هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۳
آشنایی من با شهید ابراهیم هادی از انجایی شروع شد که دنبال یک رمان زیبای عاشقانه بودم
روزی در خانه ی دوستم چشمم به کتابی افتاد نگاهی به جلدش کردم نگاه معصومانه ی شهید دلم را به لرزه انداخت
دوستم را مسخره کردم و گفتم شیخ شدی کتاب مذهبی میخونی!!
گفت:کتابش خیلی قشنگه و کمی از شهید هادی برایم گفت
از انجایی که رمان جدیدی نداشتم
از او خاستم تا کتاب را به من بدهد
همراه کتاب یک پلاک بود که عکس شهید هادی روی ان حک شده بود
تنها دلیلی که داشتم برای خواندن کتاب نگاه زیبایش بود
هرشب قسمتی از کتاب را میخواندم و هنگام بستن کتاب نگاهی به عکسش می انداختم انگار با نگاهش هدایتت میکند...
کتاب ک تمام شد از شهید هادی یک چیز خاستم ان هم نماز اول وقت بود ...
پلاکش را گردن کردم با هر اذانی که میشنیدم صدای اهنگین پلاکش مرا هشیار میکرد
و هرگاه غفلت میکردم با نگاه با پلاکش و چشمان معصومش هدایتم میکرد
و چه زیباست اسم زیبای ♥هادی♥
و سخنی زیبا از شهید هادی که همیشه
در گوشم می پیچد [تمام مشکل ما این است که رضایت هرکس برایمان مهم است جز رضایت خداوند]
و شهید ابراهیم هادی هدایت کننده ی من بوده و هست و از او میخواهم مرا هرروز بیشتر و بیشتر به راه خدا نزدیک کند.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دوازدهم چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم،
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت سیزدهم
از آموزش و پرورش، برای ایوب نامه امده بود که باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود.
گفتم:
_بالاخره چه کار میکنی؟
-برمیگردم سر همان معلمی اما نه توی شهر. میرویم روستا.
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه. یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم.
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
از صدای مارشی که تلویزیون پخش میکرد، معلوم بود عملیات شده.
شب خواب دیدم ایوب میگوید : دارم میروم مشهد.
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیاااااال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند.
-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
-میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد، گفتم خبرش به تو برسد نگران میشوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.
شیمیایی شده بود با گاز خردل.
مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت.
توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید.
گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمیکرد. او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت.
نفس های ثانیه ای ایوب، جزئی از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت میزند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود با اینکه دارو ها را میخورد، ولی خارش، تاول ها، بیشتر شده بود. صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود.
گفت: مردم چه ظاهر بین شده اند. میگویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟
بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می اوردنش، نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن،
_شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، میرویم آنجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.
عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت، خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم،
-ایوب نگو. چیزی از عملت نگذشته. صبر کن. شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت. مطمئن بود.
دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند، با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون، ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر چهارم...
✍زیباترین فصل زندگی ام، با نام تو آغاز می شود؛
به نــام خــــدا
اصلا راز هر زیبایی، در تکرار عاشقانه نام توست....
تو که باشی ؛ زمین و زمان آرامند.
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد!
تو که باشی، همه پـُر از تواند... و مثل تو؛ آرام و مهربااان.
❄️اسمان تاریک شد...
و زمین...؛خلوت!
وچهارمین بزم عاشقانه ما نیز فرارسید.
و تو هستی...و من با تو، آرامِ آرامم!
❄️آنقدر حضورت مستم کرده است ؛
که هوای فریاد به سرم زده...
کاش ميشد بر بامِ زمین می ایستادم و نام تو را، هزار بار عاشقانه، فریاد ميزدم.
تا همه اهل زمین بدانند ؛
دلبر من؛ همان "هوُ اللّهُ أَحَد"ی است، که عالم را به یک کرشمه ی نگاهش، اداره میکند.
عاشـ❤️ـقی.... بی نظیرترین میدانِ زمین است.
و هر که زمین خورده این میدان نباشد؛ پرواز را تجربه نخواهد کرد.
❄️خدا...
قنوت چهارمین بزم عاشقانه ما، به نام نامی تو، زیباترین قنوت خواهد شد؛
💢به نــام تــو...
یــاربِ، یــا ربِ، یــا رب ...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Juz4_@Ebrahimhadi.mp3
4.97M
📎جزء چهار:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از آمارگیری مزاحمتون میشم..
#شهیدم_برنگشته..
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سیزدهم از آموزش و پرورش، برای ایوب نامه امده بود که ب
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت چهاردهم
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش، همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت.
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود.
_باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد. آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند.
گفتم:
-تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره کنکور داد. کارنامه قبولیش که آمد، برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران،
-چه خبر از انتخاب رشته ام؟
-تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد. مدیریت دولتی دانشگاه تهران. بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من.
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش به باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.
اخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم. بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه. دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب امتحان داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت، محمد حسن به دنیا امده بود. حسن اسم برادر شهید ایوب بود.
چند وقتی بود، توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود، برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر، برایم جگر به سیخ میکشید و لای نان میگذاشت.
لقمه ها را توی هوا میچرخاند و با شیطنت میخندید.
تا لقمه به دستم برسد،
میگفت: خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم. نخیر، همه اش برای بچه است.
⭕️ادامه دارد....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر پنجم...
✍وای که شمارش بزم سحرهایت، به سرعت رو به افزایش است.
و من...هنوز جامانده ترین مسافر پروازِ رمضانم!
سیاهی آسمان...
خلوت آرام سحر...
حرارت آغوش تو...
و اشک های سیاه دلی من...
تنها سرمایه های بزم سحرهای مَنَند.
انقدر عظیم...که مرا یک ساال، به انتظارشان، میخ کوب کرده اند.
❄️چه سِرّی است؛ میان چشمهای من و زانوان تو...؛ خدا
که هر بار چشمانم بر زانوان تو،باریدند؛ سبز شدم...قدکشیدم...و بالهایم برای پریدن، جان گرفتند.
تو تنها قدرتِ بالهای منی.
که بی اذن تو، زیباترین سجاده ها نیز، توان بلند کردن مرا ندارند!
❄️پنج سحر است، که بالهای مرا، باز گذاشته ای...
زیر بغلم را گرفته ای...
و هر سحر با بوسه ای، مرا در هوای خودت به پرواز،در آورده ای،
تا با آغوشت، انس بگیرم... و راه عــشق را گم نکنم!
❄️ساده بگویم ؛ خدا
تو محبوب ترین سرمایه قلب خسته منی...
آنقدر که بی تو، هیچ ثروتی آرامم نمی کند.
و هیچ دستی، توان یاری بالهایم را نخواهد داشت.
✨پنجمین سحر....
و پنجمین بوسه تو را...با هیچ بزمی، عوض نخواهم کرد.
فقط... یک تمنا می ماند و بس؛
بالهایم را رها مکن...
نه این سحر...که به اندازه تمام سحر های عمرم....
👈من.... بی تـــو.... سقوط خواهم کرد!
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
1526861179892.mp3
4.81M
📎جزء پنجم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
پ.ن:
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهاردهم دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پانزدهم
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک مارا میپرسید. هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت.
به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
دم در می ایستاد و لیوان آبی میخورد و میرفت.
میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار.
شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سر و کله میزد.
میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
که چای و اب میخواهد. لیوان لیوان چای میخورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
میگفت: دلم میخواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری میدهد.
میخندیدم،
_چرا؟ مگر دستم را توی ان آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود، کارم زیادتر شده بود. دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند. آشغال ها را توی سطل ریختم. ایوب امد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم. اخم کرده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: تو دیگر به من نمیرسی. اصلا فراموشم کرده ای.
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم.
_خیلی پر توقع شده ای. قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.
دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون.
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم. ارام میشوم.
رفتم خانه عمه. در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
_شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم. پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد.
ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، امدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم.
ایوب ایستاده بود.
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_اولا عمه ی تو نیست و ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙 #سحر_ششم ...
✍ ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم!
❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند،
و در جذبه مهربانیت، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند.
👈خواب مانده؛ منــم
که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز، چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم!
❄️ششمین سحر است؛
که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید!
❄️راستی...
من مانده ام!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟
و مــــن...
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبرِ عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است!
❣مرا ببخـــش؛ دلبرِ همه چیـــز تمامِ من
سجاده ام، بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفــرت" تـــو را!
ششمین سحر را به نام "مغفــرتت" می گشایم...
و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم، که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند.
💠قنـــوت من ...و نـامِ نـامی تو؛
یا غفــارُ.....یا غفــارُ... یا غفــار.....
🇮🇷 @Ebrahimhadi