🔴اقدامات دولت سیزدهم در بخشهای پیشران اقتصادی چه بودهاست؟
۱. توجه به سرمایه انسانی با تزریق ۸۴ میلیون واکسن در ۴ ماه
2. کاهش ۱۴ درصدی تورم نقطه به نقطه نسبت به تابستان
۳. کاهش ۳۰ درصدی تورم بخش صنعت نسبت به تابستان
۴. صادرات ۸۳ میلیون و ۷۰۰ هزار تن به ارزش ۳۱ میلیارد و ۱ میلیون دلار و افزایش ۴۲ درصدی ارزش دلاری نسبت به سال گذشته
۵. واردات ۲۶ میلیون و ۵۰۰ هزار تن کالا به ارزش ۳۲ میلیارد دلار و افزایش ۳۸ درصدی ارزش دلاری نسبت به سال گذشته
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یلدا و نوروز نژاد پرستیه آقای دکتر؟
مگه ما به خاطر داشتن این اعیاد و مراسم خودمون رو از کسی برتر دونستیم؟ چرا همش سعی دارین بیهویتی رو به مردم تزریق کنید؟
@eeshg1
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد خسیسی برای ردّ سهم زکات خویش به همسایه بینوای خود آش برد. مدتی هر هفته یک روز که آش میپختند ظرفی هم بر منزل او میبرد. بینوا منتظر بود همسایهاش روزی غذایی غیر از آش برای او بیاورد، کنجکاو شد از او پرسید: چرا برای من غذا میآوری؟ مرد گفت: شب خواب دیدم آش میپزم و ظرفی برای تو میآورم و صبح خواب خود عمل کردم. شک نکن رؤیاهای من همیشه صادقه است. مرد نیازمند روزی به او گفت: آیا تو شبی نیست در خواب ببینی کباب درست میکنی و برای من میآوری؟ مرد خسیس گفت: من از خدا میخواهم شبی در خواب ببینم برای تو کباب درست میکنم تا فردا سریع به خواب خود عمل کنم، ولی حیف قسمت تو نیست. روزی همسایه نیازمند متوجه شد از منزل همسایه خسیس بوی کباب برخاست. بر در خانۀ او رفت و گفت: شب خواب دیدهام ناهار برای منزلتان مرا دعوت کردید. مرد خسیس او را منزل راه داد و سهم کبابی به او داد و هر زمان بوی کباب میشنید مرد بینوا در منزل او میرفت و این سخن میگفت و کباب طعام میگرفت. مرد خسیس از این کار او خسته شد و چون میدانست اگر اعتراض کند برگشت سخن خودش را خواهد شنید به مرد نیازمند گفت: مدتی است خوابهای من دیگر صادقانه نیستند........ یعنی تو هم به خانۀ من برای کباب نیا......
حکمت داستان اینکه همیشه ما انتظار داریم باور کنند هر سخنی از ما را که به نفع ماست، ولی خودمان باور نمیکنیم سخن کسی را که باور کردن ما به نفع او، اما به ضرر ماست.
@eeshg1
❄️☃❄️☃❄️
✍امام صادق علیه السلام:
الشِّتاءُ رَبِيعُ المُؤمِنِ، يَطُولُ فيهِ لَيلُهُ فَيَستَعِينُ بهِ على قِيامِهِ، ويَقصُرُ فيهِ نَهارُهُ فَيَستَعِينُ بهِ على صِيامِهِ
زمستان، بهار مؤمن است؛ شبهايش طولانى است و براى عبادتِ نيمه شب از آن كمک مىگيرد و روزهايش كوتاه است و براى روزه گرفتن از آن مدد مىجويد.
📚 ميزان الحكمه ج۲ ص۱۶۸۹
@eeshg1
❄️☃❄️☃❄️
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و سوم فرصت صرف غذا به صحبتهای
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و چهارم
با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخلها آتش میریخت، هرچند نخلهای صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمیآوردند و البته من هم درست مثل نخلها، بیتوجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس میکردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری میگشت. از صبح که از برنامههای تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشهای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بیتابی میکرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیهالسلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید میتوانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشههایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت.
مادر دمپایی لا انگشتیاش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش میرفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب میدانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمیکند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی میکرد.
به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «میخوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو میدونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص میخورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش میکنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم میخوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم میرسه! میگم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایهاش رو از دست بده...»
نمیدانستم در جواب گلایههایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوریاش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هر کی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری میکشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. @eeshg1
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و چهارم با آمدن ماه خرداد، خور
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
🌹نویسنده @eeshg1
❄️شروع صبحتون پر برکت
🤍ومتبرک به ذکر پرنور
❄️صلـوات
🤍بر حضرت محمد ص
❄️و خاندان پاک و مطهرش
🤍🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
❄️🌼وآلِ مُحَمَّدٍ
🤍🌼وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@eeshg1
🌷خدایا امروزمان را نیز
🌸با نام تو آغاز میکنیم
🌷که روشنگر جانی
🌸امروز قلبمان مالامال از
🌷شکرگزاری برای موهبت زندگیست
✨الهی
🌷کمکمان کن تا داستان زندگیمان
🌸را به همان زیبایی بیافرینیم که
🌷تو جهان را آفریدی
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🌷 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@eeshg1
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز چهارشنبه
☀️ ٨ دی ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢۴ جمادی الاول ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٩ دسامبر ٢٠٢١ ميلادى
@eeshg1
❄️💕چهارشنبه تون عالی
❄️✨از خدا برایتان
❄️💕یک روز زیبا و
❄️✨سرشاراز موفقیت
❄️💕همراه با دنیا دنیا آرامش
❄️✨سبد سبد خیر و برکت
❄️💕بغل بغل خوشبختی
❄️✨و یک دنیا عاقبت بخیری
❄️💕و یک عمر سرافرازی خواهانم
❄️✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا
@eeshg1
امروزتان زیبا🌷🍃
قسم به خدایی که
گاه وبیگاه دستانش
رابرروےقلبتان
میگذارد وبهترینهارا
به شماهدیه میدهد
امروز برایتان ازخدا
طلب میکنم
مهربانےوعشق
وروزےشادو زیبا را🌷🍃
@eeshg1
🤍خدایا !
🌺امروز و هر روزمان کمکمان کن
🤍 سبب درمان باشیم
🌺نه باعث درد
🤍حضورمان همراه آرامش باشد
🌺نه موجب ناآرامی
🤍حامل امید باشیم
🌺نه ناقل ناامیدی
🤍عشق پرورش دهیم
🌺و نه نفرت
@eeshg1
🌷چهارشنبه تون زیباتر از هر گل
🌼پــــروردگــــارا
🌷نا امیدے را خـط بـزن
🌼و عشق و امید را بـر مـا
🌷ببخش و تقدیر دوستانمان
🌼را چـنـان زیبـا بـنـویـس
🌷که گویی در بـهشت
🌼زندگی میکنن
🌷امروزتون سرشار از عشق و محبت
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در صداقت عمقی است که در
دریا نیست،
و در سادگی بلندایی است
که در کوه نیست.
سادگی مقدمه
صداقت است
و فاصله سادگی تا صداقت
دریا دریا معرفت است
@eeshg1
🤍افراد موفق ،
❄️همیشه ۲ چیز بر لب دارند :
🤍" لبخند " و " سکوت "
❄️لبخند : حلال بسیارى از مشکلات
🤍سکوت : دوری از مشکلاتِ بیشتر
@eeshg1
💜 صفحه ی دلتون
❄️ مثل دونه های برف
💜 پاک وِِ سپید
❄️ کلام تون پر از مهر
💜 لبخندتون به صداقت عشق
❄️ و لحظه هاتون پر از گرمای امید
💜چهارشنبه تون پر از بهترینها
@eeshg1
خیالم راحته که اگه
زمستون هرچقدرم
سرد باشه🌬
رفقایی مثل شما دارم
که دمشون خیلی گرمه
الهی🙏
حال دلتون همیشه خوب خوب باشه
و لبتون همیشه به خنده وا بشه😊
@eeshg1
⛄️لحظهها را درياب
❄️زندگی در فردا نه
⛄️همين امروز است
❄️راه ها منتظرند تا تو هرجا كه
⛄️بخواهی برسی
❄️لحظهها را درياب
⛄️پای در راه گذار
❄️رازِ هستی اين است ...
سهراب_سپهری
سلام صبحتون شاد وپر امید❄️
@eeshg1
امروز بی نهایت 🌷
مهربان باش💖
مهربانی💞
رحمت خداست درتمام لحظه ها...🌷
با مهربانی💕
لحظه ها ماندگار می شود🌷
دل ها زنده💕
وروزگار بڪام...🌷🍃
چهارشنبه دی ماهتون به خیر و نیکی💖🌷
@eeshg1
ســــ🌸ـــلام
به چهارشنبه 8 دی ماه خوشآمدید
آرزو میکنم🌺
دقایق امروز برایتان🌸
سرشار از عـشق
برکت و تندرستی باشد🌼
و به هـر آنچه کـه
آرزویش را دارید برسید🌸
الهیآمین🌺
@eeshg1
ســـلام☃️
☃️یك صبح دل انگيز
❄️يك صبح آرام
☃️يك صبح لطيف
❄️يك صبح پراز آرزو
☃️یك صبح پراز شادی
❄️يك صبح پر از موفقيت
☃️يك صبح پراز اميد به فردا
❄️يك صبح پراز محبت
☃️برای شما آرزو میکنم
❄️صبح چهارشنبه تون
پُر از خبرهای خوب ☃️☕
@eeshg1
🌼✨حضرت علی (ع):
🌼🤍زیبایی زمین به انسان,
🌼✨زیبایی انسان به عقل,
🌼🤍زیبایی عقل به ایمان,
🌼✨زیبایی ایمان به عمل,
🌼🤍زیبایی عمل به اخلاص,
🌼✨زیبایی اخلاص به دعا,
🌼🤍وزیبایی دعا به صلوات
🌼✨بر محمد و آل محمد است
🌼 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم 🌼
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
❄️خداوندا...
کمکم کن تا شکرگزاری را همچون مرهمی در مسیر تحول روزانهٔ زندگی ام به کار برم.
❄️گاهی بهترین طریقهٔ ابراز قدردانی، لذت بردن از موهبت ها و شادمانی هائی است که به ما عطا شده است.
❄️پروردگارا...
کمکم کن به زندگی عادی و روزمره ی خود دقیق تر نگاه کنم.
❄️کمکم کن تا شگفتی و اعجاب تولد دوباره را ببینم و درس هایت را بیاموزم بدرستی که "اول آموزگارِ جهان" تو هستی.
🌸الهی آمین
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرزو می کنـم
💕هیـچ راه نجاتی
🌷نداشتــه باشـی
💕وقتـی که غـرق
🌷خـوشبختی هستـی
💕تقـدیم به شمـا خوبـان
@eeshg1
ســـــ❤️ـــــلام
صبح زیباتون بخیر دوستان مهربون ☕️🌷
سر آغاز صبح🌷
قلبی که امواجش
روی فرستنده های آسمانی
تنظیم شده باشد🌷
همیشه
موسیقی زیبای پرستش
از آن شنیده می شود🌷
دوستان قلبتون آسمانی
و چهارشنبه تون پُر برکت🌷
@eeshg1