eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
695 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📕 قسمت آخر راوی : خلاصه ای از نامه دختر شهید (زهرا علمدار) 🌿"نامه به پدر" بابا مجتبي سلام. اميدوارم خوب باشي. حال من خوب است و شايد بهتر از هميشه. راستي حتماً ميداني كه از نوشتن اولين نامه ام برايت حدود يك سال ميگذرد و در اين يك سال اتفاق بسيار مهمي براي من افتاده است. بگذار خيلي زود بگويم و بيش از اين منتظرت نگذارم. بابا جون من به سن تكليف رسيدم و بعد از اين بايد مثل همة بچه هاي خوب بعضي از كارها را انجام دهم. بابا مجتبي در نامة قبلي از مهرباني تو و خدا برايت نوشته بودم و گفته بودم ميخواهم نامه اي براي او بنويسم. بعدها فكر كردم كه اگر بخواهم براي خدا نامه بنويسم، حتماً بايد بعد از مدتي منتظر جوابش باشم و اين انتظار كشيدن كمي برايم سخت بود. اما از روزي كه در مدرسه برايمان جشن تكليف گرفتند، تصميم گرفتم هر روز هنگام خواندن نماز يك جوري با خدا حرف بزنم كه انگار دارم برايش نامه مينويسم.خانم معلم ما ميگفت كه به اين كار ميگويند:((حضور قلب)).يعني با قلب خود با خدا حرف زدن و من بعد از آن روز هميشه احساس خوبي دارم و از اين بابت خيلي خوشحالم.حتماً تعجب ميكني بابا! زهرا كوچولو و اين حرف ها! اما تعجب نکن زهرای تو ديگر بزرگ شده. راستي بابا داشت يادم ميرفت. از حضرت رقيه(س) چه خبر؟ حتماً او را ميبيني. آخه مادر از او و علاقة تو به نازدانة امام حسين(ع) زياد برايم حرف ميزند. راستش را بگو، با ديدن او به ياد من نمي افتي؟ حتماً به او ميگويي من هم دختري دارم كه خیلی با مزه است. باباجون من هر وقت دوستانت را ميبينم به يادتو ميافتم، اما نمیدانم که آیا آنها هر وقت مرا ميبينند به ياد حضرت رقيه(س)مي افتند؟ خوب ديگر بايد بروم، صداي اذان مي آيد، از اين به بعد با خدا حرف زدن چه كيفي دارد! خداحافظ ـ دخترت سيده زهرا 🍃 ❣ 🆔 @Ebrahimhadi 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پایانی ـــــــ🔸 ‌ ✨ سخن آخر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimh
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 با ياري خدا چهار سال از انتشار کتاب آقا ابراهيم گذشت. در طي سالهاي 1389 تا پايان 1392 کتاب ســام بر ابراهيم بيــش از پنجاه بار تجديد چاپ گرديد. شــايد خود ما هم بــاور نميکرديم که بدون هيچگونه حمايت رســانه اي و دولتــي، و تنها بــا عنايات حضرت حق و از طريق ارتبــاط مردمي، بيش از 150000جلد از اين کتاب به فروش برسد! آن هم در اين بازار آشفته کتاب! در اين مدت هزاران تماس و پيامک و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم براي ما رسيد! همه از عنايات خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت ميکردند. از شفاي بيمار سرطاني در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادي تا دانشجوئي لاابالی که شايد اتفاقي! با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد! از آن جواني که هرجا براي خواستگاري ميرفت، نتيجه نميگرفت و خدا را به حق شهيد هادي قسم داد و در آخرين خواستگاري، به خانه اي رفت که تصوير شهيد هادي زينت بخش آن خانه بود و آنها هم از اين شهيد خواسته بودند که ...تا جواناني که به عشق ابراهيم به سراغ ورزش باستاني رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند. در اين سالها، روزي نبود که از ياد او جدا باشيم. همه ي زندگي ما با وجود او گره خورد. ابراهيم مســيري را هموار کرد که با عنايات خدا بيش از سي کتاب ديگر جمع آوري و چاپ شد. با راهي كه او به ما نشــان داد، ده ها شــهيد بينشان ديگر از اقصي نقاط اين سرزمين به جامعه اسلامي معرفي گرديدند.كتاب هائي كه بيشتر آنها ده ها بار تجديد چاپ و توزيع گرديده. شــايد روز اول فکر نميکرديم اينگونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين اسوه اخلاص و بندگي، به عنوان الگوي اخلاق عملي حتي براي ديگر كشورها و ملیت ها مطرح شد! از کشــمير آمدند و اجازه خواســتند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! ميگفتند براي مسلمانان آن منطقه بهترين الگوي عملي است. و اين کار در دهه فجر 1392 عملي شد. بعد از آن، برخي ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسي کتاب را خواستند. آنها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انســانها الگوي اخلاق است. خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد. آري، مــا روز اول بــه دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شــيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياري خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد. ابراهيم الگوي اخلاق عملي براي همه انســان هائي اســت که ميخواهند درس درست زيستن را بياموزند. 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 رفتم توی صف نماز ایستادم ، همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ، بی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 حالتش عجیب شد! تا حالا اونطوری ندیده بودمش، بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده ، یهو خندید و گفت یه اسم عالی برات سراغ دارم ! امیدوارم خوشت بیاد ، حسابی کنجکاویم تحریک شد ،هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد ، هم سر اسم ! - پیشنهادت چیه؟  - جون ... [حرف ج را با فتحه بخوانید] - جون؟ ... من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم ! - اسم غلام سیاه پوست امام حسینه ، این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده و همه مسخره اش می کردن ، توی صحرای کربلا ، وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری ، به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه و میگه، به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره، امام هم در حقش دعا می کنن ، الان هم یکی از 72 تن شهید کربلاست، تو وجه اشتراک زیادی با جون داری ... سرم رو انداختم پایین، هم سیاهم ،هم مفهوم فامیلم میشه راسو ! - ناراحت شدی؟ سرم رو آوردم بالا ، چشم هاش نگران شده بود ، _نه ! اتفاقا برای اولین بار خوشحالم ،از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن... با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم ،می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم ، یه دفتر برداشتم و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم ،هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم ،تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و ... همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم، شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده ،هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود و استاد عملی سیره شده بود ، هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد ... کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد! والسابقون شده بودیم ، به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره ،منم برای ورود به این رقابت ، پا گذاشتم جای پاش، سر جمع کردن و پهن کردن سفره ، شستن ظرف ها ؟ کمک به بقیه ، تمیز کردن اتاق و ... خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله ،مسابقه خوب بودن می شد ، چشم باز کردم ، دیدم یه آدم جدید شدم ،کمال همنشین در من اثر کرد !دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود ، تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد ، تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم ... باورم نمی شد! حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود! اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود ، باور نمی کردم ، اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود! اولش که گفت فکر کردم شوخی می کنه ، اما حقیقت داشت ، هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود ، به راحتی به 10 زبان زنده دنیا حرف می زد و به کشورهای زیادی سفر کرده بود ، بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه،همه چیز لو میره ، پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه، حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره، اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه ؛ پدرش هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران، مخفیانه پسرش رو به اینجا می فرسته ، هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد ... بهش گفتم:چرا همین جا توی ایران نمی مونی؟! نگاه عمیقی بهم کرد ، _شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش ،من رو به ایران فرستاد، اما من شرمنده خدام ،پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه ، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ؛ وظیفه من اینه که برگردم ، حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو ، پدر خودم صادر کنه ! اون می خندید، اما خنده هاش پر از درد بود ، گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن، نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت ، یه چیزی رو می دونی؟ اسم من، مناسب منه اما اسم تو نیست ،باید اسمت رو میزاشتی سلمان یا ، هادی سلمان ... - هادی سلمان؟ بلند خندید،این اسم دیگه کامل عربیه ! ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ! تازه می فهمیدم چرا روز اول من رو کنار هادی قرار دادن،حقیقت این بود ، هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ،مسیر و هدفی که قیمتش، جان ما بود ، من با هدف دیگه ای به ایران اومدم اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ! امروز، هدف من، نه قیام برای نجات بومی ها،که نجات استرالیاست ! من این بار، می خوام حسینی بشم برای خمینی شدن باید حسینی شد... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی 🌹 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
@Ebrahimhadi-سه دقیقه در قیامت24.mp3
10.57M
🎙 سه دقیقه در قیامت 💫قسمت آخر: مدافعان وطن @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت۴) 🌹" بسم رب شهدا "🌹 🟡چند وقت گذشت و خودم را بیشتر در خاطرات شهدا غرق ک
گمشده ای به نام نَفْس (قسمت آخر) 🌹" بسم رب شهدا "🌹 ⭕️ولی من اشتباه کردم که فکر کردم مرگ شما بود که شمارا به عزت رساند. من اشتباه کردم که فکر کردم جداشدن روح از بدنتان بود که شما را آسمانی کرد. من اشتباه کردم که فکر کردم یک تیری خوردید و رفتید و الان بخاطر آن است که ما معتقدیم که هنوز زنده اید. اشتباه از من بود... 🟡یکی مثل شما ورزشکار بود یکی مثل حاج همت با هیبت بود یکی هم مثل سید علی حسینی طلبه و یکی... اما در یک چیز مشترک بودید ... 🔸آن هم اینکه اول بعد رفتید و در راه خدا کشته شدید.🔸 اگر خودتان را نکشته بودید هرگز در راه خدا کشته نمی شدید. 🟢شما شهید شدید چون از دنیا دل کندید. از دنیا دل کندید چون از خودتان دل کنده بودید از خودتان دل کندید چون را بریده بودید... 🌹آری ... قصه ی هشت سال دفاع مقدس و هزاران شهید همین بود همین "نفس" که در راه خدا کشتید. و همین "من" که دیگر نبود. و خودتان را وقف خدا کردید. ❤️آقا ابراهیم الان دیگه گریه نمیکنم برای اینکه تو کانال سختی کشیدی من کوته فکر بودم که اینطور فکر میکردم الان برایت اشک شوق میریزم چون میدانم آن پنج روز که هر لحظه به معشوقه ات نزدیکتر میشدی چه لذتی میبردی.. دیگر برایم فرق نمیکند چه ظاهری داشتید و از کجا آمده بودید و چگونه شهید شدید... شما چگونه شهید شدید؟ حاج همت چگونه ؟ویا دیگری چگونه ؟ ☘مهم این است که در یک نقطه جهاد اکبر خود را انجام دادید و خود را کشتید خدا هم به شما توفیق داد و جهاد اصغر را هم بردید و در راه خدا کشته شدید. همسران شما هم بُرده اند چون پا به پای تان آمدند و نفسشان را کشتند. و چه انسان هایی که خود را در این دنیا کشته اند ولی زنده اند مثل سردارمان که شهید زنده بود. 💛آقا ابراهیم این همیشه برایم سوال بود که اگر اسیر میشدید چه میشد؟ امروز آمدم حرفم را پس بگیرم شما از خودتان گذشته بودید معلوم بود آن موقع هم هر اتفاقی میفتاد برایتان مهم نبود و خداهم میدانست که شما امتحانت را پس دادی شاید بخاطر همین در کانال کمیل کار را تمام کرد یا کسی چه میداند شاید خداهم برای رفتنت دیگر صبرش تمام شده بود... 💠راستی من دیگر فهمیده ام مشکل من اینها نبوده، نه باید دنبال جنگ باشم نه اتفاق عجیبی برای شهید شدن ... ❤️همین که این "نفسم" را بکشم شهیدم.❤️ اما چرا من هنوز زنده ام و این "نفس" سرکش؟ 🔸چرا هنوز هم تعریف دیگران ذوق زده ام میکند و انتقادشان ناراحتم میکند؟ 🔹چرا هنوز هم یک کار کوچک خسته ام میکند؟ 🔸چرا هنوز هم دوست دارم دیگران بدانند که در راه خدا چه کرده ام؟ 🔹چرا لذت خواب نمیگذارد نماز شب بخوانم؟ 🔸چرا هنوز هم از خوردن بعضی غذاها عجیب لذت میبرم ؟ فاصله من تا خدا یک "نفس"است و هر وقت درست شد آن وقت من یک شهیدم "شهید".. 🔻دیگر ارزو نمیکنم که بمیرم بلکه از خدا توفیق زنده ماندن میخواهم.. میخواهم راه شهدا را بروم و هر وقت به اخرش رسید دوباره برگردم تا دوبار راه شهدا را بروم و بار دیگر هم همینطور ... آن وقت فرقی نمیکند که با یک تیر بمیری یا با یک بمب یا اینکه بیصدا جان بدهی. 🟢جانم فدای شما ای شهدا هر چه فکر میکنم در ذهن کوچکم نمی گنجید شما آمدید و رفتید ولی در قلب های ما جای شما هرگز با هیچ چیز پر نمیشود امروز مثل مادران و خواهران و همسرانتان دلتنگم نمیدانم شاید هنوز هم معنای دلتنگی را نفهمیدم... "و شاید شما همگی یک روح بودید که خدا در چند بدن دمید" @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••