eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
742 ویدیو
64 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
میگویند چشمان شهدا بہ راهـی است که از خود به یادگار گذاشتہ اند ،🌸🕊 اما چشم ما بـه روزی است که با آنان رو برو خواهیم شد ...🍃 ڪاش در آن روز، #چشمانمان_شرمنده_نباشد... 🌐 @Ebrahimhadi
❤️ ❤️ ماجرای اشنایی من با شهید برمیگرده به تولد امام هادی (ع)که شدیدا دلم گرفته بود و از اقا خواستم که کمکم کنن ، همینجوری توی اینستگرام میگشتم که یدفعه پوستر شهید هادی رو دیدم وقتی اسمشونو خوندم ته دلم لرزید ابراهیم هادی اونم وقتی که از امام هادی خواستی که کمکت کنن چهره نورانی شهید خیلی به دلم نشست .بعد از اون پیج هایی که موضوع پستاشون در مورد شهید بودو دنبال میکردم و متوجه شدم که ی کتابی به اسم شهید ابراهیم هست . شب شهادت اقا علی بن موسی الرضا ،رفتیم مسجد جمکران ،رفتم تو کتابفروشی مسجد یدفعه دیدم عکس داداش ابراهیم روکتابه ، برداشتم قیمت کتابو دیدم پول اونقدر همرام نبود اما ی حسی تو دلم میگف برو از فروشنده قیمتو بپرس شاید تخفیف خورده باشه رفتم جلو و گفتم ببخشید قیمت این کتاب چقده . فروشنده برگشت و گفت شهیدو میشناسید گفتم بله گفتند ی کسی نذر کرده چن تا کتاب خریده گزاشته اینجا حساب شده بردار ببر واقعن احساس کردم داداش هادی شرمندم کرد اخه چجوری ..... گذشت و گذشت تا تولد شهید لیاقت پیدا کردمو رفتم گلزار شهدا اونجا مراسم بود دست ی خانمی کتاب سلام بر ابراهیم ۲رو دیدم سوال کردم که از کجا تهیه کردین گفتن که صبح اینجا کتاب شهید رو میفروختن ولی الان دیگ جمع کردن خیلی ناراحت شدم .مراسم تولد شهید شروع شد طی مراسم اسم شهدارو بین افراد پخش میکردن یدونه ام به من دادن بعداز بین این اسامی قرعه کشی میکردن به پنج نفر کتابو هدیه میکردن دور اول که قرعه کشی کردن باحسرت به کسایی که به اسمشون دراومده بود نگاه میکردم . بار دوم قرعه کشی کردن اسم شهیدی که دست من بود، دراومد شهید مدافع حرم امیر علی محمدیان، واقعا اونجا حس کردم که شهدا زنده ان . هدیه گرفتن این دوتا کتاب از خوده شهید بنظرم بهترین و با ارزش ترین هدیه های عمرم خواهد بود اونم کتابایی هرچقدم بخونی سیرنمیشی .داداش ابراهیم ازت میخام که حالا که منو دعوت کردی راهو نشونم بدی که به بیراهه نرم که دل اقامون امام زمانو نشکنم . هادی راهم باش . 🌐 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیست و سوم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) - از خدا شرم نمی کنی؟ اسم خودت رو م
🔥 🔥 🌾قـسـمـت بیست و چهارم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) چند وقتی ازشون خبری نبود. تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده. دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن. ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم. توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست. هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم. زیاد نبودیم. توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی، که یهو پدر حسنا وارد شد. خیلی وقت بود نمی اومد. اومد توی صف نشست. خیلی پریشان و آشفته بود. چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: _حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ از جا بلند شد. اومد جلوی جمع ایستاد. _بسم الله الرحمن الرحیم. صداش بریده بریده بود. - امروز اینجا ایستادم. می خواستم بگم که، حرمت مومن از حرمت کعبه بالاتره. هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید. دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد. _هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید. جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت. همهمه مسجد رو پر کرد. - و الا عاقبت تون، عاقبت منه. گریه اش گرفت. چند لحظه فقط گریه کرد. - من، این کار رو کردم. دل یه مومن رو شکستم. موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود، شکستن دلش و خورد کردنش، یه بحث دیگه. ولی من اونو شکستم. اینم تاوانش بود. شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم. با خودم می گفتم، اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن و... همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم. از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد. قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید. نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود. از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد. توی چشم هام زل زد. به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم. با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود. ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی. ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید. از شدت ترس زبانم کار نمی کرد. نفسم بند اومده بود. این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه. هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد. من عمل توئم. من مرگ توئم. و دستش رو دور گلوم حلقه کرد. حس می کردم آهن مذاب بپوستم چسبیده. توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد. ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد. می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد. با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره. زبانم حرکت نمی کرد. نفسم داشت بند میومد. دیگه نمی تونستم نفس بکشم. چشم هام سیاه شده بود، که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم. خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم. گلوم رو ول کرد. گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد. ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت بیست و چهارم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) چند وقتی ازشون خبری نبود. تا اینک
🔥 🔥 🌾قـسـمـت بیست و پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) از خواب پریدم. گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد. رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم. گریه اش شدت گرفت. رد دستش دور گلوم سوخته بود. مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن. جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود. جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من. قسم می داد ببخشمش. حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه. _بسم الله الرحمن الرحیم. ان اکرمکم عندالله اتقکم. به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست و صدای گریه جمع بلند شد. این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد. خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن. نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره. حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم. رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم. واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه. همه چیز رو خلاصه براش گفتم. از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و... حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود. بدجور چهره اش گرفته بود. سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت. سرش رو آورد بالا و گفت: _الان کی هستید؟ _یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه. سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم. _البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم. - خانواده انتخاب ما نیست. پدر و مادر انتخاب ما نیست. خودتون کی هستید؟ الان کی هستید؟ تازه متوجه منظورش شدم. _یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه. دوباره مکثی کرد و گفت: _تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه، جواب منم مثبته. از خوشحالی گریه ام گرفته بود. قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل. من پول زیادی نداشتم. البته این پیشنهاد حسنا بود. چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم. مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود. همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: _شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم. اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود. پیداش کردم. 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد. کنار خیابون گدایی می کرد. با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد. مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود. یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود. یک غذای گرم برای من درست نکرده بود. حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت. اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود. تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم. لباسم رو گرفت و گفت: _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن. نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم.  اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم. به زحمت می تونستم نگاهش کنم. بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود. به خودم گفتم: _تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش. اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید. لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم. از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد. گریه ام گرفته بود. هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم "و به پدر و مادر خود نیکی کنید." همون جا نشستم کنار خیابون. سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم. اومد طرفم. روی سرم دست می کشید و می گفت: _پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن. سرم رو آوردم بالا. زل زدم توی چشم هاش. چقدر گذشت، نمی دونم. بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: _می خوای ببرمت یه جای خوب؟ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم. تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم. یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام. بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم. با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد. اینو پسر قشنگ بهم داده. پسر قشنگ بهم داده. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم. زدم بیرون. سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد. - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم. یه بار با محبت صدام نکردی. حالا که... بهم میگی پسر قشنگ. نماز مغرب رسیدم مسجد. اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید. با خوشحالی دوید سمتم. خیلی کلافه بودم. یهو حواسم جمع شد. خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم. نفسم بند اومد. حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد. دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود. منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم و مونده بودم چی بهش بگم. چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ چاره ای نبود. توکل کردم و گفتم. ⭕️ادامه دارد... ◤ @EBRAHIMHADI
#ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:427 ✷ T.me/Ebrahimhadi ✷ Gap.im/Ebrahimhadi ✷ Sapp.ir/Ebrahimhadi ✷ Eitaa.com/Ebrahimhadi
ترجمه صفحه 427
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️ من در این خلوت خاموش سکوت اگر از یاد تو یادی نکنم می‌شکنم.. ❤️ #قــرار_عــاشقی ⏰هر شب ساعت ۲۲ #استوری #اینستاگرام Instagram.com/Ebrahimhadi_ir 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#سلام_امام_زمانم💚 ای یوسف پرده‌نشین ازتو خجالت میکشم حبس گناهان منی از تو خجالت میڪشم هرروز عهدی میڪنم شاید گُنه ڪمتر ڪنم ازنقص عهدم دم به دم ازتو خجالت میڪشم تعجیل فرج آقاصلوات🌹 🌐 @Ebrahimhadi
🌼حضرت مهدى عليه السلام در نامه مباركش به سفير خود محّمد بن عثمان فرمودند: 🌾براى تعجيل فرج زياد دعا كنيد، چون همين دعا موجب فرج شماست. 📚منتخب الأثر، صفحه 268 🌐 @Ebrahimhadi
❤به زيادى نماز و روزه و حج و نيكى و وِرد و ذكر شبانه مردم نگاه نكنيد، بلكه به #راستگویی و امانتدارى آنان توجّه نماييد. ‌ 🍃 پیامبر خدا (ص) 🕊 ‌ عيون اخبار الرضا، ج1،ص 56📚 🍇🍃🍇🍃🍇 ‌ 🌐 @Ebrahimhadi
نعمت فقط برف و باران نیست، گاهی خدا «رفیقی» نازل میکند، زلال تر از باران… و گاهی دلگرمی یک دوست آسمانی آنقدر معجزه میکند که انگار خدا در زمین کنار توست!❤️ #دوست_شهيد_من #ابراهیم_هادی 🌐 @Ebrahimhadi
(رقص) سوال3❓❗ س 1168. رقص در مجالس زنانه بدون آهنگ موسیقی حرام است یا حلال؟ و در صورتی که حرام باشد، آیا ترک مجلس بر شرکت کنندگان واجب است؟ پاسخ📩 ج. رقص زن برای زنان اگر عنوان لهو بر آن صدق كند مثل این‌‌كه جلسه زنانه تبدیل به مجلس رقص شود، محل اشكال است و احتیاط واجب در ترك آن است؛ در غیر این‌صورت هم اگر به‌‌گونه ای باشد که شهوت را تحریک کند و یا مستلزم کار حرام و یاترتّب مفسده ای باشد، حرام است و تَرک آن مجلس به عنوان اعتراض بر کار حرام، چنانچه مصداق نهی از منکر محسوب شود، واجب است. 🌐 @Ebrahimhadi