وقتی واسه یکی سنگ تموم میذاری شک نکن که
با همون سنگ میزنه توی سرت!
نباید شیشه را با سنگ بازی داد
نباید مست را در حال مستی دست قاضی داد
کبوترها که جز پرواز،آزادی نمی خواهند
نباید با حصار میله ها با دانه ی گندم به او تعلیم
ماندن داد!
♥️
💕💙🖤
▪️دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
▫️دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم، تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم.
▪️دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد!
▫️این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! و این یعنی عشق❤️
"دعا کنیم فقط "خــدا "دستمونو بگیره"🙏
♥️
💕💚🖤
❣همسر فرعون
تصميم گرفتــ که عوض شود ؛
و شُد یکــی از زنــان والای بهشتــی ...
❣پسر نوح
تصميمــی برای عوض شدن نداشتــ ...
غرق شد و شُد درس عبرتــی برای آیندگان...
👌 اولی همسر يک طغيانگـــــر بود
و دومی پسر يک پيامبـــــر...!!!
⚠️ براے عوض شدن هيچ بهانهای
قابل قبول نيستـــــ ....
✅اين خودتــ هستــی که تصميم میگيری
که عوض بشی...
♥️
💕💜🖤
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترشک_آلبالو
امروز اومدم با آموزش هله هوله خونگی و سالم و به شدت خوشمزه که الان فصلش
بچه ها خیلی خیلی خوشمزه میشه اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید همین الان پاشین دست به کار بشید
ترشک آلبالو
آلبالو یککیلو
آب سرد سه لیوان
شکر نصف لیوان(دو شاخه نبات)
نمک یک ق م
آبلیمو یک ق م
اول آلبالو و آب رو روی حرارت میزاریم به جوش بیاد بعد کف روی قابلمه رو برمیداریم با قاشق و شکر و نمک رو اضافه میکنیم به جای شکر نبات هم میشه اضافه کرد.
چند دقیقه اول پخت مرتب اول کف روی آب رو برمیداریم بعد آبلیمو رو اضافه میکنیم و روی حرارت ملایم میزاریم دو ساعت بجوشه به غلظت برسه بعد هم آماده است...
#کوکوی_جوانه_ماش 🍘 😋
▫️جوانه ماش: 250 گرم
▫️هویج رنده شده: 400 گرم
▫️ماست چکیده پاستوریزه: 120 گرم
▫️جعفری خرد شده: 3 قاشق
▫️بلغور گندم: 5 قاشق غذاخوری
▫️تخممرغ: 3 عدد
▫️روغن مایع سرخکردنی: 6-5 قاشق
▫️نمک و فلفل: به میزان لازم
🔸1. بلغور گندم را در آب جوش بریزید تا چند دقیقه جوش بزند. سپس در صافی بریزید تا آب اضافی آن گرفته شود. جوانه ماش را نیز بشویید و در صافی بریزید تا آب اضافی آن نیز گرفته شود.
2. در یک ظرف هویج، جوانه ماش (در صورت تمایل آن را خرد کنید)، بلغور گندم، ماست چکیده، نمک و فلفل را با هم مخلوط کنید. سپس تخممرغها را به آن اضافه کنید. در آخر هم جعفری را اضافه کنید و خوب با هم مخلوط کنید.
3. روغن را در تابه گرم کنید. مایه آماده شده کوکو را در تابه بریزید و با حرارت ملایم سرخ کنید. وقتی یک طرف کوکو سرخ شد، آن را برش دهید و برگردانید تا طرف دیگر آن نیز سرخ شود.
4. کوکو را میتوانید با سس مایونز سرو کنید
📤فوروارد یادتون نره 🍔.
سه درس مهم زندگي
١. اگر ميخواهي
دروغي نشنوي، اصراري
براي شنيدن حقيقت نداشته باش.
٢. به خاطر داشته باش
هرگاه به قله رسيدي، همزمان
در کنار دره اي عميق ايستاده اى.
٣. هرگز با يک آدم
نادان مجادله نکنيد؛
تماشاگران ممکن است نتوانند
تفاوت بين شما را تشخيص دهند
💕💙💕
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفتاد و نهم
طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً متوجه گذر زمان نشده و طول مسیر طولانی فرودگاه تا منزلشان را احساس نمیکردیم. البته ترافیک مشهور خیابانهای تهران هم در آن ساعت چندان محسوس نبود و پس از ساعتی به مقصد رسیدیم. خانهشان طبقه چهارم یک آپارتمان به نسبت نوساز در شرق تهران بود. از آسانسور که خارج شدیم، عمه فاطمه در پاشنه در منتظرمان ایستاده بود و با استقبال گرم و بیریایش وارد خانه شدیم.
عطر خورشت فسنجان در اتاق پیچیده و فضای آپارتمان به نسبت بزرگشان را دلپذیرتر میکرد که عرق شرم بر پیشانی مادر نشست و با خجالت گفت: «خدا مرگم بده! شما با زبون روزه چرا زحمت کشیدید؟» صورت سفید عمه فاطمه به خندهای شیرین باز شد و در پاسخ شرمندگی مادر، با مهربانی شروع کرد: «این چه حرفیه حاج خانم؟ درسته ما روزهایم، ولی شما مهمون ما هستید. قدم مهمون رو چشم ماست! خیلی خوش آمدید!» با دیدن صورت مهربان و همیشه خندان عمه فاطمه، خاطره آن شب رؤیایی برایم زنده شد که در میان ذکر صلوات میهمانان، با انداختن چادر سپیدی بر سرم، مرا برای مجید نامزد کرد.
آقا مرتضی چمدان را کنار اتاق روی زمین گذاشت و به مادرش گفت: «مامان! اگه کاری نداری من برم.» و چون تأیید مادرش را دید، رو ما به کرد: «هر وقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!» و منتظر قدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: «بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم، راحت باشید!» تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهراً اتاق خود عمه فاطمه بود.
مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: «شوهر عمه فاطمهاس! دو سال پیش فوت کردن!» سپس رو به مادر کرد و با مهربانی ادامه داد: «مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!» مادر سری تکان داد و با گفتن «خیر ببینی مادرجون!» پاسخ محبت مجید را داد. از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: «مامان! حالت تهوع داری؟» نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش را به نشانه تأیید فرو آورد.
مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: «مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!» مادر لب های خشکش را به سختی از هم گشود و گفت: «نه مادرجون! بریم بیرون!» و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرِ پا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست.
عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: «عمه! شما بفرمایید بشینید!» سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشهای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد: «عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!» که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزادهاش را داد: «قربونت برم عمه جون! من تشنهام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!» سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن «قند یادم رفته!» خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن «الآن میارم.» خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: «خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!» مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود.
🌹 نویسنده : valinejad
✍پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
مردگانتان را که درقبرها آرمیده اند از یاد نبرید. مردگان شما امید احسان شما را دارند. آنها زندانی هستند و به کارهای نیک شما رغبت دارند. شما صدقه و دعایی به آنها هدیه کنید.
📚انوار الهدایه ص 115
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
@eeshg1