#عبرت نامه
به نام خدا
#داستان_واقعی
#تحول
🌺قسمت اول🌺
🤔فرار کردن از حجاب...😒
✍در خانواده ی مذهبی متولد شدم ولی با حجاب و چادر آشنایی زیادی نداشتم ، در واقع خودم نمیخواستم آشنا بشم.به خصوص دختر خودخواهی بودم و همیشه به یه بهونه ای چادر سرم نمیکردم...با چند تا دختر اشنا شدم که چادری بودند ولی اصلا دخترای خوبی نبودند، دوست پسر داشتن اونم ۳ _۴ تا در یک زمان، از اونجایی که والدینم هر دو شاغل بودند و زیاد نمیتونستند به من محبت کنند 💔من با اون دختر ها صمیمی تر شدم ، اما این دلیل نمیشد مثل اونا بشم و چادر سرم کنم. از کسی تاثیر نمیگرفتم.
شالم کم کم عقب تر میرفت، رفته رفته آرایشم بیشتر شد💄، خونوادم خیلی حرص میخوردند به خصوص مادرم که خیلی محجبه بود و هست ولی من بی خیال تر از اینا بودنم... میگفتم :
⬅️مهم نیست مردم چی میگن➡️
#ادامه_دارد
🎋🕸🎋🕸🎋🕸🎋🕸🎋🕸
http://eitaa.com/joinchat/256376866C4613b6dcb1
🔴اول عکس، بعد رابطه نامشروع
و در نهایت تجــاوز جنســی گروهـــی
#داستان_واقعی
دختر ۱۷ ساله که در اتاق مشاوره پليس فتا
اشک مي ريخت، در حالي که سرش را ميان
دو دستش گرفته بود و به آينده تاريک خود
مي انديشيد در ميان هق هق گريه به بيان
ماجراي تلخ لانه وحشت پرداخت و گفت:
وقتي سال اول دبيرستان را با نمرات خوب
قبول شدم به پدرم اصرار کردم تا يک
گوشي هوشمند تلفن همراه برايم بخرد.
پدرم که از قبولي من در امتحانات خرداد
خيلي خوشحال بود گوشي تلفن زيبايي را
به عنوان هديه قبولي برايم خريد. از آن روز
به بعد فقط وارد شبکه هاي اجتماعي مي
شدم و با دوستانم چت مي کردم. و هر روز دوستان جديدي
به گروه ما اضافه مي شد تا اين که در اين
ميان جواني توجهم را به خود جلب کرد.
اين گونه بود که رابطه تلفني من
و آرمان شروع شد، اما مدت زيادي نگذشت
که به او علاقه مند شدم. روزهاي آغازين
مهر هم گوشي تلفنم را پنهاني به مدرسه
مي بردم تا بتوانم پاسخ پيامک هاي آرمان
را بدهم.
او از من خواست تا عکس بدون حجاب و با پوشش
دختران غربي برايش بفرستم. من هم
بدون آن که به کسي چيزي در اين رابطه
بگويم با گوشي تلفن عکسي از خودم گرفتم
و برايش فرستادم. از آن روز به بعد آرمان
تهديدم کرد که اگر براي حذف عکس از
گوشي نزد او نروم عکسم را براي پدرم
ارسال مي کند. خيلي ترسيده بودم اگر
پدرم تصوير مرا آن گونه مي ديد چه پيش
مي آمد؟
نمي توانستم تصميم درستي بگيرم، حتي
نتوانستم موضوع را براي مادرم که رازدار
اصلي زندگي ام بود بازگو کنم. آن روز به
خانه مجردي آرمان رفتم و او نه تنها عکسم
را حذف نکرد بلکه مرا مورد آزار قرار داد و از
صحنه هاي شيطاني خود فيلم گرفت که
همين فيلم زمينه هاي سوء استفاده هاي
بيشتر او را فراهم کرد تا اين که يک روز
ديگر مرا به همان خانه مجردي کشاند و به
همراه ۸ تن ديگر از دوستانش که در خانه
پنهان شده بودند مرا مورد آزار و اذيت قرار
داد. ديگر بریده بودم و چاره اي نداشتم جز آن که ماجرا را
براي مادرم بازگو کنم. حالا هم اگر چه با کشف فیلم ها آرمان روانه زندان شد اما
زندگي من در بيراهه اي تاريک قرار گرفته
است.
#عبرت نامه
🔴 #داستان_واقعی
من یه همکار داشتم که خیلی خوشتیپ بود خاک بر سرم که زیر زیرکی نگاش میکردم ونمیدونستم این نگاه حرامه،کم کم به بهانه های مختلف ازش سوال کاری هم میپرسیدم چون خیلی مهربون بود اما من اون سوالها رو از خانمها هم میتونستم بپرسم. کم کم ایشون وشخصیتشو باشوهرم که گاهی بی عاطفه بود مقایسه میکردم ومهر شوهرم در دلم کم شد ودیگه از زندگیم لذت نمیبردم . تازه فهمیدم چرا خدا گفته در حد ضرورت با نامحرم ارتباط بگیرید.جبران اشتباهم خیلی درد داشت اما توبه کردم ،محل کارمو عوض کردم وخدا هم نجاتم داد جالبه بدونید بخاطر ترک همین گناه بعدا خدا چنان مهر شوهرم رو در دلم زیاد کرد وزندگیمونو شیرین کرد ....توروخدا باهمکار غیرهمجنستون صمیمی نشید اون بیچاره رو از زندگیش سرد نکنید وحق الناس برا خودتون جمع نکنی
🔴 #داستان_واقعی
#عبرت نامه
❌❌عاقبت خیانت❌❌
سلام به همگی
من هم جز یکی از کسایی هستم
که از شوهرم خیانت دیدم
نگم براتون که چه خوشکل با بقیه خانما حرف میزد و قربون صدقشون میرفت از دختر مجرد بگیر تا زن ۶۰ ساله منم شاهد همه اینها بودم
تا وقتی که نمیدونم چی شد وارد رابطه با یکی از نزدیکانم شدم و بعد سال ها شوهرم متوجه شد الان آبروم که رفت شوهرم دیگه نگامم نمیکنه دوتا بچه هام تو این زندگی سوختن
کاره هر روز من گریه اس همزمان با منم بچه هام گریه میکنن
الان ۴ ساله به درگاه خدا التماس میکنم که به بچه هام رحم کنه و شوهرم حداقل کمی به زندگی برگرده ولی نمیخواد
روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم
خواهش میکنم سخت ترین چیزها رو تو زندگی تون تحمل کنید ولی با آبروتون بازی نکنید نذارید شاهد اشک ریختن بچه هاتون باشید
#داستان_واقعی
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند.
دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم.
تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ..
بالا رفتم و در اتاق را باز کردم و صحنه ای دیدم که... .
همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ...
بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !
تمام طوفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند.
مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار.
حالا بقیه داستان از قول آقا:
اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود.با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم.
هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار.
جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد.
هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!!
پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود.
کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود
رفتم خوابیدم . مگر خوابم میبرد
همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صب ح دنده به دنده میشدم. فردا صب ح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صب حانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم.
دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ...
شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ...
همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم .
منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ..
رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم .. شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ..
اما من مغرور، مرد بودم !
مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند.
شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم.
یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی!
تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟
همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین!
خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا..
همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد
بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ..
همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید.
من اکنون دوباره عاشق شدم... عاشق زنم... اما این بار با چشم باز ..
🔴 #داستان_واقعی در رابطه با خیانت
سلام اقای ... حالا باید ب خانم ها ثابت بشه ک اونا فقط برا ی هدف شوم میخوان خانوما رو ببخشید که اینقد صریح حرف میزنم بخدا قسم میدمتون تا آبرو و حیثیت خانواده شما پیش هر کس و ناکسی نرفته دست از این رابطه ها بردارین از منی بشنوین ک زخم خوردم و شب و روز آرزوی مرگ داشتم تهش بازم هیچکدوم از دوست و رفیق ها پشتتون نیستن فقط همون خونواده بیچاره تو جامعه نگاه ها سنگین خیلی سخته خیلی از منی بشنوید ک این راه تا ته رفتم دلم میخواد ی بلندگو بردارم تو کل جهان داد بزنم ب هم نوع خودم کمک کنم بگم بلایی ک سر من و خونوادم اومد سر شما نیاد ب بچه چهار ساله من ک دلم براش کبابه دیگ بچه اینجوری نشه تو روخدا این پیام من ی تلنگر باشه براتون دست از این گناه حرام بردارین یادتون باشه ماه هیچ وقت هیچ وقت پشت ابر نمیمونه
#داستان_واقعی لطفا بخونید بخونید👇
استاد سلام.من سوپروایزر بخش پوست یک بیمارستان هستم .شما میگید اگه شوهرت یزید هم بود یا اگه خلا عاطفی داشت خفت میکردم بازم سراغ رابطه با نامحرم نرو.من به همه خواهروبرادرهای عزیزم میگم؛ اگه یکروز فقط یک روز میدیدید که چه خانم ها واقایونی مراجعین ما هستند یقینأ همین الان رابطه بانامحرم رو قطع میکردید.باغفلت و باتصور اینکه برای ما پیش نمیاد، یا طرف ما ادمه سالم وخوبیه ،عاشقمه و...دچار چه بیماری های مقاربتی ودردناکی شدن، گریه میکنن از درد وگاهی به تجویز پزشک تا مدتها اجازه برقراری رابطه را نخواهند داشت.بخدا قسم اگر میدیدید هرگز حتی سمت حرف زدن با نامحرمم نمیرفتید چه برسه به پیش رفتن باهاش درحد چت ورابطه جنسی و...من خدا واحکام خدا در رابطه با نامحرم رادر بخش پوست بیمارستانم پیدا کرده ام
#کپی