یک استاد دانشگاه میگفت: یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. آری، اغلب ما نسبت به دیگران سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح كنيم ميبينيم به آن خوبي كه فكر ميكنيم، نیستیم.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
نماز خالصانه
براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو شتر بزرگ آوردند. حضرت به اصحاب فرمود:آيا در ميان شما كسى هست دو ركعت نماز بخواند كه در آن هيچ گونه فكر دنيا به خود راه ندهد، تا يكى از اين دو شتر را به او بدهم .اين فرمايش را چند بار تكرار فرمود. كسى از اصحاب پاسخ نداد. اميرالمؤ منين عليه السلام به پا خواست و عرض كرد:يا رسول الله ! من مى توانم آن دو ركعت نماز را بخوانم .پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:بسيار خوب بجاى آور!اميرالمؤ منين عليه السلام مشغول نماز شد، هنگامى كه سلام نماز را داد جبرئيل نازل شد، عرض كرد:خداوند مى فرمايد يكى از شترها را به على بده !رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: شرط من اين بود كه هنگام نماز انديشه اى از امور دنيا را به خود راه ندهد. على در تشهد كه نشسته بود فكر كرد كدام يك از شترها را بگيرد.جبرئيل گفت :خداوند مى فرمايد:هدف على اين بود كدام شتر چاقتر است او را بگيرد، بكشد و به فقرا بدهد، انديشه اش براى خدا بود. نه براى خودش بود و نه براى دنيا.آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خاطر تشكر از على عليه السلام هر دو شتر را به او داد. خداوند نيز در ضمن آيه اى از آن حضرت قدردانى نموده و فرمود:((ان فى ذالك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد)) سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:هر كس دو ركعت نماز بخواند و در آن انديشه اى از امور دنيا به خود راه ندهد، خداوند از او خشنود شده و گناهانش را مى آمرزد.
1_مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 20
2_ داستانهای بحارالانوار، ج 4
3_سایت تبیان
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕
@eeshg1
🌺✨
الگوینادرست
عروس جوانی به عنوان شام برای شوهر تازه دامادش، سوسیس درست می کرد. اما پیش آنکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهی تابه بگذارد، سرو ته آنها را باچاقو می زد! وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد که مادرش سوسیس را همیشه به همین صورت سرخ می کرده است. بعدها که عروس و داماد در خانه مادر زن میهمان بودند و با همین غذا از آنها پذیرایی شد، تازه داماد این موضوع را با مادرزن در میان گذاشت و علت را جویا شد. مادرزن شانه ای بالا اندخت و گفت: که مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار می برده. بالاخره تازه داماد، این سوال را با مادربزرگ همسرش در میان گذاشت. مادربزرگ، بدگمان به تازه داماد زل زد و جواب داد: چون ماهی تابه من کوچک است و سویس درسته در آن جای نمی گیرد.
الگوهای زندگی دیگران را با توجه به شرایط زندگی آنها بررسی کنید،لزوما یک نسخه واحد را برای همه نمیتوان استفاده کرد.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
🌺✨
جوانی غمگین و سر خورده سر راه شیوانا سبز شد و با ناراحتی به او گفت : به هر کاری که دست می زنم نهایتاً به دری بسته بر می خورم که دیگر نمی توانم به پیش بروم . قصد ازدواج می کنم شرایطی که مقابلم می گذارند سخت و دشوار است . می خواهم کاری برای خود دست و پا کنم می بینم وسایل و لوازم آن به راحتی فراهم نمی شود و درآمدش فوق العاده ناچیز است . خلاصه به هر کاری دست می زنم آخر کار با دری بسته مواجه می شوم . به من بگویید چه کار کنم ؟ شیوانا دستش را روی شانه ی جوان گذاشت و گفت : همین که به در بسته می خوری این نشانه ی آن است که قفلی هست . به این بیندیش که جانی در بدن نداشتی و حتی نمی توانستی تلاش کنی که به این در بسته برسی . همین که زنده ای و نفس می کشی و در مسیر زندگی به مشکل ومانعی برمی خوری ، همین مانع ، نشانه ی آن است که باید برای یافتن راه حل و جواب امیدوار بود . به جای این که در مقابل درهای بسته ی زندگی ات زانو بزنی و تسلیم شوی ، به این بیندیش که چگونه آن را دور بزنی و از آن عبور کنی . همیشه به خودت بگو : اگر دری بسته مقابل من ظاهر می شود معنایش این است که کلیدی همین دور و برها منتظر است تا آن را بردارم و در را باز کنم و از این مانع عبور کنم . موانع و سختی ها در زندگی شاید ناخوشایند باشند ولی نشانه ی آن هستند که هنوز سالم و زنده ایم و می توانیم به پیش برویم . همین نشانه برای امید داشتن کفایت می کند . وقتی این امید را داشته باشی هیچ در در مقابل تو بسته نخواهد ماند .
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
🌺✨
روزی مردی به پیش حکیمی رفت وبرای حل مشکلات پندی خواست.حکیم اورا به پیش دری برد و از او خواست که این در را بازکند.
مرد هرچه تلاش کرد در باز نشد.حکیم به پیش مرد آمد و گفت که باید در را در جهتی که باز می شود فشار داد ونه درخلاف جهت،سپس جهت مناسب رابه آن مرد نشان داد ودوباره گفت که در را بازکند اما باز نتوانست در را بازکند،سپس حکیم گفت ابتدا باید قفل در را با کلید باز کنی وسپس برای باز کردن در تلاش کنی.
مرد که خیلی عصبانی شده بود،پرسید:این همه کارچه فایده ای داشت؟
حکیم گفت با این کار سه پند به تو میدهم:
اول آنکه همیشه راهی را برای سعی کردن انتخاب کن که درست باشد چرا که اگر در برخلاف جهت فشار داده شود باز نمیشود همانگونه که اگر راه غلط را پیش بگیری به جایی نمیرسی.
دوم آنکه اول راه حل وکلید حل مشکلات را پیدا کن وسپس برای حل آن تلاش کن چرا که در بدون کلید را حتی اگر سالیان سال تلاش کنی باز نمیشود همانگونه که مشکلات بدون تخصص وتفکر و اندیشه حل نمیگردند.
سوم آنکه همیشه سؤال بپرس چرا که برای باز کردن ، در جای کلید و جهت مناسب باز شدن در را نپرسیدی و اگر من به تو نمیگفتم هیچ وقت آن در را باز نمیکردی پس همیشه بپرس و مشورت بگیر.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
🌺✨
مرد دهاتى پيوسته خدمت امام صادق عليه السلام رفت و آمد مى كرد. مدتى امام عليه السلام او را نديد. حضرت از حال او جويا شد.شخصى محضر امام بود خواست از مرد دهاتى عيبجويى كند و به اين وسيله از ارزش او نزد امام بكاهد گفت :آقا آن مرد دهاتى و بى سواد است ، چندان آدم مهمى نيست . امام عليه السلام فرمود:شخصيت انسان در عقل اوست و شرافتش در دين او و بزرگواريش در تقواى اوست ، ارزش آدمى بسته به اين سه صفت است .زيرا مردم از لحاظ نسل يكسانند و همه از آدم هستند و مزاياى مادى ارزش آفرين نمى باشند.آن مرد از فرمايش امام عليه السلام شرمنده شد و ديگر چيزى نگفت .
📚 بحار الانوار ، ج۷۸ ، ص۲۰۲
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
🌺✨
سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او بسیار خسته بود و مجبور بود بیست دقیقه برای اتوبوس بعدی منتظر بماند. یک اتوبوس دو طبقه آمد. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: «آه، می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.» او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم میرفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: «بالا نرو، بسیار خطرناک است.» سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید. نیمه شب بود و حتماً پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود. او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. پیرمرد با دیدن او گفت: «پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است.» سم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر میرسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شبهای بعدی هم که سم دیر به ایستگاه میرسید همین اتفاق تکرار میشد. یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت: «پسرم بالا نرو، خطرناک است.» پسر پرسید: «چرا؟» پیرمرد گفت: «مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد!» پسر در حالی که بلند میخندید به طبقه بالا رفت.
هیچ وقت بدون دلیل و سؤال کردن، چیزی را قبول نکنید. چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن، از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمش و موقع بازگشت به خانه باران گرفت ... گلی شد .
و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود
ولی نشد ...
بعدها هر چه شستمش پاک نشد ؛
حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایدہ نداشت !!!
آقایی که توی خشکشویی کار میکرد گفت :
"این لباس چِرک مردہ شدہ!"
گفت :
"بعضی لکه ها دیر که شود ، می میرند ؛ باید تا زندہ اند پاک شوند !"
چرک مُردہ شد ...
و حسرت دوبارہ پوشیدنش را به دلم گذاشت !
بعید نیست اگر بگویم دل آدم هم کم ندارد از لباس سفید !
حواست که نباشد لکه می شود ؛
وقتی لکه شد اگر پی اش را نگیری ، می شود چرک ...
به قول صاحب خشکشویی "لکه را تا تازہ است ، تا زندہ است ، باید شست و پاک کرد ...!"
مواظب دلهای خودمون ودلهای همدیگرباشیم...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕
@eeshg1
پابلو پیکاسو یک نقاشی را در عرض ۳ دقیقه کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت. خریدار با این قیمت گذاری مخالفت کرد و آن را برای ۳ دقیقه کار منصفانه ندانست.
پیکاسو به او و پاسخ داد این کار در واقع در ۳۰ سال و ۳ دقیقه انجام گرفته، ۳۰ سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربه اندوختن گذشت.
برخی افراد گمان میکنند که افراد موفق از خوش شانسی، استعداد ذاتی، یا نعمت الهی خاصی برخوردارند، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار، مدتها تلاش طاقت فرسا وجود دارد .
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
🌺✨
مردی که از سفر حج برگشته بود سرگذشت مسافرت خود و همراهانش را برای امام صادق(ع) تعریف می کرد، مخصوصاً یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود و ما به همراهی همچون مرد شریفی مفتخر بودیم. یکسره مشغول طاعت و عبادت بود. همین که در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.
امام صادق (ع) پرسیدند:
پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و چه کسی حیوان او را تیمار می کرد؟
آن مرد پاسخ داد:
البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس و عبادت خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.
امام فرمودند:
بنابراین همه شما از او برتر بوده اید.
#قابل_توجه_افراطیها...
📚دور نمایی از زندگی پیشوایان اسلام اثر شیخ جعفر سبحانی
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
کاسبی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را از فرزانه ترین فرد روزگار بیاموزد. پسرک چهل روز در بیابان ها راه رفت تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید. مرد فرزانه ای که او می جست آنجا می زیست. اما پسرک به جای ملاقات با مردی مقدس وارد تالاری شد که جنب و جوش عظیمی در آن وجود داشت. تاجران می آمدند و می رفتند، مردم با هم صحبت می کردند و گروه موسیقی می نواخت. میزی مملو از غذاهای لذیذ برای مصرف در آنجا دیده می شد. دو ساعتی طول کشید تا بتواند با مرد فرزانه صحبت کند. مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد اما به او گفت حالا وقت کافی ندارد که راز خوشبختی را برایش توضیح دهد. به او پیشنهاد کرد تا به گوشه و کنار قصر سری بزند و دو ساعت دیگر برگردد. بعد به او یک قاشق چای خوری داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: خواهش می کنم در حین گشت و گذار این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن بیرون بریزد. پسرک شروع به بالا و پائین رفتن در قصر نمود اما تمام مدت چشم به قاشق داشت تا مبادا روغنی بر زمین بریزد. وقتی برگشت مرد فرزانه گفت: قصر مرا دیدی؟ قالی های ابریشمی! تابلوهای زیبای کتابخانه و... پسرک شرم زده گفت که هیچ ندیده و تنها دغدغه اش نگهداری از روغن بوده است. مرد فرزانه گفت: پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو. اگر خانه کسی را نبینی نمیتوانی به او اعتماد کنی. پسرک با شادی تمام بار دیگر قاشق به دست به تماشای خانه رفت. تمام جاها را دید و در باغ چرخید و دوباره بازگشت. هنگامی که بازگشت تمام آنچه را که دیده بود با جزئیات برای مرد فرزانه تعریف کرد. مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست؟ پسرک به قاشق نگریست و دریافت که دو قطره روغن ریخته است. فرزانه ترین فرزانگان گفت: پس این است راز خوشبختی، که همه شگفتی های جهان را بنگری و هرگز از آن دو قطره روغن درون قاشق غافل نشوی.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕 @eeshg1
@eeshg1 روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد. روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهی. هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی، از فکر خود استفاده کنی نه از زور بازوی دیگران. پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند.و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند.
هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
شاه عباس از وزیر خود پرسید:
امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت:
الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت:
نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان میبایست به مکه میرفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمیتوانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش میپردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.
همیشه سعی کنیم قضایا را عمیقتر ببینیم نه سطحی...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد . از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین! راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره؟! کشاورز پاسخ داد : ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه، آخه میدونی قاطر من کوره!
اعتمادبهنفس وامید معجزه میکند...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
بحث داغ برنامه ریزی موضوعات آموزشی در مدرسه حیوانات در جریان بود. خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد. پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود. ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرار داشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره آموزشهای مدرسه قرار بگیرد. شورای مدرسه با رعایت همه پیشنهادات دفترچه راهنمای تحصیلی مدرسه را تهیه نمود و بعد قرار شد که همه حیوانات درسها را یاد بگیرند. خرگوش در دویدن نمره بیست گرفت، اما بالا رفتن از درخت برایش دشوار بود، مرتب از پشت به زمین میخورد. دیری نگذشت که در اثر یکی از این سقوطها مغزش آسیب دید و قدرت دویدن را هم از دست داد. حالا به جای نمره بیست، نمره ده میگرفت و در بالا رفتن از درخت هم نمره اش از حد صفر بالاتر نمیرفت. پرنده در پرواز عالی بود اما نوبت به دویدن روی زمین که میرسید نمره خوبی نمیگرفت، مرتب صفر میگرفت. صعود عمودی از تنه و شاخه و برگ درختها هم برایش سخت بودوآخر همین درس ها باعث شد بالش بشکند و قدرت پرواز راهم از دست دهد...
کارهایی که استعداد نداریم را انجام ندهیم چراکه استعداد ایمان را هم خراب میکنند...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕
طرف نشسته بوده پشت ماشین بنز آخرین مدل و داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یك موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاكی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یك مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاك قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد! طرف كم میاره، راهنما میزنه كنار به موتوریه هم علامت میده بزنه كنار. خلاصه دوتایی وامیستن كنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی كل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... كش شلوارم گیر كرده به آینه بغلت ...
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده!
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت. دکتر به او گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!
ظاهر دیگران همیشه آن چیزی نیست که در باطنشان است...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
@eeshg1
💕💕💕
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.»گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده،خراش هایی که تورا از نابودی نجات داده اند، آری خراش های خداوند دوشست داشتنی اند...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕
#تلنگر
چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
#ارسالی_اعضای_کانال
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.»
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1
#قدرت_باور_ها
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم @eeshg1
💕💕💕
شهری بود که مردمش, اصلاً فیل ندیده بودند, از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند, مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کردهاند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی میبود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت.
عقل و منطق نیز چون چراغی است که همه را به راه درست و صحیح هدایت میکند...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم @eeshg1
💕💕💕
مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را ميشكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو ميخورد و ميترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان ميداد كه نديده است. و با خود ميگفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من ميدزدي ولي داري از پهلوي خودت ميخوري. تو از فرط خري از من ميترسي، ولي من ميترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم ميفهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش ميكند ولي همين دانه او را به كام مرگ ميكشاند
آری گاهی از دیگران برای خود برمیداریم درحالی که از خود کم میکنیم...
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#درخانه_بمانیم
💕💕💕 @eeshg1
ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟»
ﺩﻭﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.»
از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند.
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟»
ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.»
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید.شاید شما خوشبختتر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1
💎پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد...
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست...
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد...
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت...
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
•••یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."•••
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1
💎بزرگی میگفت:
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید...
دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما میماند... ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد میبرد...
نعمتهای خدا نیز اینطور است،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید.
زندگی کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم @eeshg1
💕💕💕
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن!
#داستانک_ها
#بهمددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1
💎بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم...
سختترین مرحله، مرحلهی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو میریختیم تو سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه...
خیلی انتظار سختی بود، همهش وسوسه میشدم ناخنک بزنم ولی چارهای نبود. بعضی وقتا برای خواستهی دلت باید صبر کنی...
صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکهی کوچیکش رو گذاشتم گوشهی لپم تا آب بشه...
لواشک اون سال بینهایت خوشمزه شده بود... نمیدونم برای آلوقرمزهای گوشتی و خوشطعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هرچی بود اونقدر فوقالعاده بود که دلم نمیخواست تموم بشه...
برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم، میترسیدم زود تموم بشه... تا اینکه یه روز واسهمون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچههای مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...
لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشهی لپ اونا بود و صدای ملچملوچشون تو گوشم میپیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...
من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشهی لپ یکی دیگه بود...
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دستدست کنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همهی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن...
#داستانک_ها
#به_مددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1
دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکیاش برگزار میشد؛
با عجله به فرودگاه رفت.
بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند؛
که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه،
که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده،
مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ...
بعد از فرود هواپیما،
دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت؛
و خودش را معرفی کرد؛
و گفت:
هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است؛
و شما میخواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت:
جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید؛
میتوانید یک ماشین دربست بگیرید؛
تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است...
دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت؛
و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد؛
که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد؛
بطوریکه ادامه راه مقدور نبود ...
ساعتی گذشت تا اینکه احساس کرد راه را گم کرده است ...
خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ...
که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...
کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد؛
صدای پیرزنی را شنید:
بفرما داخل، هر که هستی در بازه ...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.
پیرزن گفت:
کدام تلفن فرزندم؟
اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ...
ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ...
دکتر از پیرزن تشکر کرد؛
و مشغول خوردن شد؛
در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ...
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود؛
که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد.
پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود.
بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت:
مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم؛
امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود.
پیرزن گفت:
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است.
من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا ...
دکتر آیشان می پرسد:
چه دعایی؟
پیرزن می گوید:
این طفل معصومی که جلو چشم شماست؛
نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر،
به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند ...
به من گفتهاند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست؛
که او قادر به علاجش هست، ...
ولی هم او خیلی از ما دور هست؛
و دسترسی به او مشکل هست؛
و هم میگویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است؛
و من از پس آن برنمیآیم ...
می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود ...
پس از خدا خواستهام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد؛
و کارم را آسان کند!
دکتر آیشان در حالیکه گریه می کرد؛
گفت:
به خداقسم که دعای تو،
هواپیماها را از کار انداخت؛
و باعث زدن صاعقه ها شد؛
و آسمان را به باریدن وا داشت ...
تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند.
من هرگز باور نداشتم؛
که خداوند با یک دعا،
این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند؛
و بسوی آنها روانه می کند.
#داستانک_ها
#به_مددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕🖤 @eeshg1
گفـت :
اولخودتـودرسـتکنبعدبروھیات 😑
گفتـم :
چهبامـزه😅 پسبایدبگیماولسالمشوبعدبرودکتر
حسیـنجـآنـم🖤🔗
نزدطبیبرفتمودرمانتورانوشت
یڪکربلامـراببریخوبمیشم ..
#داستانک_ها
#به_مددالهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#درخانه_بمانیم
#من_ماسک_میزنم
💕💕💕 @eeshg1