eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ شبی، پایان زندگی نیست از ورای هر شب دوبارہ خورشید طلوع می کند و بشارت صبحی دیگر می دهد این یعنی امید هرگز نمی میرد @eeshg1
1_1175131740.mp3
7.4M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃دلشوره هارو میبینی 🍃اسم مارو بنویس تو زائرای اربعینی 🎤 🌷 🌷 التماس دعا 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 @eeshg1
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟ - چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟ - چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟ - چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟ 🎤 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پیش‌بینی رشد اقتصادی ایران 🔹سازمان های بین المللی از جمله بانک جهانی خبر از آینده روشن رشد اقتصادی در ایران دادند. 🔹در آخرین گزارش سازمان آماری Statista رشد اقتصادی در سال ۲۰۲۲ به ۱۱۳۶ میلیارد دلار پیش بینی شده و تا سال ۲۰۲۶ شاهد رشد اقتصادی خواهیم بود. @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ویدیو تکان‌دهنده از لحظه شهادت پلیس توسط ارازل اوباش شاید پیش خودتون بگید بابا تو که اسلحه داری، چرا صبر می‌کنی با قمه و چاقو بهت حمله بشه؟ چرایی این قضیه رو فقط نیروهای پلیس متوجه میشن، وقتی حتی برای دفاع از خودشون نمیتونن شلیک کنن! چون قانون درست درمونی در دفاع از پلیس وجود نداره و با همون شلیک یا به عنوان قاتل بازداشت میشن یا دیگه خیلی خوش‌شانس باشن فقط تو فضای مجازی میگن پلیس یک جوان بیگناه را کشت!! ✍️ محرداد کریم‌زاده @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عیادت فرزندان شهید سلیمانی از پیشکسوت هنرمند و اهدای انگشتر سردار دل‌ها به محمد کاسبی @eeshg1
✳ مهمانِ دل‌های شکسته 💠 اين دعاهای ماه و برای آن است که انسان را هم شايسته کند که خدا شود و هم شايسته کند که خدا شود. در اين معامله، سود کلاً مال انسان است! چون گاهی خدای سبحان مبايعه می‌کند، خريد و فروش می‌کند و با انسان گفت‌وگو دارد؛ چه اينکه در همين است. اما خدا مهمان ما باشد يعنی چه؟ ✅ اين در آمده است که «انا عند المنکسرة قلوبهم» يعنی خدای سبحان مهمان است و آن انکسار، آن فقر، آن خضوع، آن خشوع، آن بندگی خالص را خدا می‌پذيرد. اين «انا عند المنکسرة قلوبهم» جزء مصاديق مهمان‌شدن خدا نسبت به دل‌هاست. 👤 📝 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مصلی کرج پذیرای افراد بی‌خانمان در فصل سرما شد 🔸غذای گرم و لباس مناسب از جمله مواردی است که در گرمخانه مصلی کرج برای این افراد در نظر گرفته شده است. @eeshg1
فیلم لحظه شهادت پلیس خیلی غم انگیزه . پلیسی که جرات استفاده از سلاحش در مقابل شرور قمه بدست رو نداره چون ممکلتی که قوانینش داخل تلگرام و اینستا و توییتر توسط مشتی غربزده و سلبریتی هرزه نگار به سخره گرفته شود و تضعیف بشه همینه... ✍سید هادی @eeshg1
الان می گن خوب چرا از خودش در مقابل ارازل و اوباش قمه بدست دفاع نکرد؟؟ مگه اسلحه نداشت؟؟ داشت ولی می ترسید از فضای مجازی که پر بشه از واژه جلاد!! الان سلبریتی ها و لایک زنهای شریک جنایت کجان؟؟ گاهی یه لایک مساوی یه قطره خونه!! ! ✍ محمد تقی احمدی پرتو @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیکر آیت الله صافی گلپایگانی در حرم امام حسین( ع) 🔸پیکر آیت الله صافی گلپایگانی عصر پنجشنبه برای وداع آخر، به کربلای معلی رسید و در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس (ع) و سپس حرم حسینی طواف داده شد تا در جوار حضرت سید الشهدا (ع) به خاک سپرده شود. @eeshg1
من اشتیاق دارم به زندگی، به دوست داشتن‌های عمیق، به دیوانگی‌های مدام، به عشق... من اشتیاق دارم به مسیرهای نرفته، به مقصدهای بعید، به هر آن‌چیزی که دیگران از آن دست کشیده‌اند، به آن فکر نکرده‌، یا دست‌نیافتنی و محال پنداشته‌اند. من اشتیاق دارم به بودن، به دوام آوردن، به لبخند زدن در نهایتِ دشواری. من اشتیاق دارم همان راهی را بروم که می‌گویند نمی‌شود، همان کاری را بکنم که می‌گویند نمی‌توانی و به مقصدهایی برسم که هیچ‌کس تا به حال نرسیده! من هیجان دارم برای آن روزی که بعد از یک خستگی طولانی، میان قلعه‌ی آرزوهام نشسته باشم، نفسی عمیق بکشم و بگویم: سخت بود، خیلی سخت، ولی من ثابت کردم که می‌شود، که غیرممکن نیست. که هیچ چیز برای کسی که جسورانه می‌ایستد، می‌جنگد و جا نمی‌زند، غیر ممکن نیست. @eeshg1 ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
❤️حدیث 💚پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم فرمودند: 🌙از اولین شب جمعه رجب غافل نشوید زیرا شبی است که فرشتگان آن را می نامند: 🌙لیله الرغائب [شب عطا و بخشش] 📘المراقبات ص ۱۱۱ 🌼 ان شاءالله صدر همه آرزوهامون تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان باشه. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🙏 @eeshg1
آرزويي كن .. گوشهاي خدا پر از آرزوست و دستهايش پر از معجزه ی اجابت آرزويي كن... شايد كوچكترين معجزه اش مستجاب کردن دعای تو باشد اجابت آرزوهاي شما دوستان و سعادت و خوشبختی شما را در شب آرزوها ارزومندم ♥️امضای خدای خوبیها ♥️ پای همه ی آرزوهایتان @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 صحبت های حاج مهدی رسولی به مناسبت فرارسیدن ماه رجب و اعلام مراسم احیای شب لیلة الرغائب... @eeshg1
32.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 ✨رغائب نام دیگر توست کاش لااقل یک شب درسال تو را آرزو می‌کردیم... برگرد کاملترین آرزو...!❤️ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه می‌داد: «می‌گفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته‌اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله می‌زدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! می‌گفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه‌ام ده برابر میشه! می‌گفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص می‌خورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!» از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان‌های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرف‌های پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی‌اش نبوده باشد، هر روز سرِ حال‌تر از روز گذشته به خانه می‌آمد. فنجان‌ها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده‌ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی‌ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی‌ام، کلام خدا بود و دلجویی‌های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی‌کسی‌ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا می‌کشید، همراهی دوباره‌اش برایم سخت‌تر می‌شد. من در طول چند ماه زندگی مشترک‌مان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی‌یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم می‌داد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمی‌توانستم به بهانه خط و نشان‌های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه‌ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «می‌دونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه‌ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا می‌خواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمی‌دانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده‌ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب می‌دانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بی‌قراری کرد و بی‌آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سال‌ها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نوزدهم مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنه‌اش به صورت پژمرده‌ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم‌انگیزش را به خوبی حس می‌کردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بی‌رنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبی‌اش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!» نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی‌زد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه می‌داد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمی‌خواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح می‌دونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگی‌اش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده‌ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری‌اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی می‌کرد و پایم برای رفتن پیش نمی‌رفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز می‌شد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی‌ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش می‌رفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم می‌کرد و پلکی هم نمی‌زد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی‌اش خط افتاده و میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمی‌درخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله‌ها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانه‌مان بودم. هر دو با قدم‌هایی خسته پله‌ها را بالا می‌رفتیم و هیچ نمی‌گفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمی‌شد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس می‌کردم مدت‌هاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته‌ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گل‌های فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمی‌توانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده‌اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمندم!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. @eeshg1 🌹🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیستم نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من می‌چکد و با صدایی که زیر بارش اشک‌هایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمی‌تونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه‌ای که چه زود به کام‌مان تلخ شد و دل‌هایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی‌ام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم می‌کردی، کنارم نبودی! شب‌هایی که دلم می‌خواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شب‌هایی که هیچ کس نمی‌تونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بی‌قراری می‌کرد، بی‌پروا ادامه می‌دادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده می‌دادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری می‌کشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی می‌خوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریه‌های بی‌صبرانه او بود که امانش را بریده و ناله‌هایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلک‌هایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمی‌کشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا می‌کرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که می‌زدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیه‌السلام) بخواد، می‌تونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا می‌زد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده می‌شد، پاسخ داد: «نمی‌دونم الهه جان...» و من دیگر چه می‌گفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمی‌خواستم و نمی‌توانستم بیش از این با تازیانه‌های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقه‌اش را که چون ستاره در سیاهی شب می‌درخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی‌ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خــدای مهـربانـم ✨ از تـو شاکـرم 🌸ڪه چشمـانم را گشـودی ✨و فرصتی دوباره برای زنـدگی 🌸برای ادامه ی حیات ✨و برای دیـدن‌ عزیـزانم 🌸به مـن عـطا کردی 🌸بـا نـام و یـاد زیبایت ✨روزم را آغـاز می‌کنـم 🌸و از تو طلب بهترینها دارم 🌸 بِسـمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحیـم ✨ الهـی بـه امیـد تـو 🌸🍃@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫آخر هفته خود را ⚪️💫معطر می کنیم به 🌸💫عطر دل نشین صلوات ⚪️💫بر محمد و آل محمد(ص) 🌸💫الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ ⚪️💫وَآلِ مُحَمَّدٍ 🌸💫وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ⚪️💫وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ 🌸💫در پناه حضرت محمد(ص) ⚪️💫و خاندان پاکش آخرتون پر برکت @eeshg1 🌸🍃