7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ تصویری | امشب غوغا کنید!
همیشه کنار گود بودی، ایندفعه وسط گودی!
🔸 #انتشار_حداکثری
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و سوم.....
✍ از لحظه ای که سیاهی، زمین را خلوت کرده است،
اذن "دعای فرج"... بر همه اهل زمین، وارد گشته است..
❄️ لیلةالقدری که برترین اعمالش،
دستان منتــ🙏ـظرِ رو به آسمان، است؛
تمام باطن قدر را رو می کند.
و این یعـــــنی ؛
تـــ👈ـو؛ رازِ همه تقدیرهای عظیم، در لیلةالقدری؛ یوسف
نشسته ام اینجــا
در لابلاي جمعیتی که، امتداد نگاهشان، به آغوش تو می رسد،
جمعیتی که قرآن بر سر می گذارند، تا شاید، باطن قرآن را، در میان خود، حاضر ببینند،
جمعیتی که بعد از علی، دلخوش به نفس های آخرین دردانه اش هستند، که جایی، همین حوالی، فضای زمین را معطر کرده است.
💢سالهاست که، بیست و سومین سحر رمضان را، گوش به زنگ نشانه ای از تـــو تا صبح، چشم انتظاری می کنیم.
امــــا...
گویی هنوز دلهای زنگار گرفته مان، برای دریافت اجابت آماده نشده اند.
خستــــه ايم؛ از آمد و رفتِ رمضان هايي که به ملاقات چشمانِ دلکش تو، ختم نمی شوند.
خستـــــه ايم؛ از رمضان هايي که نماز عيدش، همچنان بی حضور تو اقامه می شوند.
خستــــه ايم؛ از شلوغی های دنیایی که خالی از خواستن های صادقانه توست.
❄️برای جانهای خسته از گناه مان، امن یجیب بخوان...یوسف
دعای تـــو، حتما راه اجابت را باز خواهد کرد.
❣دعا کن؛ دعاهاي بی رمق مان، تا آسمان بالا روند.
دعـــــا کن
شایـــد اجابــــت شویـــم؛ یوسف
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Sahar23_@Ebrahimhadi.mp3
1.78M
#صوت 🌙سحر بیست و سوم...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz23_@Ebrahimhadi.mp3
4.88M
📎جزء بیست و سوم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یک روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود. بعضيها مثل شهيد سيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بندههاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالا ها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
📚سلام بر ابراهیم۱
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت آخر
وصیت ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این آخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رختخواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی. سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود "به شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد"
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه م فشار دادم
اه کشیدم،
_اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم،
_میدانی؟ تقصیر همان است که تو اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش.
اگر ایوب بود، به این حرفهایم میخندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش.
روی صورتش دست میکشم،
_یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم، از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب میپرد. صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمد حسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه مینویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند.
اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم،
_چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟
ولی خواندمشان نوشتی،
"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم. فقط، زبانم به یک حقیقت میچرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت. همسفر تو، ایوب"
قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه.
از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک میخواهم هست. حضورش فضای خانه را پر میکند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم "ابرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق. یک چیزی پیدا کردم"
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب ابرویم را حفظ کرد.
توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد.
برای خواستگارهایی که خدا از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد.
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد. یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش به من.
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت،
_خب مگر من چه م است؟ خودم میخورم، خودم هم فاتحه اش را میخوانم.
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه.
_مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب،سیب ابداری را گاز میزد و میخندید. فاتحه و نماز های محمد حسن به او رسیده بود.
از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش. سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند، ولی من هر بار دست و پایم میلرزد. اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم. اما باز دلم شور میزند.
انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم......
🇮🇷 @ebrahimhadi