فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
⭕️ غیبتــــ ڪردم چطــور حـلالیـتـــ بطلبــم
🎙#حجــتالاســلامحـسینــےقمــے
@eeshg1
@eeshg1
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
🔴 حكومت او به قيام حضرت مهدي متصل ميشود
🔹 آيت الله سید محسن خرازي ميگويد: «يكي از دوستان به نقل از عده اي از دوستان موثقش فرمود: ما در حدود سالهاي ۴۲ و ۴۳ كه امام خمینی (ره) در تبعيد بودند، خدمت مرحوم آيت الله آقاي حاج شيخ عباس تهراني رسيديم و در مورد امام (ره) با ايشان صحبت كرديم.
🔹 ايشان فرمودند: آيتالله خميني به وطن باز ميگردد و پيش از برگشتن، شاه را از مملكت بيرون ميكند و پس از برگشتن خود، حكومت اسلامي تشكيل ميدهد و بالاخره حكومت او به قيام حضرت مهدي (ارواحنا فداه) متصل ميشود.
📚 آيتالله سيد محسن خرازي، روزنههايي از عالم غيب، ص ۲۵۴
#دهه_فجر #انقلاب #امام_زمان عج
📚#یک_داستان_یک_پند
کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه میرفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم اینکه عمر را به بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام. ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمیتوانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و خداوند آن گناه را هرگز نمیبخشد.
🍃@eeshg1
🦋🍃 ✨
💢 کووپارس، پیشرفتهترین واکسن استنشاقی جهان
💠 نشریه پزشکی لَنسِت(LANCET) از معتبرترین و مشهورترین نشریات حوزه پزشکی، در آخرین شماره خود، در مقاله ای اعلام کرد⬇️
« واکسن ایرانی کووپارس پیشرفتهترین واکسن استنشاقی دنیا است.»
❌ عدهای در داخل کشور همچنان واکسنهای داخلی را بیاثر و مساوی آب مقطر میدانند و علت را عوارض کمتر بعد از تزریق، نسبت به بعضی واکسنهای خارجی بیان میکنند⬇️
در حالیکه در هیچ منبع علمی و تحقیقاتی گفته نشده اگر واکسنی تب، بدن درد، سردرد، بیحالی، لرز و... یا عوارض بیشتری را ایجاد کند، به معنی اثرگذاری بهتر آن واکسن است ⬅️ به عبارت دقیقتر، معیار اثرگذاری واکسن، بروز این عوارض نیست. مثلاً شما خربزه میخورید و دل درد میگیرید اما من میخورم و هیچ علامتی پیدا نمیکنم. هر دوی ما یک مدل خربزه خوردهایم. این تفاوت، به دلیل پاسخ متفاوت بدن ما به یک ماده غذایی یا دارویی است.
⭕️ باید دقت کرد که فضای #خودتحقیری حاکم بر فضای مجازی، عزت نفس ما را نگیرد.
بسیاری از اندیشمندان، عامل موفقیتهای اقتصادی کشورهایی مانند ژاپن و چین در نیم قرن اخیر را، هویت ملی آنها میدانند؛ فرهنگ این کشورها از حس شدید به هویت ملیشان سرشار است، به طوری که یک ژاپنی و چینی همواره به ژاپنی بودن و چینی بودن خود، افتخار میکند.
✍ خواب و بیدار
#من_خوابم_یا_بیدار:
@eeshg1
#سلامتی
مزایای مصرف تره در طب سنتی چیست؟🔍
تره" ضدعفونىکننده رودهها و ادرارآور است
و براى معالجه روماتیسم و بیمارىهاى کبدى مفید است
اگر "تره"با غذا خورده شود به هضم غذا کمک میکند و مانع ترش شدن غذا در معده میشود
📛البته باید توجه داشت در مصرف تره نباید زیادهروی کرد چرا که موجب بروز سردرد میشود.
@eeshg1
نمیشود همه را حذف کرد!
آدمها باب میل ما نیستند و ما باب میل آنها نیستیم، ولی نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها پشت ما سخن میگویند، عدهای از ما بیزارند و عدهای مدام به قضاوت زندگی و رفتارهای ما نشستهاند اما نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها برای سادهترین اتفاقات زندگیشان بیشتر از حیاتیترین اتفاقات جهان ما ارزش قائلند، اما نمیشود همه را حذف کرد.
آدمها گاهی خودخواه و گاهی واقعا غیرقابل تحمل میشوند، اما نمیشود همه را حذف کرد.
ما ناچاریم به همزیستی مسالمتآمیز با آدمها چرا که انسانیم و ذاتاً اجتماعی و هرچند هم که عمیقا با تنهایی، خو گرفتهباشیم، در زندگی لحظات بسیاری هست که بدون انسانهای دیگر نمیتوان حریف چرخهی بیرحم تکرار شد. در زندگی لحظات بسیاری هست که بدون اشتراکگذاری اشتیاقها و تمایلات و دردها با سایر آدمها، تمام معادلات جهان لاینحل میماند و هیچ چیز درست از آب در نمیآید.
در زندگی لحظات بسیاری هست که تنها درمان رنجها و کسالت و ملال آدمی، آدمها هستند. ما ناگزیریم با خوب و بد هم کنار بیاییم چرا که برای ادامه، به حضور و نگاه و حتی سرزنشهای همدیگر نیاز داریم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@eeshg1
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
#ایمان چیزی نیست که تو
بتوانی آن را ببینی یا لمس کنی!
ایمان را باید در قلبت احساس کنی ...❣
وقتی دیگران ناامید شدهاند
ایمان تو را به تلاش و تقلا وا میدارد
ایمان به تو انگیزه خوب بودن و خوب زیستن میدهد
ایمان تو را در مقابله با سختیها قوی میکند.
ایمان برای تو آرامش میآورد
ایمان برای تو راه میگشاید،
حتی اگر امروز هیچ راهی نبیــنی
ایمان به تو قدرت پرواز میدهد
حتی اگر که خسته یا زخمی شدهای ...
ایمان همان چیزیــست که
تو به آن نیاز داری،
درست به اندازه نفس کشیدنهایت...
حواست هست؟؟
لطفاً بگذار کنار دلشورهها و نگرانیهای همیشگی را
و ایمان را جایگزین ترسها کن ...
❤️خدا هنوز هست❤️
تو هنوز نفس میکشی
و زندگی هنوز جریان دارد ...👌
@eeshg1
❄️🌨☃🌨❄️
🌠نمازشب
●نماز شب و سحر خیزی ●
■نماز تو در دل شب عروج تواست به سوی عوالم حیات و بقا و تو نمی بینی. دعا و تضرع و تبتل تو در ظلمت شب،دراصل فرار تو است از ظلمت پشت پرده ، و روی آوردن تو است به سوی عوالم نور و تو نمی یابی .
■سجده، گریه و استغفار تو در خلوت شب ،اگر حجاب از برابر تو برداشته شود، نزول تو بر حضرت جبار است تا جناب او چاره بیچارگیهای تو باشد و غنای او جبران کننده فقر تو گردد .
■خوف تو مبدل به امن ،ذلت تو مبدل به عزت ، هلاکت تو مبدل به سعادت، ممات تو مبدل به حیات ،وحشت تو مبدل به انس، تنهایی تو مبدل به مصاحبت ،فنای تو مبدل به بقاء، ضعف تو مبدل به قوت ، و بلاخره سیئات تو مبدل به حسنات شود که حضرت او جبران کننده همه عدمها و کسرهاست.
■مرحوم آیت اله محمد شجاعی■
#مقالات_جلد_سوم ص ۲۸۰
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊 @eeshg1
❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹غواصان خط شکن والفجر هشت را تماشا کن..!
ببین چه تیپی داشتن بچه ها...!
تیپ خاکی!
تیپ غیرت
تیپ مردانگی
تیپ ایمان ...
برادر چه لباس خوشگلی تنته!
بوی عشق میده... بوی تن غواص
سرت رو بالا بگیر مرد...
نگاه به صورت ماهت ثوابه
♦️ای خدا اینا حتی از نگاه کردن به دوربین حیا داشتند و خجالت میکشیدند، یکی که تا دوربین اومد سمتشون بلند شد و رفت ...
اما این روزها ما همه کار میکنیم تا دیده بشیم، اما به چه قیمتی...!!! یه سری ها هم که چشم تو چشم به دوربین نگاه میکنند و به مردم یه مشت وعده و وعید و دروغ تحویل میدن!!!
♦️چه جوونایی رو فراموش کردیم، چه رشادت هایی رو نادیده گرفتیم، جای ارزش و بی ارزشی عوض شده، سلبریتی ها شدند الگو و ارزش جامعه مون، رنگ مو و مدل لباس و حاشیه ها و ازدواج ها و طلاق هاشون شده تیتر یک خبرها و سرچ هامون، این در حالیه که این قهرمان این غواص یا سالهاست به شهادت رسیده و فراموش شده یا اگر هم زنده ست یه جانباز مو سفیده الان که کسی حتی حال این روزاشم نمیپرسه...!
@eeshg1
🌄 آینده ای که در انتظار مردم ما است
پلیس ایتالیا جسد خشکیده بر صندلی پیرزن 70 ساله ای بنام مارینلا برتا رو توی خونه اش پیدا کرده که حدود 2.5 سال قبل فوت کرده و کسی پیگیر زنده یا مرده بودنش نشده
خبر عجیب و وحشتناکیه ولی با این روند پیری جمعیت و تک فرزندیها، چند سال بعد ما هم ازین اخبار زیاد خواهیم شنید متاسفانه
👤 جناب آقای استیون
@eeshg1
✨﷽✨
✅معنی رزق و روزی واقعی
✍️آیت الله مجتهدی (ره): آیا میدانی نمازت، رزقی است از سوی خداوند متعال؟ چون خیلی از انسانها اصلا نماز نمیخوانند! یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بدون زنگ زدن ساعت بیدار میشوی و نماز میخوانی رزق است. چون بعضیها بیدار نمیشوند.
زمانی که با مشکلی روبهرو میشوی، خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است. زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت میدهی. این فرصت نیکی کردن، رزق است. گاهی اتفاق میافتد که در نماز حواست نباشد، ناگهان به خود میآیی و نمازت را با خشوع میخوانی، این تلنگر، رزق است.
یکباره یاد امام زمانت (علیه السلام) میافتی و سلامی به ایشان هدیه میکنی و دلت حسابی تنگ میشود. رزق واقعی این است. نه ماشین، نه خانه و نه درآمد! چون درآمد و ماشین و امثالهم رزق مال است که خداوند عزیز به همه بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
@eeshg1
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
♦️جزئیات عملیات بمبگذاری در محوطه بازی کودکان
🔹گزارشات بدست آمده نشان میدهد با اقدام موقع نیروهای امنیتی و اطلاعاتی، یک مورد بمبگذاری در سرزمین بازی کودکان در یکی از ساختمانهای تجاری در اوایل بهمن ماه امسال کشف و خنثی شد.
🔹بلافاصله پس از خنثی سازی بمب جایگذاری شده در این محوطه، سربازان گمنام امام زمان و نیروهای امنیتی و انتظامی پیگیر شناسایی عوامل این اقدام تروریستی شدند که نهایتا با گذشت مدت کوتاهی تمام افرادی که در این ماجرا دخیل بودند دستگیر شدند.
🔹در خصوص عامل اصلی این اقدام تروریستی گفته شده است که وی دارای سابقه همکاری با گروهک تروریستی منافقین بوده و قصد داشت با این اقدام ضمن خدشه به توان امنیتی ایران، موجب رعب و وحشت مردم و بروز بحران اجتماعی در کشور شود.
🔹گفتنیاست درصورت انجام این عملیات تروریستی، ایجاد خسارت جانی در حجم بالا متصور بوده است.
@eeshg1
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و د
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و سوم
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایشها سالم اومده!»
سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟»
پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرندهای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!»
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و چهارم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟»
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه!»
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!»
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خدایی
✨که نزدیک است
🌸خدایی که
✨وجودش عشق است
🌸و با ذکر
✨نامش آرامش را در
🌸خانه دل جا می دهیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@eeshg1
سلام😊✋
به پنجشنبہ خوش آمدید ☕🌺😊
آخر هفته تون 🌺
زیبا و پرانرژی🌺
و معطر بہ عطر خدا 🌷❤️
سر آغاز روزتون 🌷🍃
سرشار از عشق❤️
و خبرهای عالی👌
زندگیتون آروم🌷
عمرتون با عزت🌷
لحظه هاتون بی نظیر👌
دلتون شاد و بی غصہ🌷❤️
🌷🍃@eeshg1
✨صلوات: بهترين هديه ازطرف
🌸 خداوند براي انسان است.
✨صلوات : تحفهاي از بهشت است.
🌸صلوات : روح را جلا ميدهد.
✨صلوات : عطري است كه
🌸دهان انسان را خوشبو ميكند.
✨صلوات : نوري در بهشت است.
🌸روز پنجشنبه خود را
✨معطر می کنیم به
🌸عطر دل نشین صلوات
✨بر محمد و آل محمد(ص)
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
🔻شیطان گفته همه مردم در قبضه حکومت من هستند جز 5 نفر :
🌸کسی که با نیت صحیح در هر
کاری بر خدا توکل کند.
🌸آنکه شبانه روز به هنگام ثواب و
خطا بسیار یاد خدا باشد.
🌸 کسی که هرچه برای خود
می پسندد برای دیگران هم بپسندد.
🌸آنکه به هنگام مصیبت صبر کند.
🌸 کسی که به قسمت الهی راضی
باشد و غم روزی نخورد.
📚 نصایح صفحه ۲۲۵
@eeshg1
🌺🍃