نوشتن هام فاصله افتاد. حتی یه ماه. نه اینکه به یاد شهید نباشم. بلکه دیگه انقدر راحت میتونستم صحبت کنم که دلم نمیرفت به نوشتن. دیگه صحبت ها و علاقهام تو دفترم جا نمیشد. انقدر صمیمی شده بودم که دیگه نمیگفتم رفیق شهیدم. داداش صداش میکردم. و این داداش گفتن انقدر بهم میچسبید که دیگه ترکش نکردم.
با خودم میگفتم برادر بزرگ این مدلیش خوبه. خوش اخلاق و غیرتی و بهتر از همه شهید. شاید خیلی ها باورش نکنن، ولی رنگ و بوی زندگیم عوض شد. خیلی چیزا رو فراموش کرده بودم و دوباره به یاد آووردم. زندگیم از وقتی که ارتباط نزدیک گرفتم با شهدا عوض شد. کسی حواسش نبود که من روحیاتم داره عوض میشه. حواس کسی نبود که من خواسته ها و علایقم داره عوض میشه.
بقیه فکر میکردن این تغییرات آنی و زود گذره و دوباره مثل قبل برخورد میکنم. اما اشتباه فکر میکردن. من حتی اگه در شرایط خیلی سخت و به اجبار، طوری که نمیشد محل گناه رو ترک کرد مثلا غیبت، اونجا نشسته بودم ولی چیزی نمیشنیدم.
و شاید خیلی ها هنوز هم فکر میکنن تب این عشق برای مدت کوتاهی داغه.
الان چند ماه گذشته و هر روز به شور و حرارتم اضافه میشه. بقیه باورش نمیکنن چون فقط کتابی رو دیدن که همهجا همراهم بود و روش عکس یه آقایی نقش بسته بود و نوشته ای که اسم کتاب بود...
سبک زندگیم عوض شد. و اولین باری بود که نترسیدم از تغییر. نترسیدم از اینکه من بازم میلم میاد سمت گناه، پس چرا توبه؟ به بعدش اصلا فکر نکردم. من فقط به مبارزه با نفس فکر میکردم و زیبا بودن در نظر خدایی که در حقم خدایی رو تموم کرده بود و خیلی جاها حواسم نبود.
داداش ابراهیم تو زندگیم خیلی پر رنگ شد.
تصویر زمینه گوشیم شد چهرهی رفیقم.
پروفایلم شد چهرهی رفیقم و همه چیزمشدند شهدا. انقدر که ذکر قنوتم شد:
"اللهم الرزقنا شهادت". دیگه همه جا میدیدم نوشته دوست شهیدم. همه جا بین بچه مذهبی ها و غیر مذهبی ها صحبت از رفیقه شهیده. تازه متوجه میشدم بعضی ها هر پنج شنبه میرن سر مزار شهید گمنامی که داداش صداش میکنن. تازه همهی این چیزا رو دیده بودم.
دوران دوستیم با شهید کوتاهه ولی طولانیه تو قلبم. قدیمی ترین و صمیمی ترین رفیقم شده شهید هادی. به خیلی از خواسته هام رسیدم. خیلی دعاها کردم و مستجاب شدن. دیگه تحمل مشکلات و پستی و بلندی های زندگی برام آسون بود. دیگه زاویه دیدم تغییر کرده بود. تا حدی که الان زمین تو نظرم کوچیکه و آسمون رو میپسندم. " پِی شهادتم، مَنِه شکسته بال و پَر"
دوسال بود که میخواستم برم راهیان نور ولی جور نمیشد. امسال واقعا دوست داشتم برم یه مسافرت عارفانه. با هم کلاسی هام اردوی راهیان نور مدارس ثبت نام کردیم ولی دو، سه روز مونده به حرکت سفر لغو شد. دلم خیلی گرفت. تو ذهنم میگذشت که لیاقت ندارم. حتی گِله کردم پیش شهدا، ولی میرسیدم به اینکه اگه عیب و ایرادی هست از خودمه. خیلی پریشون شدم و خودم رو درگیر مراسم فاطمیه کردم و روضه حضرت زهرا. تو یادواره شهدا شرکت کردم و دلم رو یه جوری آروم کردم. ولی به صورت عجیبی کارهام ردیف شد و تونستم برم راهیان نور. همهاش از لطف شهدا بود. رسیدم به اینکه واقعا باید دعوت شی. بحث لیاقت نیست، سعادته. فکه رفتیم ولی یادمان کنال کمیل نرفتیم. جالب بود برام، تو کاروانمون (بچههای هم سن و سال خودم ) شهید هادی رو میشناختن. خیلی هم دوسش داشتن. شاید زمان رفاقتشون بیشتر از من بود. ولی سفرم با یاد شهید هادی و همرزم هاش گذشت سالم زود از موعد تحویل شد. چند روز قبل از پایان زمستان، بهار من شروع شده بود.
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi