eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺حیا داشتن مرد و زن نمیشناسد چه در #رفتار چہ در #گفتار ☘ما مردان نباید هر گفتاری، هر پوششے استفاده ڪنیم. جوان #باحیا ڪسے است ڪه بالاتر مچ دستش را نامحرم نبیند.. #شهید_حسین_عطری🌹 🌐 @Ebrahimhadi
ای شهــــ🌹ــــدا❤️ که در این وادی، عشق را برگزیدید.. مےشود #الفبای_عاشقے را یادمان دهید!؟💛🌸 یاد شهدا با صلوات 🌐 @Ebrahimhadi
❤️ ❤️ بسم رب الشهدا سلام برابراهیم، منجی وهادی دلها... آشنایی من باآقاابراهیم از تابستون پارسال بود،وقتی که به حوزه علمیه برای گرفتن کتاب رفته بودم مسئول اونجا کتاب سلام برابراهیم روبهم معرفی کرد و من به صورت امانت کتاب رو گرفتم تا بخونم قبلا ی سری چیزها راجع به ابراهیم هادی شنیده بودم اما کامل باهاش آشنانبودم . شروع کردم به خوندن کتاب هرچه که به انتها میرفتم دوست داشتم بیشتر بخونم جوانمردی ها رشادت‌ها پهلوانی های او بی نظیر بود .طوری شده بود که باخوندن قسمتهای آخرگریه میکردم ...کاش ابراهیم زنده بود.اونجابودکه ابراهیم وارد زندگیم شد،بااومدن ابراهیم همه چیز تغییر کرد ؛من دانشگاه قبول شدم ورشته ای که بهش علاقه داشتم وسه سال بخاطرش سختی کشیدم رو بالاخره قبول شدم. از وقتی ابراهیم وارد زندگیم شد روزیم خیلی زیاد شد یه روز تو دانشگاه وقتی مارو برای اردو حرم امام رضا بردن توی گروه و اتوبوس ابراهیم هادی افتادم و این خیلی منو تحت تاثیر قرار داد.هر طوری بود ابراهیم تو زندگیم خودشو نشون می داد تا من تو راه بمونم و گناه نکنم چند وقت بعدتوی دانشگاه یه مسابقه برگزار شد همینطوری شرکت کردم چون برنده شدن یانشدنش واسم مهم نبود من برنده شدم و کتاب سلام بر ابراهیم رو هدیه گرفتم خیلی خوشحال شدم انگاری روی زمین نبودم چراکه فکرمیکردم ابراهیم به من نگاه نمیکنه و منو دوست نداره اما با هدیه گرفتن اون کتاب فکر و حال دلم تغییر کرد و خیلی بیشتر بهش نزدیک شدم، اما اون لحظه اینو فهمیدم که این ما هستیم که با واسطه گناهامون از شهدا دور یا ‌نزدیک میشیم ،شهدا سر جاشون هستند وهمیشه به مانظر وکمک میکنند .هرموقع گناه میکردم واز خدا دور می شدم دیگه حضور ابراهیم رو حس نمیکردم،این عدم حضورش خیلی حالمو بد میکردم وباعث می شد ازخودم بدم بیاد چرا که بخاطر اموردنیوی از خدا دور شدم ودل امام زمانمو شکوندم ،احساس تنهایی میکردم وبرمیگشتم. یه پیرینت رنگی بزرگ از عکس آقا ابراهیم گرفتم وزدم روی تختم این که ابراهیم رو داشتم بهم آرامش می داد. بارها شده حال خرابی داشتم ولی وقتی باآقاابراهیم حرف زدم آروم شدم.من حسش میکنم،نگاهشو میفهمم که داره بهم نگاه میکنه وبه حرفام گوش میده. از وقتی با آقا ابراهیم آشنا شدم سعی کردم خیلی افراد رو باهاش آشنا کنم تا همه از خوبیها، جوانمردی ها و... او باخبر بشن، خانوادم دوستام و... . درست همین چندشب پیش دوباره یکی دیگه از حاجتاموکه ازش خواسته بودم بهم داد😭...این حرف دلو براتون نوشتم تابگم شهدا زنده اند...اگرمشکل یاگرفتاری داشتید از اونها کمک بخوایید وبهشون اعتماد کنید.تواین شرایط سخت دنیا وآخرزمون،داشتن یه دوست شهید خیلی به آدم کمک میکنه خیلی...ازهمه ی شما عزیزان میخوام که تولحظه های ناب بندگیتون برای من حقیر خیلی دعا کنید.ممنونم.🙏 🌐 @Ebrahimhadi
2 سوال❓❗ چگونه انسان با گفتن یک جمله لا الله الا الله رستگار میشود؟ پاسخ :📩 گرچه در رئایت آمده است: قولوا لا اله الا الله تفلحوا ( بحار، ج18، ص 202.) اما مراد از آن تنها حرکت زبان نیست، بلکه عقیده به توحید است. کلمه تفلحوا از واژه فلاحت به معنای رستن است و به کشاورز فلاح گویند زیرا وسیله رستن دانه را فراهم میکند. برای رستن دانه از زیر خاک، سه مرحله لازم است: 1- ریشه خود را در عمق خاک فرو کند. 2- مواد غذایی لازم را جذب کند. 3- مانع بالای سر خود را کنار بزند تا به فضای باز برسد. انسان نیز اگر بخواهد به فضای باز توحید برسد باید عقاید خود را به استدلال و منطق عمیق بند کند، از تمام امکانات موجود برای رشد خود بهره گرفته و جذب کند، موانع رشد را نیز از خود دفع کند. پس رستگاری در گروه عمق بخشیدن و تلاش حرکت در مسیر الهی است. 🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیست و یکم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم.
🔥 🔥 🌾قـسـمـت بیست و دوم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند. از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم. اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم. بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم. - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند. حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی، زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری. سرم رو پایین انداختم.  خجالت می کشیدم. شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم. تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید. نفس عمیقی کشیدم. خدایا! تو خالق و مالک منی. پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن. توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم. قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود. با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم. ولی این نگرانی بی جهت نبود. هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد، - توی حرامزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ همه وجودم گر گرفت. - مواد فروش و دزد؟ اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه... حرفش رو خورد. رنگ صورتش قرمز شده بود. _پاشو از خونه من گمشو بیرون. تا مسجد پیاده اومدم. پام سمت خونه نمی رفت. بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود. درون سینه ام آتش روشن کرده بودن. توی راه چشمم به حاجی افتاد. اول با خوشحالی اومد سمتم، اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد. تا گفت استنلی، خودم رو پرت کردم توی بغلش. - بهم گفتی ملاک خدا تقواست. گفتی همه با هم برابرن. گفتی دستم توی دست خداست. گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه. گفتم اشکال نداره. خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست. گفتی همه چیز اختیاره. انتخابه. منم مردونه سر حرف و راه موندم. از بغلش اومدم بیرون. یه قدم رفتم عقب، _اما دروغ بود حاجی. بهم گفت حرومزاده ای. تمام حرف هاش درست بود. شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم. اما این حقم نبود. من مادرم رو انتخاب نکرده بودم. این انتخاب خدا بود. خدا، مادرم رو انتخاب کرد. من، خدا رو... حاجی صورتش سرخ شده بود. از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود. اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود. به بدترین شکل ممکن، تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود. قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم. چند بار صدام کرد و دنبالم اومد. اما نایستادم. فقط می دویدم. یک هفته تمام حالم خراب بود. جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم. موضوع دیگه آدم ها نبودن. من بودم و خدا. اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد. ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم. نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول. هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم. نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا. همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد. بعد از ظهر شد. به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم. تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم. از دور ایستاده بودم و منتظر. خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد. زنگ در رو زد. پدر حسنا اومد دم در. شروع کردن به حرف زدن. از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست. بیشتر شبیه دعوا بود. نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه. رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم. که صدای حرف هاشون رو شنیدم. حاجی سرش داد زد، _از خدا شرم نمی کنی؟ ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI
گوشیتو خوشکل کن #تصویر_زمینه ۳ (سری جدید) #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🇮🇷 @EBRAHIMHADI
شهید ابراهیم هادی
گوشیتو خوشکل کن #تصویر_زمینه ۳ (سری جدید) #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🇮🇷 @EBRAHIMHADI
☘🌸سلام بر تویی که میدانم هم اکنون که مینویسم نگاهم میکنی.❤️🌹 🌱از همان ثانیه، بعد از توسل با تو، سنگینی نگاهت را روی اعمالم حس میکنم. هرجا صدایت کردم، خواستار مددت بودم، با تو درد دل کردم، بودی؛ خیلی ها نبودند ولی تو بودی.. 🎨کاش نقاش بودم. که اگر بودم چهره ات را بعنوان نماد مردانگی میکشیدم! ابراهیم؟! رفیق تمام لحظات خوش و ناخوشی ام ❤️عاشقانه دوستت دارم..❤️ 🌐 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️ من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می‌شکنم.. ❤️ #قــرار_عــاشقی ⏰هر شب ساعت ۲۲ #استوری #اینستاگرام Instagram.com/Ebrahimhadi_ir 🇮🇷 @Ebrahimhadi
✨السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...✨ #صبحت_بخیر_آقای_من💖 🌐 @Ebrahimhadi
سلام اربابم✋❤️ پر مےڪشد دلم بہ هوای حرمِ حسین دارم بہ اشتیاقِ شما مےپرم حسین خورشید از حوالےِ گنبد طلوع ڪرد صبح‌اسٺ و باز نام تورا مےبرم حسین ❤️🍃السلام علیک یا اباعبدلله🍃❤️ 🌐 @Ebrahimhadi
☘امام رضا عليه السلام: يك كار نيك پنهانى، با هفتاد كار نيك[علنى] برابرى مى كند المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً 📚میزان الحکمه/ج۴ 🌐 @Ebrahimhadi
#شهـــــادت...! چه زیبا گلچین می‌ڪنی خوبان عالم را...! و من... مبهــوت هر شهـــیدم که چه زیبا مے‌رود تا عرش اعلا...🕊 🌺یاد شهدا با صلوات🌺 🌐 @Ebrahimhadi
❤️پنجشنبه ها روز دعاست روز عشق است، روز قول و قرار است، پنجشنبه ها بوی بهشت میدهد😍 عطر مزار شهدا... #دلتنگی_یک_هفته_را_آورده_ام😔 🌐 @EbrahimHadi
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من.. دل من داند.. و مـن دانم.. و دل داند.. و من.. تصویری زیبا و‌ کمتر دیده شده از هادی دلها شهید ابراهیم هادی در گیلان غرب 🌐 @Ebrahimhadi
[رقص] سوال2❓❗ آیا رقص محلی در عروسیها جایز است؟ شرکت در این مجالس چه حکمی دارد؟ پاسخ📩 ج. رقص مرد بنا بر احتیاط واجب حرام است و رقص زن برای زنان اگر عنوان لهو بر آن صدق كند، مثل این‌‌كه جلسه زنانه تبدیل به مجلس رقص شود، محل اشكال است و احتیاط واجب در ترك آن است؛ در غیر این‌صورت هم اگر به‌‌گونه ای باشد كه باعث تحریك شهوت شده و یا مفسدهای بر آن مترتب شود و یا همراه با فعل حرام (مانند موسیقی و آواز حرام) باشد یا مرد نامحرمی حضور داشته باشد، حرام است؛ و در حكم فوق تفاوتی بین مجلس عروسی و غیر آن نیست و شرکت در مجالس رقص هم اگر به عنوان تأیید کار حرام دیگران محسوب شود و یا مستلزم کار حرامی باشد، جایز نیست و در غیر این صورت اشکال ندارد. 🌐 @Ebrahimhadi
#ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:425 ✷T.me/Ebrahimhadi ✷Gap.im/Ebrahimhadi ✷Sapp.ir/Ebrahimhadi ✷Eitaa.com/Ebrahimhadi
ترجمه صفحه ی 425
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ۩هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می‌کنند. 🔅بیاد دوست شهیدم ابراهیم هادی شادی روحش صلوات 🌐 @Ebrahimhadi
Kash Agha Manam Gholamet Boodam_@Ebrahimhadi.mp3
4.97M
🎧 📌کاش آقا منم غلامت بودم... با نوای: مهدی اکبری 🌐 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️ من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می‌شکنم.. ❤️ #قــرار_عــاشقی ⏰هر شب ساعت ۲۲ #استوری #اینستاگرام Instagram.com/Ebrahimhadi_ir 🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیست و دوم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) خیلی مهمان نواز و با محبت با من بر
🔥 🔥 🌾قـسـمـت بیست و سوم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) - از خدا شرم نمی کنی؟ اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد و از عملش دفاع. بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد. _برای ختم کلام، من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم. به خاطر خود شما اومدم. من برای شما نگرانم. فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود. خدا نگهش داشته بود. حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود. دلش بلرزه و از مسیر برگرده، اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی. واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی. پدرش با عصبانیت داد زد، _یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ - چرا این حق شماست. حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی. اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی. دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی. از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی. خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه. دیگه اونجا نموندم. گریه ام گرفته بود. به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی. خدا دروغ گو نیست. خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت. تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی. با عجله رفتم خونه. وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم. بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم. تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم. از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مفلوب شیطان می شدم. با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست. اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم. یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد. به زحمت از جا بلند شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم. چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته، - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم. اینو گفت و برام یکم سوپ آورد. یه روزی می شد چیزی نخورده بودم. نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم. من که خوب شدم حاجی افتاد. چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد. اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن. ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون. شما نمی تونید به من اقتدا کنید. نماز اونها هم شکست. _پشت سرم نایستید. - می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ نماز همه مون رو شکستی. - فقط مال من شکست. مال شما اصلا درست نبود که بشکنه. پشتم رو بهشون کردم. من حلال زاده نیستم. از درون می لرزیدم. ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود. پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد. مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم. ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم. بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه. دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم. خدایا! برای تو نماز می خوانم. الله اکبر. سریع از مسجد اومدم بیرون. چه خوب، چه بد. اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه. رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم. وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید. مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن. با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم. تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم. توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم. جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم. یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: _کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ باورم نمی شد. چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود. بعد از نماز از مسجد زدم بیرون. یه راست رفتم بیمارستان. حقیقت داشت. حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود. خیلی پیشرفت کرده بود. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند. توی تاریکی شب، قدم می زدم. هنوز باورش برام سخت بود. توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود. جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد. داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم. من برای تو نگرانم. دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی. از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی. خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه. پاهام دیگه حرکت نمی کرد. تکیه دادم به دیوار. _خدایا! اگر به خاطر منه، من اونو بخشیدم. نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه. اون دختر گناهی نداره. ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI
🍂هربار چیزی گم میکنم ‌مادرم میگوید ‌چند صلوات بفرست ان‌شاالله پیدا میشود مولای غریبم سلام🌸 تورا گم کرده ام! ‌چند صلوات بفرستم تا پیدایت کنم؟ #تعجیل_فرج_آقا_صلوات🌹 🌐 @Ebrahimhadi
❤ امیرالمومنین (ع): ‌ 💖 آنکه به زندگی سادگی آبرومندانه بسنده کند، آسایش را به دست آورد. ‌ نهج البلاغه، ح ۳۶۳ 📚 ‌ 🌐 @Ebrahimhadi
سردار شهید #عباس_حاجی_زاده🌹 🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
سردار شهید #عباس_حاجی_زاده🌹 🌐 @Ebrahimhadi
⚪️ مسابقات فینال کشتی بود ، نوبت به شهید عباس حاجی زاده رسید. چند بار نام او را براى مبارزه خواندند، اما او حاضر نشد. تا اینکه دست رقیب او را به عنوان برنده بالا بردند. در جستجوى او بودم که ناگهان از درب سالن وارد شد.به او گفتم: کجا بودى؟ گفت: وقت نماز بود، نماز از هر کارى برایم مهمتر است. رفته بودم نماز جماعت... 💟 شهید پهلوان 🌐 @Ebrahimhadi