شهید ابراهیم هادی
نگاه هاے شمـا چیزی از جنس نجات است!🌹 چشمتان که، به گوشه این شهر مےخورد یادتان باشد، سخت محتاج گوشهچ
🌺 امام کاظم (ع) میفرمایند:
✍ همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا، هیچی عملی از شما پذیرفته نمی شود.
📘 بحار الانوار، ج۷۵/ ص ۳۷۹
ابراهیم گفت: یه بنده خدایی دیروز اومده بود توی محل و می گفت: من شاگرد یه مغازه توی ناصر خسرو بودم. صاحبکار من، حق و حقوق من رو نمی ده و من رو اخراج کرده. من هم آدرس مغازه را گرفتم و گفتم با صاحبکار شما صحبت می کنم ان شاالله که مشکل حل می شه.
گفتم: ابرام جون، تو هم بیکاری ها، ول کن بابا! ابراهیم ادامه داد: "آدم هر کاری از دستش برمیاد باید برای بندگان خدا انجام بدهد."
📚 سلام بر ابراهیم، ج ۲/ ص ۴٨
🌸شادی روحش صلوات
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🍃ما افسانه نیستیم... 🌐 @Ebrahimhadi
#ما_افسانه_نیستیم
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. چندبار خواست برای من از این شهید بگوید که اجازه ندادم. شب بود که گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه لای کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده.
سلام خدا بر ابراهیم🌹
#ارسالی
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت نوزدهم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) بهش آرام بخش دادم. تمام شب رو خوابید ا
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت بیستم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید. تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم. کلی تمرین کردم. سخت تر از همه تلفظ بود. گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت. خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن.
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم. تنها.
از لحظه ای که قصد کردم، فشار سنگینی شروع شد. فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد. وضو گرفتم. سجاده رو پهن کردم. مهر رو گذاشتم. دستم رو بالا آوردم. نیت کردم و الله اکبر گفتم.
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد. صحنه های گناه و ناپاک. هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد. تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه. تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد. بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد. انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند.
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم، اما بعد گفتم: نه استنلی تو قوی تر از اینی. می تونی طاقت بیاری. ادامه بده. تو می تونی.
وقتی نماز به سلام رسیده بود، همه چیز آرام شد. آرام آرام. الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم. همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم. خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد.
از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد. در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم.
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت، صبح عین همیشه رفتم سر کار. ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود. آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود.
- اوه. مرد. باورم نمیشه. خودتی استنلی؟ چقدر عوض شدی.
کین بود. اومد سمتم. نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟
بعد از کار با هم رفتیم کافه. شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاجاق اجناس مسروقه تعریف کردن. خیلی خودش رو بالا کشیده بود،
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلیی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه. همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی. شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم.
نفس عمیقی کشیدم،
_ولی من از این زندگی راضیم.
- دروغ میگی. تو استنلی هستی. یادته چطور نقشه می کشیدی؟ تو مغز خلاف بودی. هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم. شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی. حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ اصلا از پس زندگیت برمیای؟
- هی گارسن، دو تا دام پریگنون.
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم:
_پولدار شدی. ماشین خریدی. شامپاین 300 دلاری می خوری.
بعد رو کردم به گارسن،
_من فقط لیموناد می خورم.
- لیموناد چیه؟ مهمون منی.
نیم خیز شد سمتم،
_برگرد پیش ما. تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی.
کلافه شده بودم. یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست.
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن. پول و ثروت و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود. نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
#پرسشهای_مهم_زندگی ۱
سوال❓❗
نقش ایمان به خدا در زندگی انسان چیست؟
پاسخ: 📩
شما اگر وارد منزلی شدید که میدانید این خانه نه صاحبی و نه حسابی،نه دوربینی در کار است و نه کنترلی، هیچ دلیلی برای نظم و دقت و انضباط در کارهای شما نیست. در خانه رها، ما هم رها هستیم و هرچه ریخت و پاش نکنیم و نفس خود را کنترل کنیم ضرر کردهایم، ولی اگر بدانیم که این خانه صاحب و حسابی دارد و تمام رفتار ما زیر نظر اوست، به گونهای دیگر زندگی خواهیم کرد. اگر ایمان بیاوریم که این هستی، صاحبی دارد به نام خدای حکیم حسابی در کار است به نام معاد و برای تمام افکار و رفتار و گفتار ما پاداش یا کیفری هست، ما نیز حساب کار خود را میکنیم و خواستههای نفس سرکش خود را مهار میکنیم. کارهایی را که صاحب خانه نمیپسندد، انجام نمیدهیم، زیرا میدانیم به حساب تمام کارهای خیر یا شر ما رسیدگی میشود و خداوند در کمین ماست.
#استاد_قرائتی
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
مدافعحرم #شهید_عباس_آسمیه🌷 🌐 @Ebrahimhadi
📚کتاب شهدا را بسیار دوست داشت. با آنها بخصوص #شهید_همت ارتباط زیادی برقرار می کرد.
یک روز قبل از رفتن به سوریه گفت:
مادر، من از هر کدام از #شهیدان چیزی
را یاد گرفته ام، اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این #کتاب ها را مطالعه کنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند...
#شهید_عباس_آسمیه🌷
#شهید_مدافع_حرم
شادی روحش صلوات
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🌹گاهے باید صبحم را با سلام بر تو آغاز ڪنم، تویـے ڪه حضورت، چراغے است روشن در راه تاریڪ و پر پیچ و خم
🌸امیرمومنان علی(ع) میفرمایند:
🌱روزها پرونده های عمر شماست؛ پس آن را به بهترین اعمالتان جاودان سازید...
📘غررالحکم ص۱۱۵
🍃ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت.
🍀جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربر هاست نه کار شما! اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت.
💐نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، حیفه ادم عمرش رو صرف خوردن و خوابیدن کنه!
📚سلام بر ابراهیم1/ص43
🌐 @Ebrahimhadi
#احکام_شرعی [موسیقی و غنا]
سوال
سوال 1 ⁉️
ملاک تمییز موسیقی حلال از حرام چیست؟ و آیا موسیقی کلاسیک حلال است؟ بسیار مناسب است که معیار آن را بیان فرمایید.
جواب📩
هر موسیقی که به نظر عرف موسیقی لهوی مضل عن سبیل الله که مناسب با مجالس عیش و نوش است باشد، موسیقی حرام محسوب میشود و فرقی نمیکند که موسیقی کلاسیک باشد یا غیر کلاسیک. تشخیص موضوع هم موکول به نظر عرفی مکلّف است و اگر موسیقی این گونه نباشد بخودی خود اشکال ندارد.
#استفتائات_مقام_معظم_رهبری
🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیستم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت بیست و یکم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم. اما یه لحظه به خودم اومدم.
_حواست کجاست استنلی؟ این یه انتخابه. یه انتخاب غلط. نزار وسوسه ات کنه. تو مرد سختی ها هستی. نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی.
حالا جای ما عوض شده بود. من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار و بعد از ساعت ها...
- باورم نمیشه. تو اینقدر عوض شدی. دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی. تو یه ترسو شدی استنلی. یه ترسو.
- به من نگو ترسو. اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد. من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم. اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم. و هنوز زنده ام. تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار. من، برای زنده موندن جنگیدم.
- فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه، می تونی از اونجا دزدی کنی. اون مغازه طلا فروشی بالای شهره. قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره. فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟
- محاله یکی تون زنده برگردید. می دونی چرا؟ چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن، چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه. پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه. فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه. تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تیلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ.
- احمق نشو کین. دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار. فکر کردی بی خیالت میشن. حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله. پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه.
اما فایده نداشت . اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد. اون هم انتخاب کرده بود.
وقتی از کافه اومدم بیرون، تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه. حنیف واسطه من بود. من واسطه کین. مهم انتخاب ما بود.
اواخر سال 2011 بود. من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم. انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود. شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زدهمن شده بود. شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن. دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود. شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم. زیر نظر گرفته بودمش. واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود.
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم. برای همین دست به دامن حاجی شدم. اون هم، همسرش رو جلو فرستاد و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد. قرار شد یه شب برم خونه شون. به عنوان مهمان، نه خواستگار. پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم و اگر مورد تایید قرار گرفتم، با حسنا صحبت می کردن.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم. اون روز هیجان زیادی داشتم. قلبم آرامش نداشت. شوق و ترس با هم ترکیب شده بود. دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم. برای خودم یه پیراهن جدید خریدم. عطر زدم. یه سبد میوه گرفتم و رفتم خونه شون.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ #نقاره_جادو
🎤با صدای صابر خراسانی
🎊به مناسبت ولادت امام رضا(ع)
🌐 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi