eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
که بود؟ ✅لازم است این نکته تذکر داده شود، این سردار سلیمانی که این همه مردم از جان و دل و خودجوش؛عاشقش بودند.سردار دلها بود.همه در سوگش گریستندو در تشییع پیکرشان؛شاهد رستاخیز بودیم.. خرد و کلان؛کوچک و بزرگ؛دولت و ملت،از هر قشر ، هر زبان ، هرشهر و کشور و با هرسلیقه ای ؛طرفدارش بودندو به عنوان انسانی نمونه ستایشش می کردند... این سلیمانی؛سلیمانی نشد مگردر آن هم از نوع شیعه اثنی عشری... ایشان پرورش یافته مکتبهای شرق و غرب؛منکر خدا و بی خدا و چندخدایی ،سکولار،لائیک،آتئیست ،کمونیست،بهایی،وهابی،مسیحی و زرتشتی و...نبودند. بلکه فارغ التحصیل مکتب و دانشگاه اسلام ناب و خروجی این دین بودند. چیزی که سلیمانی را ساخت؛عشق به خدا و قرآن و اهل بیت ع و وطنش بود. اینکه برخی فائده دین و خروجی آن را زیر سوال می برند وشبهه میکنندکه شماقهرمانی ندارید.. و کارایی دین را در تربیت انسان،منکر می شوند. @eeshg1 باید بیایند و بینند که خروجی دین مبین اسلام این سردار قهرمان ولایی است.درواقع ایشان بودند. 👈اسلام همیشه تاریخ ؛در تربیت افراد مفید و کارآمد وپرورش اسطوره ها؛موفق بوده و اگر کسی واقعا به دستورات اسلام عمل کند و در این مسیر،جدیت تمام داشته باشد؛سردار دلها می شود و دلهای همه مردم را ناخواسته تسخیر می کند. باید گفت : این است قدرت اسلام و دین؛ و این است خروجی ونمونه واضح و بارزی ازیک دیندارولایی... @eeshg1
. 🚩 پیروزِ جهاد اکبر 🔻 : مجاهدت در راه خدا یعنی یک مبارزه‌ِی درونی؛ هر جهاد بیرونی، در واقع تکیه دارد به یک جهاد درونی؛ یعنی آن مردی که میرود جلوی دشمن و واهمه نمیکند و در همه‌ی میدانها نه خستگی میفهمد، نه سرما میفهمد، نه گرما میفهمد، این اگر چنانچه در درون خودش در آن جهاد اکبر پیروز نشده بود، این جور نمیتوانست [جلوی دشمن] برود؛ ▫️ پس مجاهدتهای بیرونی، متّکی به مجاهدتهای درونی است. شما هم تکیه کنید به همان مجاهدت درونی خودتان و با یاد خدا دلتان را آرامش بدهید؛ @eeshg1
fatehe_.mp3
384.1K
شادی روح پرفتوح و همرزمان شهیدش فاتحه‌ای قرائت بفرمایید🖤 @eeshg1
چه لذتی چه حلاوتی چه افتخاری داره، که نائب امام زمانت، "رفیق خوشبخت ما" صدات بزنه... @eeshg1 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسبت به خدا خوش‌گمان باش 🔹️حضرت سلیمان علیه ‌السلام طوری بود که هر چه می‌دید یاد خدا می‌افتاد، ایشان "اَوّاب" بود یعنی بسیار رجوع‌کننده به خدا. 🔸درمورد میرزا جواد آقای ملکی تبریزی نقل می‌کنند که ایشان در روز غدیر مهمانی می‌گرفت، صبح تا ظهر مردم می‌آمدند. یک پسر فاضل طلبۀ خیلی زیبایی هم داشت، این پسر وقتی رفت پای سرداب تا میوه‌ها را بشوید، همان جا افتاد و از دنیا رفت. زن میرزا خودش را به میرزا رساند و گفت: «پسرمان مُرد!» گفت: «ساکت! چیزی نگو.» مهمانی برگزار شد. بعد که خودی‌ها مانده بودند، ایشان گفت: «از آقایم ممنونم بعد از این‌ همه سال که من عید غدیر مهمانی می‌گرفتم، امسال به من عیدی داد.» 🔹مرگ یکی از عزیزان مسئله‌ای است که طبعاً باید ناراحتی باشد اما میرزا از این مسئله جز لطف خدا نمی‌بیند، چون به خدا خوش‌گمان است، چون می‌گوید: «مگر می‌شود خدا در حق ما بدی بخواهد؟» چون عالِم است. عالِمی ‌است که می‌داند وقتی حضرت خضر آمد بچۀ آن مرد و زن مؤمن را کُشت، استدلالش این بود که اگر این بزرگ می‌شد، پدر و مادرش را کافر می‌کرد. شاید چنین چیزی است. می‌گوید: «خدایا هم برای آن بچه خوب بود، هم برای من و مادرش خوب بود. ممنونتم که چنین نعمتی به ما دادی.» این واقعاً ستودنی است که همچین آدمی به چنین فهم و درکی برسد. @eeshg1 🔸️ آیا ما به خدا خوش‌گمان هستیم؟ مثلاً پایمان بشکند، بگوییم: «خدایا احتمالاً اگر ادامه می‌دادم می‌خواستم زیر تریلی بروم، یا اگر می‌رفتم به یک گناهی می‌افتادم.» البته این جبرگرایی نیست که فکر کنید کلاً آدم به آنچه که دارد، قانع باشد و دیگر تکانی به خودش ندهد و هیچ تغییری نکند. 🔹️ اصلاً امکان ندارد مؤمن افسردگی بگیرد چون در دل سخت‌ترین چیزها هم لطف خدا را می‌بیند. زمانی که پیکر مطهر اباعبدالله علیه السلام روی زمین بود، حضرت زینب سلام الله علیها می‌فرماید: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا؛ من چیزی جز زیبایی ندیدم.» برگرفته از سخنرانی استاد رائفی‌پور 🍃 🦋🍃 @eeshg1 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨فوری سالگرد شهیدحاج قاسم سلیمانی اینستاگرام هشتگ‌های رهبر و رهبری را نیز مسدود کرد @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 عجب سروی عجب ماهی🌙 عجب یاقوت و مرجانی🌟 عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو عجب ماه بلندی تو...💫💫 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱روضه خوانی حاج قاسم سلیمانی برای حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀 @eeshg1
قبله اینجاست ... فقط قبله نما را کشتند @eeshg1 ✌✌✌✌✌
🌼در گوشه‌ای میان خادم‌ها ایستاد ✍سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح حضرت رضا(ع) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، سردار سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. 👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی @eeshg1
✨﷽✨ 🌼نامه سردار دلها به خانواده سنی سوری ✍به گزارش ایکنا؛ به نقل از العالم، در این نامه تأثیرگذار که به عربی نوشته شده، آمده است: خانواده عزیز و محترم! سلام علیکم من برادر کوچک شما قاسم سلیمانی هستم. حتما مرا می‌شناسید. ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده‌ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید. اما من هم به نوعی سنی هستم، زیرا به سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله اعتقاد دارم و انشاءالله در راه او حرکت می‌کنم و شما هم به نوعی شیعه هستید، زیرا اهل بیت علیهم السلام را دوست دارید. از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسان‌های با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر می‌خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیا هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. از سوی خودم و شما با قرآن کریم استخاره کرده‌ام و در جواب آیات سوره مبارکه فرقان در صفحات 361 و 362 ظاهر شد. امیدوارم که آنها را بخوانید و به حال خود و ما بیندیشید. من در خانه شما نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم که عاقبت به خیر شوید. محتاج دعای شما هستم 🌹برادر یا فرزند شما سلیمانی ↶【به ما بپیوندید 】↷ @eeshg1 ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مغزهای کوچک غربزده😏 همسر پیمان قاسم خانی: گربه ام در حال شیمی درمانیه، از همه میخوام لطفا براش دعا کنید😐 @eeshg1
📸 درخواست محاکمه روحانی، لاریجانی و ظریف در پخش زنده مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی در رسانه ملی نظر شما چیه ؟ عاملان برجام چقدر در شهادت حاج قاسم شریک‌اند ؟ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماجرای گوشی ! تلفن دختر سردار قاسم سلیمانی سیاه رنگ است و آخر کلیپ نشان داده شده که در دستش است... ولی های بی غیرت با فتوشاپ ادعا کردند ایشان گوشی آیفون سفید رنگی دارند! بعد میگن با گوشی آمریکایی شعار انتقام داده! @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره پرویز پرستویی در سال‌های حیات سردار سلیمانی از ایشان در اکران خصوصی فیلم بادیگارد @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آقاجان، شما بغض نکنین! صدبرابر شهادت حاج قاسم بغض شما مارو کشت... @eeshg1
📸 امشب؛ تصویری از ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی در اولین شب مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها. ۱۴۰۰/۱۰/۱۳ @eeshg1
" لشگر حضرت عشق"
🔴 ماجرای گوشی #زینب_سلیمانی ! تلفن دختر سردار قاسم سلیمانی سیاه رنگ است و آخر کلیپ نشان داده شده که
🔴 ماجرای گوشی ! تلفن دختر سردار قاسم سلیمانی سیاه رنگ است و آخر کلیپ نشان داده شده که در دستش است... ولی های بی غیرت با فتوشاپ ادعا کردند ایشان گوشی آیفون سفید رنگی دارند! بعد میگن با گوشی آمریکایی شعار انتقام داده @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و یکم در برابر نگاه مهربانش، گل‌
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و دوم سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در کیفش می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شده‌ای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمی‌دونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!» در برابر ابراز احساسات رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. نویسنده :valinejad @eeshg1 🌹
" لشگر حضرت عشق"
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و دوم سلام نماز مغربم را دادم که
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و سوم عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می‌زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می‌کردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه‌اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می‌بُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بی‌حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می‌کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز می‌کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می‌لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می‌راند و از مادر می‌گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بی‌رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بی‌رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی‌دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابان‌ها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی‌تابی می‌کردم و عبدالله و مجید به هر سو می‌رفتند و با هر پرستاری بحث می‌کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله‌هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش‌ها مؤثر نیفتاد و مادر می‌خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی‌حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی‌زد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب‌هایش دنبال چیزی می‌گشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده‌اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره‌ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی‌ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی‌معطلی مشغول شد. از اینهمه بی‌خیالی‌اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز می‌کردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم. نویسنده valinejad @eeshg1
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و چهارم در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق‌ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب‌آلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام داد: «فدای سرت الهه جان! ان‌شاء‌الله حال مامان زود خوب می‌شه!» و همانطورکه سر میز می‌نشست، پرسید: «می‌خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: «نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می‌دانستم و نمی‌خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان می‌داد. چند لقمه‌ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده‌ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو می‌دیدم، دیوونه می‌شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می‌کرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می‌داد. سرمست از جملات عاشقانه‌ای که نثارم می‌کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می‌توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه‌ام اجازه می‌داد و مُهر قلبم را می‌گشود و حرف دلم را جاری می‌کرد. ای کاش می‌شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره‌اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی‌شد و مثل همیشه دلم می‌خواست او بگوید و من تنها به غزل‌های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می‌داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی‌ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی‌ام ناخن می‌کشید و ذهنم را مشوش می‌کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال می‌کشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز می‌کنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه‌اش را با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت‌ها رو به جون می‌خریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می‌کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» 🌹 نویسنده :valinejad @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز سه شنبه ☀️ ١۴ دی ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ۴ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى @eeshg1 🌸🍃
⚪️✨ الهـی 💜✨بهترین آغازها آن است ⚪️✨که با تکیه بر نام و حضور تو باشد ⚪️✨با توکل به اسم اعظمت 💜✨آغاز می‌کنیم روزمان را ⚪️✨الهـی 💜✨هر جا که تو باشی ⚪️✨نگاه‌ها ، مهربان 💜✨کلام‌ها ، محبت آمیز ⚪️✨رفتارها ، سرشار از مهر می‌شوند 💜✨الهی تو باش تا همه چیز سامان یابد ⚪️✨ بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 💜✨الــــهــــی بـــــه امـــــیـــــد ⚪️✨رحــمــتـــ بــی انــتـهــایـتـــ @eeshg1 🌸🍃