Juz4_@Ebrahimhadi.mp3
4.97M
📎جزء چهار:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 از آمارگیری مزاحمتون میشم..
#شهیدم_برنگشته..
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سیزدهم از آموزش و پرورش، برای ایوب نامه امده بود که ب
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت چهاردهم
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش، همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت.
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود.
_باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود.
با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد. آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند.
گفتم:
-تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی.
ایوب دوباره کنکور داد. کارنامه قبولیش که آمد، برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران،
-چه خبر از انتخاب رشته ام؟
-تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی.
قبول شد. مدیریت دولتی دانشگاه تهران. بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من.
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش به باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.
اخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم. بلند شدم و رفتم توی اشپزخانه. دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم.
روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب امتحان داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت، محمد حسن به دنیا امده بود. حسن اسم برادر شهید ایوب بود.
چند وقتی بود، توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود، برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر، برایم جگر به سیخ میکشید و لای نان میگذاشت.
لقمه ها را توی هوا میچرخاند و با شیطنت میخندید.
تا لقمه به دستم برسد،
میگفت: خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم. نخیر، همه اش برای بچه است.
⭕️ادامه دارد....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر پنجم...
✍وای که شمارش بزم سحرهایت، به سرعت رو به افزایش است.
و من...هنوز جامانده ترین مسافر پروازِ رمضانم!
سیاهی آسمان...
خلوت آرام سحر...
حرارت آغوش تو...
و اشک های سیاه دلی من...
تنها سرمایه های بزم سحرهای مَنَند.
انقدر عظیم...که مرا یک ساال، به انتظارشان، میخ کوب کرده اند.
❄️چه سِرّی است؛ میان چشمهای من و زانوان تو...؛ خدا
که هر بار چشمانم بر زانوان تو،باریدند؛ سبز شدم...قدکشیدم...و بالهایم برای پریدن، جان گرفتند.
تو تنها قدرتِ بالهای منی.
که بی اذن تو، زیباترین سجاده ها نیز، توان بلند کردن مرا ندارند!
❄️پنج سحر است، که بالهای مرا، باز گذاشته ای...
زیر بغلم را گرفته ای...
و هر سحر با بوسه ای، مرا در هوای خودت به پرواز،در آورده ای،
تا با آغوشت، انس بگیرم... و راه عــشق را گم نکنم!
❄️ساده بگویم ؛ خدا
تو محبوب ترین سرمایه قلب خسته منی...
آنقدر که بی تو، هیچ ثروتی آرامم نمی کند.
و هیچ دستی، توان یاری بالهایم را نخواهد داشت.
✨پنجمین سحر....
و پنجمین بوسه تو را...با هیچ بزمی، عوض نخواهم کرد.
فقط... یک تمنا می ماند و بس؛
بالهایم را رها مکن...
نه این سحر...که به اندازه تمام سحر های عمرم....
👈من.... بی تـــو.... سقوط خواهم کرد!
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
1526861179892.mp3
4.81M
📎جزء پنجم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.
🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶
پ.ن:
📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهاردهم دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پانزدهم
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک مارا میپرسید. هرجا که بود، سر ظهر و برای نهار خودش را میرساند خانه. صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. وقتی از پله ها بالا می آمد، اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت.
به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
دم در می ایستاد و لیوان آبی میخورد و میرفت.
میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت دل بکنی، اصلا نرو سر کار.
شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سر و کله میزد.
میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
که چای و اب میخواهد. لیوان لیوان چای میخورد. برای همین فلاسک گذاشته بودم تا هر وقت اراده کند، چای حاضر باشد.
میگفت: دلم میخواهد تو آب دستم بدهی. از دست تو مزه ی دیگری میدهد.
میخندیدم،
_چرا؟ مگر دستم را توی ان آب میشویم؟
از وقتی محمد حسن راه افتاده بود، کارم زیادتر شده بود. دنبال هم میکردند و اسباب بازی هایشان را زیر دست و پا میریختند. آشغال ها را توی سطل ریختم. ایوب امد کنار دیوار ایستاد. سرم را بلند کردم. اخم کرده بود.
گفتم: چی شده؟
گفت: تو دیگر به من نمیرسی. اصلا فراموشم کرده ای.
-منظورت چیست؟
-من را نگاه کن. قبلا خودت سر و صورتم را صفا میدادی.
مو و ریشش بلند شده بود.
روی، موهای نامرتب خودم دست کشیدم.
_خیلی پر توقع شده ای. قبلا این سه تا وروجک نبودند. حالا تو باید بیایی و موهای من را مرتب کنی.
دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون.
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم. ارام میشوم.
رفتم خانه عمه. در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
_شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟
منظورش را نفهمیدم. پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد.
ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، امدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم.
ایوب ایستاده بود.
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق به جانب گفت:
_اولا عمه ی تو نیست و ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی قهر؟
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙 #سحر_ششم ...
✍ ساعت ها خواب نمی مانند...
این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم!
❄️ساعت ها، خواب نمی مانند...
هر سحر، دور چشمان تو می گردند،
و در جذبه مهربانیت، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند.
👈خواب مانده؛ منــم
که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز، چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم!
❄️ششمین سحر است؛
که آرام، پلکهایم را باز میکنی...
و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید!
❄️راستی...
من مانده ام!
تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟
و مــــن...
چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبرِ عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است!
❣مرا ببخـــش؛ دلبرِ همه چیـــز تمامِ من
سجاده ام، بوی عطر گرفته است...
عطر "مغفــرت" تـــو را!
ششمین سحر را به نام "مغفــرتت" می گشایم...
و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم، که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند.
💠قنـــوت من ...و نـامِ نـامی تو؛
یا غفــارُ.....یا غفــارُ... یا غفــار.....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1526947242812.mp3
4.83M
📎جزء ششم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi