ده روزی مانده بود به عیدنوروز۹۶، آمد که جایی سراغ نداری در وقتهای تعطیلاتی بایستم کار کنم؟
گفتم:(( اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد.))
خب اگر من بودم قاعدتا برایم مهم بود که چقدر حقوق میدهد؛ بیمه میکند یا نه و ساعت کاریاش به چه شکل است.
اولین سوالش این بود:(( سرِ ظهر میذاره برم نماز اولوقت بخونم؟))
تا بعد از سیزدهم عید آمد مغازه.
وسط کار کلا نقل زبانش سوریه و شهادت و رفقای شهیدش بود. برای اینکه جو را عوض کنم.
گفتم:(( بروبابا! منم اگه برم شهید میشم.))
صاحبمغازه گفت:(( محسن! اینطور فایده نداره. برو یه گونی بزرگ بیار این مجید رو کله کنیم بره.))
همینطور که داشت شیرینیها را میچید داخل جعبه گفت:(( پررو میشه؛ ولی تو جنگ خودمون بودن همچین منافقایی که سرشون به سنگ خورد و رفتن و شهید شدن. یه دفعه میبینی این مجید شهید میشه و سر ما بیکلاه میمونه!))
برشی از کتاب " #سربلند "
#شهید_محسن_حججی ❤️
🆔 @Ebrahimhadi