جا نمازش را گوشه ی اتاقم، زیر پنجره پهن کرد، و در حالی که آستین های لباسش را پایین می آورد، روی سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که او را می شناختم، هیچ وقت ندیدم، نمازش را غیر از اول وقت بخواند. صدای غم زده ام را صاف کردم و گفتم:
- حسام! چرا واسه خوندن نماز این قد عجله داری؟
در نور کم جانِ مهتاب، که از پنجره به اتاق تابیده بود، به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهای خیسش، پریشان بر پیشانی اش دل می برد. لبخند زد.
- چایی تا وقتی که داغه، می چسبه. همچین که سرد شد، از دهن میفته. نمازم تا وقتی داغه، به بند بند روحت گره میخوره. بعدشم، ﷲ اکبر اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده. اون وقت کسایی که اول وقت نماز میخونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا. آدم که فقط نباید تو جمع کردن پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه. اگه واسه دارایی اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی!
#برشی_از_کتاب #چایت_را_من_شیرین_میکنم
رمانی خواندنی درباره داعش و مدافعان حرم در بستری عاشقانه
🆔 @Ebrahimhadi
یک بار که #مجروح شده بودے گفتم "دیگه نباید برے" گفتی "مثل #زنان_کوفی نباش" گفتم "تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی #محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو " گفتی "باشه نمےرم".
بعد از ناهار گفتم "منو می بری؟ "
- کجا؟
- کهنز
- چه خبره؟
- هیئته
- #هیئت نباید بری
-چرا؟
.
-مگه نگفتی من #سوریه نرم . من سوریه نمیرم ،اسم تو هم #سمیه نیست ،اسم جدیدت #آزیتاست . اسم منم دیگه #مصطفی نیست، #کوروشه . اسم #فاطمه رو هم عوض میکنیم . هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه #نماز میخونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور میشی !
-اصلا نگران نباش. هیئتم نمیریم.
بعد از ظهر هیئت نرفتم. شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت . گفتم "پاشو بریم هیئت"
-قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم
-چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی ؟
-قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمد علی؟در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری.
-من رو با هیئت تهدید می کنے ؟
-بله...یا رومی روم یا زنگی زنگ.
-کمی فکر کردم و گفتم "قبول! #اسم_تو_مصطفاست" ....
#برشی_از_کتاب
" #اسم_تو_مصطفاست "
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدر زاده به روایت همسر
🆔 @Ebrahimhadi
ده سالی آمریکا ماند، دکترایش را گرفت، بعد برگشت ایتالیا پیش خانواده اش. قبل از رفتن از ایتالیا،مسیحی بود و حالا که داشت بر می گشت، اسلام آورده بود. خطرناک ترین دین از نگاه پدرش و خانواده اش و صهیونیست های ایتالیا که دور و بر پدرش بودند.
*
خیلی با خودش فکر می کرد و کلنجار می رفت. نمی دانست چه بکند. مانده بود حقیقتِ درونش را فاش کند و یا نکند. با خودش گفت:《حقیقت را می گویم. هر چه می خواهد بشود، بشود.》یک روز مقابل پدر و مادرش ایستاد، چشم در چشمشان دوخت و گفت:《من مسلمان شده ام. پیرو دین محمد بن عبدالله.》
می دانست. میدانست گفتن این مطلب برایش گران تمام می شود. اما گفت. با جرات هم گفت.
جیانی آنیِلی و همسرش مات و مبهوت مانده بودند. انگار برق گرفته بودشان. انگار داشتند خواب می دیدند. باورشان نمی شد کسی از اقوام دورشان هم، الفِ اسلام را روی زبانش بیاورد؛ تا چه رسد به پسرشان.
*
ادواردو رفت توی حیاط سفارتخانه. قدیری را دید که به پیشوازش آمد. با او سلام و احوال پرسی کرد . بعد خودش را معرفی کرد و گفت:《من ادواردو آنیلی هستم. چند سالی است که مسلمان شده ام. مناظره شما را دیشب از تلویزیون دیدم. دوست داشتم از نزدیک ببینمتان و با شما آشنا شوم .》
قدیری نگاهی به ادواردو کرد و گفت" 《 فامیلتان آنیِلی است؟ شما با آقای آنیلیِ معروف که مالک فیات است، نسبتی دارید؟》
ادوارد گفت: 《 بله. پسرشان هستم.》
قدیری جا خورد. حسابی هم جا خورد. ابروانش بی اختیار رفت بالا. نمی توانست سنخیّت این دو چیز را تصور کند. پسر سناتور آنیلی و دین اسلام؟!
#برشی_از_کتاب
#من_ادواردو_نیستم
روایت زندگی متفاوت یکی از ثروتمندترین مردان جهان #شهید_ادواردو_آنیلی
🆔 @Ebrahimhadi
نهم مهر ۱۳۶۱ ، شب عملیات مسلم ابن عقیل(ع) در سنگر دیدگاه ایستاده بودم. #حاج_همت و دیگر برادران هم حضور داشتند .
بی سیم کار میکرد. اوضاع شلوغ بود و گردان ها از نقطه رهایی عبور کرده بودند .
.
حاج همت ساکت و آرام به آسمان خیره شده بود و اشک میریخت. کمتر کسی به ایشان توجه داشت همه سرگرم کار خودشان بودند. از حالت حاجی تعجب کردم! ابتدا به خودم اجازه ندادم چیزی بپرسم ، اما طاقت نیاوردم . جلو رفتم ، حال او را جویا شدم .
.
حاج همت به بالا اشاره کرد و گفت : "خوب به #ماه نگاه کن."
به آسمان نگاه کردم به نظر میرسید ماه در حال حرکت است حاج همت ادامه داد : "ماه ، لحظه به لحظه نیروهای ما را همراهی میکند . جایی که نیروها در معرض دید دشمن قرار می گیرند ، ماه زیر ابر می رود و جایی که از دید دشمن خارج می شوند و نیاز به روشنایی دارند ، ماه از زیر ابرها بیرون می آید و همه جا را روشن می کند ."
.
از آنجا که حاجی اعتقاد شدیدی به امداد های غیبی و رهبری عملیات از سوی آقا #امام_زمان (عج) داشت ، به شدت منقلب شده بود و طاقت نیاورد از پشت بی سیم به فرمانده گردان ها ندا داد تا به حرکت ابرها و ماه توجه داشته باشند . چند دقیقه بعد ، صدای فرماندهان از پشت بی سیم به گوش رسید ، آن ها هم از شوق ، گریه می کردند . . .
.
#برشی_از_کتاب
#ماه_همراه_بچه_هاست
سرگذشت سردار شهید #حاج_ابراهیم_همت
🆔 @Ebrahimhadi
علی آقا به دریا خیره شد.
_زندگی هم مثل دریاست؛اگه آب دریا یه جا بمانه، میگنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره. عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه. اگه ای آبا رِ یه جا جمع کنیم، گنداب میشه. من دوست دارم مثل ای دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هرکاری میکنم. تو هم همینطوری. نه؟
علی آقا با حرفهایش مرا به فکر فرو برده بود. فکر کردم اقیانوسی که او میخواست به آن برسد چی و کجا بود؟
بی هدف گفتم: "اوهوم..."
.
.
.
.
« فرشته ،این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام می شه . همه بالاخره می میریم. اما ، فرصت #شهادت همین چند روزه است.»بعد رو به قبله نشست. دست هایش را به شکل #دعا بالا گرفت و با التماس گفت: « خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مُردن ننگه. خدایا شهادتِ نصیبم کن.» هیچ وقت پیش کسی گریه نمی کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد،اما گریه نمی کرد. اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: « وقتی مصیب شهید شده بود ، یه شب خوابشِ دیدم. دستشِ گرفتم و گفتم : مصیب، من و تو همه راهکارها رو با هم قفل کردیم.تو رو بخدا این راهکار آخریِ به من بگو. مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. می دانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قَسَمِش بدی، هرچه بپرسی جواب می ده . گفتم وِلت نمی کنم تا راهکار رو بهم نگی. فکر می کنی مصیب چی گفت؟ گفت راهکارش اشکه اشک. فرشته راهکار شهادت اشکه. »
دوباره دستش رو به حالت دعا بالا گرفت و گفت :« بارالها، اگه شهادتِ با اشک می دی، اشکا و گریه های منِ عاجزِ رو سیاه رو قبول کن . »
#برشی_از_کتاب
#گلستان_یازدهم
خاطرات #شهید_علی_چیت_سازیان
🆔 @Ebrahimhadi
اگر سردردى، مريضى يا هر مشكلى داشتيم، معتقد بوديم برويم هيئت خوب مىشويم. مىگفت: «مىشه توشه تمام عمر و تموم سالت رو در هيئت ببندى!» ... جزو آرزوهايش بود در خانه روضه هفتگى بگيريم، اما نمىشد. چون خانهمان كوچك بود و وسايلمان زياد ...
البته زياد هيئت دو نفرى داشتيم. براى هم سخنرانى مىكرديم و چاشنىاش چندخط روضه هم مىخوانديم، بعد چاى، نسكافه يا بستنى مىخورديم. مىگفت: «اين خوردنيا الان مال هيئته!» هر وقت چاى مىريختم مىآوردم، مىگفت: «بيا دوسه خط روضه بخونيم تا چاى_روضه خورده باشيم!»
زيارت_عاشورا مىخوانديم و تفسير مىكرديم. اصرار نداشتيم زيارت جامعه_كبيره را تا ته بخوانيم. يكى دو صفحه را با معنى مىخوانديم، چون به زبان عربى مسلط بود، برايم ترجمه مىكرد و توضيح مىداد.
#برشی_از_کتاب
#قصه_دلبرى
#شهيد_محمدحسين_محمدخانى
به روايت همسر
🆔 @Ebrahimhadi
حُبّ حسین علیهالسلام سرّالاسرار شهداست.
فَاَیْنَ تَذْهَبوُن؟
اگر صراط مستقیم میجویی بیا،
از این مستقیمتر راهی وجود ندارد:
حُب حسین!
#برشی_از_کتاب
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
••••••••••••••••••••••••••••••••
شب میلاد حضرت زینب(علیه السلام) مادرش زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پا فشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟شاید هم دعاهایش به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد؛ از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره اورا دیدیم. خاله ام خندید:((مرجان، این پسر چقدر شبیه شهداست!)) با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!))
#برشی_از_کتاب
#قصه_دلبرى
#شهيد_محمدحسين_محمدخانى
به روايت همسر
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
☘((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))
#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب
روایت همسر
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
💠صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم :((اینجا جای درس خوندن نیست !)) دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی میکرد.
☘ شروع میکرد به صحبت :((آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟))
با حرف هایش آرامم میکرد.♥️
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشد
#برشی_از_کتاب
به روایت همسر شهید
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••