به نام خدا
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
پ.ن:
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهاردهم دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پانزدهم
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک مارا میپرسید. هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت.
به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
دم در می ایستاد و لیوان آبی میخورد و میرفت.
میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار.
شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سر و کله میزد.
میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
که چای و اب میخواهد. لیوان لیوان چای میخورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
میگفت: دلم میخواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری میدهد.
میخندیدم،
_چرا؟ مگر دستم را توی ان آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود، کارم زیادتر شده بود. دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند. آشغال ها را توی سطل ریختم. ایوب امد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم. اخم کرده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: تو دیگر به من نمیرسی. اصلا فراموشم کرده ای.
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم.
_خیلی پر توقع شده ای. قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.
دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون.
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم. ارام میشوم.
رفتم خانه عمه. در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
_شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم. پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد.
ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، امدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم.
ایوب ایستاده بود.
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_اولا عمه ی تو نیست و ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙 #سحر_ششم ...
✍ ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم!
❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند،
و در جذبه مهربانیت، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند.
👈خواب مانده؛ منــم
که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز، چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم!
❄️ششمین سحر است؛
که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید!
❄️راستی...
من مانده ام!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟
و مــــن...
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبرِ عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است!
❣مرا ببخـــش؛ دلبرِ همه چیـــز تمامِ من
سجاده ام، بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفــرت" تـــو را!
ششمین سحر را به نام "مغفــرتت" می گشایم...
و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم، که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند.
💠قنـــوت من ...و نـامِ نـامی تو؛
یا غفــارُ.....یا غفــارُ... یا غفــار.....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1526947242812.mp3
4.83M
📎جزء ششم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هفتم...
و ما، باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.
می بــینی ؛
درد یتیمی، به قلبمان هیــچ تلنگری نزده!
و دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز،، از آرامشمان را سلب نکرده است!
❄️می بــینی؛
به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای!
دریـــغ که اگر دستمان به تو نرسد، هیچ عبادتی، راهمان را به بهشت باز نکرده است!
دریغ که اگر درد نداشتنت، به استخوانمان نرسد، نه نمازمان پروازمان میدهد، و نه روزه های روزهای تابستانی مان!
❄️یوسف...
قصه غصه های تو را، هــزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم.
می بــینی؛
هنوز، زنجیرهای زمین، در قلبمان، از تو محبوب ترند!
❄️سحر است... دعا میکنی..ـ می دانم!
دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد!
دعا کن...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو ، درد بگیرند!
دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد؛
درد انتظار....
درد عاشقی...
درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت!
فقط همین درد؛ درمان همه دردهای ماست!
👈سحر هفتم را، بدنبال درد انتظار، قنوت گرفته ايم !
ما دعا می کنیـــم؛ آمینش با تــو....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz7_@Ebrahimhadi.mp3
5.06M
📎جزء هفتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
✅از صفات برجسته ابراهیم، دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع) : از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است.
#شهید_ابراهیم_هادی🌹
یادش با صلوات
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پانزدهم به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت شانزدهم
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم آشتی میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه میخرید. حتی از یک ماه جلوتر. آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه ام را میداد. اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد. قند توی دلم آب میشد وقتی میخواندم،
"بعد از خدا، تو عشق منی و این عشق، آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم.
برای روزنامه مقاله مینوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم، ایوب هم به جمعشان اضافه شد. با وجود بچه ها، ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. ودورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند. بارهاشده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش. در راهم پشت سرش قفل میکرد. صدای جیغ و گریه بچه ها بلند میشد. اسباب بازی هایشان را میریختم جلوی در که ارام شوند. ویک ساعت بعد تا لای در را باز میکردم که سینی چای را به ایوب بدهم بچه ها جیغ میکشیدند و مثل گنجشک که از قفس پرواز کرده باشند میپریدند توی اتاق ایوب. بعد از امتحان هایش تلافی کرد. آیینه بغل دوچرخه بچه ها را نصب کرد و برای هر سه مسابقه گذاشت. بچه ها با شماره سه ایوب شروع کردند به رکاب زدن.
هر سه را تشویق میکردیم کا دلخور نشوند. هدی، تا چند قدم مانده به خط پایان، اول بود. وقتی توی آینه بغل نگاه کرد تا بقیه را ببیند، افتاد زمین.
ایوب تا شب به غرغرهای هدی گوش میداد که یکبند میگفت: چرا اینه بغل برایم وصل کردی؟ لبخند میزد.
دوباره ایوب بستری شد. برای پیدا کردن قرص و دوایش، باید بچه ها را تنها میگذاشتم.
سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.
محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد،
_بابا ایوب عصبانی میشود؟
روی سرش دست کشیدم،
_این چه حرفی است؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است. میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش. دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.
سرش را تکان داد،
_چشم
فردا عصر که رسیدم، خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم، هر سه امدند جلو، بوسیدمشان. مو و لباسشان مرتب بود.
گفتم: کسی اینجا بوده؟
محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد،
-نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم.
هدی را هم بردم حمام. ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.
در قابلمه را باز کردم. بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت. محمد حسین پشت سر هم حرف میزد،
_میدانی چرا همیشه برنج های تو بهم میچسبند؟ چون روغن کم میریزی.
سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گازمیرسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد.
_هیچ چیز انقدر ارزش ندارد که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | آیا اسامی ۳۱۳نفر را نوشتهاند؟
📌استاد پناهیان
🔸این کلیپ ویژه را از دست ندهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هشتم.....
✍هفت سفره از ضیافتت، جمع شد...
و تو همچنان،به سفره داری ات، مشغولی.
❄️خسته نشدی...؟ خدا
از بس آغوش گشودی و... من، رمیدم!
از بس، بوسه بارانم کردی و... من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!
از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگِ تو، دل ندادم؟
❄️خودم... از خودم خسته ام، خدا!
از قلبی، که توان دریا شدن ندارد،
از بالهایی، که جانِ بال زدن ندارد،
از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود،
👈هشت سحر است که؛
زمین را برایم خلوت کرده ای
تا مــن، دست در دست تو...
گوشه ای از آسمان را بگیرم و پرواز کنم.
امـــــا،
سنگینی روح کوچکــم، چنان زمین گیرم کــرده، که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد!
چه کنم، محبـــوبم؟
بی تــو همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حــبس می شود؛
چه رسد به روح تنــگ من، که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!
💠امشب برای دریا شدنم، قنوت می گــیرم،
برای رها شدنم از زنجیرهایی، که پای دل مرا ســـخت بسته اند.
تــو؛ تنها گشاینده گره های کور زمینی.
من جز تــو، هیچ گره گشایی را نمي شناسم.
✨یک سوال؛ خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام، باز می کنی؟
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi