شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_چهارم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_پنجم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_پنجم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#گــــــام_پنجم
🌾درگیر کردن خود با شهید🌾
📱سریعا همین الان عکس بک گراند گوشی موبایلتونو عوض کنین و عکس دوست شهیدتون رو بذارید.🌷
حالا دیگه باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی. شهدا زنده اند و به اعمال ما نظارت دارند. از امروز همه پیامک ها و تماس هات توسط دوست شهیدت بررسی میشه❗️
میتونید همینکارو برای دسکتاپ کامپیوتر هم انجام بدید💻
محل کارتون, کیف جیبی, داشبورد ماشین, هرجا میتونید یه عکس یا نشونه از شهیدتون بذارید.😍
صبح اولین نفر به دوست شهیدتون صبح بخیر بگید و شب هم آخرین شب بخیر...😇
در طول روز تا میتونید با دوست شهیدتون حرف بزنید😘. حتی میتونید درد دل کنید🍂
مدام به او فکــر کنید.🍃
🍁ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part10_@Ebrahimhadi.mp3
4.98M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۰: چلو کباب
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت چهارم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) ساکت بود. نه اون با من حرف می زد، نه من
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قـسـمـت پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی)
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. همه جا ساکت بود. حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد. تا اون موقع قرآن ندیده بودم. ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ جا خورد. این اولین جمله من بهش بود.
_نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد.
_موضوعش چیه؟
_قرآنه.
_بلند بخون.
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه.
مهم نیست. زیادی ساکته.
همه جا آروم بود اما نه توی سرم. می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم. شروع کرد به خوندن. صدای قشنگی داشت. حالت و سوز عجیبی توی صداش بود. نمی فهمیدم چی میخونه. خوبه یا بد. شاید اصلا فحش می داد. اما حس می کردم از درون خالی می شدم.
گریه ام گرفته بود. بعد از یازده سال گریه می کردم. بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم. اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم. تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در.
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود. حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد. از خوشحالیش تعجب کردم. به خاطر خوابیدن من خوشحال بود. ناخودآگاه گفتم:
_احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود و این آغاز دوستی من و حنیف بود.
اون هر شب برای من قرآن می خوند. از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم. اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم. توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد.
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود، از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم. خیلی زود قضاوت کرده بودم.
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت. اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده. حنیف هم با اون درگیر می شه.
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه. اون که تعادلش رو از دست میده، پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش.
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده. اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه.
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن. ملاقاتی داشتیم. ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود، اما من؟ من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم. در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود. تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم. میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود. شماره میز من و حنیف با هم یکی بود. خیلی تعجب کردم. همسرش بود. با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد. حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد. اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید.
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه. از حالت من خنده اش گرفت. دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من.
_واقعا معذرت می خوام. من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن. خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست. امیدوارم اندازه تون باشه.
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد. من خشکم زده بود. نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم. اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد. اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم. توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت، اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت.
مثل فنر از جا پریدم. یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن. رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش.
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم. نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
شهید ابراهیم هادی
🏴السلام علیک یا صادق آل محمد(ص).. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
يا أَبا عَبْدِ اللّهِ يا جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ أَيُّهَا الصّادِقُ يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ...
شهید ابراهیم هادی
🏴السلام علیک یا صادق آل محمد(ص).. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🔸امام صادق (ع) فرمودند:
«هر کس آبی بیاشامد و جدم حسین(ع) را یاد کند و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید، خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد، و او را در جایگاه های بلند جای دهد، و مانند این است که صد هزار بنده را ازاد کرده باشد. پس او در روز قیامت با دلی شاد و چهره ای خندان محشور میشود»
📚منتهی الامال صفحه ۳۴۳
🇮🇷 @Ebrahimhadi
#پیام_معنوی
🔸جوونی کن..!
⭕️دقت کردی؟! بعضی وقتا شیطون کنار گوشت زمزمه میکنه و میگه: «تا جوونی از زندگیت لذت ببر، هر جور که میشه خوش بگذرون»♨️
اما تو حواست باشه❗️
نکنه خوش گذرونیت به قیمت شکستن دل امام زمانمون باشه😔... مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناه ظهورشون رو عقب بنداری..!🙁
گفتم شبی به مهدی(عج) اذن نگاه خواهم
گفتا که من هم از تو #ترک_گناه خواهم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج...💐
تعجیل فرج مهدی فاطمه صلوات
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_پنجم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#دوست_شهیدت_کیه؟
#گــــام_ششم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
#دوست_شهیدت_کیه؟ #گــــام_ششم 🇮🇷 @Ebrahimhadi
#گــــــام_ششم
🌾عدم گناه در حضور رفیق🌾
آیا در حضور دوست شهیدت، میتونی گناه کنی⁉️
گفتیم که شهدا زنده اند و به کارهای ما ناظرند🍃
خیلی مراقب باش🚫
نگاه هامون, رابطمون با همکلاسی های نامحرم و اساتید نامحرم, چت با نامحرم, غیبت, دروغ, کاهل نمازی, کم فروشی, کم کاری در شغل, بداخلاقی در منزل و ...
حتی توی فضای مجازی هم مراقب باش.❌📱
دیدن بعضی از عکس ها و مطالب، که به ظاهر چیز خاصی نیستن ممکنه باعث بشن کم کم از این راه جدا بشی و دوست شهیدتو ناراحت کنی..🍂
تورو خدا خیلی مراقب باش😰
🍁ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
26.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ | شهید ابراهیم هادی از زبان دوست و همسنگرش، آقای مصطفی هرندی
✅پیشنهاد ویژه
👈جهت مشاهده کیفیت بالاتر کلیپ، به پیامرسان های گپ یا سروش مراجعه کنید
Gap.im/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥 🌾قـسـمـت پنجم (نویسنده:شهید طاها ایمانی) من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم. همه
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
🌾قسمت ششم (نویسنده: شهید طاها ایمانی)
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم. قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه.
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم. یکی از دور با تمسخر صدام زد. هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی. و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم،
_آره یه دیوونه خوشحال.
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود، می خندیدم. اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود. تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم. برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود.
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت. روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود. دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم. بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم. بیرون همون جهنم همیشگی بود. اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم. پام رو از در گذاشتم بیرون. ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود. تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم. بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود. با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم. اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد. همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی. تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش.
با مشت زدم توی صورتش،
_آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم. هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم. توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم. از پشت سر صدام زد،
_تو کجا رو داری که بری؟ هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون. بین ما همیشه واسه تو جا هست. اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت.
رفتم متل. دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه. "این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن."
گریه ام گرفت. دستخط حنیف بود. به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم. فردا زدم بیرون دنبال کار. هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده. بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم. رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود. یه اتاق هم اجاره کردم. هفته ای 35 دلار. به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد. صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم، با ترس عجیبی بهم زل زده بود. یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم.
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم. بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت. بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل. پیدا کردن شون سخت نبود. تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت،
_مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما. اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات.
⭕️ادامه دارد...
◤ @EBRAHIMHADI ◢
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❣️ #سلام_امام_زمانم ❣️
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم میشکنم..
❤️ #قــرار_عــاشقی
⏰هر شب ساعت ۲۲
#استوری #اینستاگرام
Instagram.com/Ebrahimhadi_ir
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Part11_@Ebrahimhadi.mp3
6.54M
📚 #کتاب_صوتی سلام بر ابراهیم۲
📌قسمت۱۱: ارشاد
🎧با هدفون گوش دهید
🇮🇷 @Ebrahimhadi