#داستان_آموزنده
به بهلول گفتن:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!
خودم:
https://eitaa.com/eeshg1
🌺🍂🌺🌺🍂🌺
#داستان_آموزنده
خیلی خیلی قشنگه حتما بخونید👌
مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود ...
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ می شد می گفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده، اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن،
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج، اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش،
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن، احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه،
یکی از ﻫﻴﺎت لذت میبره یکی از مهمونی رفتن، یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند، اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم، چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن...
👤الهی قمشه ای
⚫️⚫️⚫️⚫️
✅ #داستان_اموزنده #توکل_برخدا
✍تمام پول هایش تمام شده و هنوز در نیمه راه سفرش بود. یکی از دوستانش از او پرسید می خواهی چه کنی؟ گفت تمام امیدم به فلانی است. دوستش گفت پس قسم می خورم که امیدت ناامید می شود. مرد با تعجب پرسید چرا؟ گفت: آخر از امام صادق علیه السلام شنیدم که می گفت:
خداوند متعال می فرماید: رشته آرزوی هر کسی را که به غیر من وصل باشد قطع می کنم. آیا او در گرفتاری هایش به دیگری امید می بندد در حالی که رفع آن به دست من است؟ آیا او در خانه دیگری را می کوبد در حالی که کلید تمام درهای بسته دست من است و خانه ام به روی همه باز است!
📚باب التویض الی الله/حدیث۷،ج ۲
💕💕💕
📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
#دختر_يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد.شكايت.مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، مدت زیادی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت.....
بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به #شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند......
💕💚💕
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✍روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
@eeshg1
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
📚#داستان_آموزنده
یکی از کسانی که احادیث امام سجاد علیهالسلام را روایت کرده و آن احادیث را نشر و گسرتش داده، شخصی است به اسم محمدبن مسلم بن عبدالله زهری.
این زهری، از بنی امیه است! پدربزرگش (عبیدالله) در جنگ بدر با پیامبر اکرم جنگیده بود و پدرش (مسلم) همراه با مصعب بن زبیر در سرکوب مختار نقش داشت.
خودش هم در دستگاه خلافت اموی صاحب منصب بود و برخی خلفا او را برای معلمی سرخانه بچههایشان انتخاب می کردند.
یعنی طرف جد اندر جد دشمن اهل بیت علیهمالسلام به حساب میآمد؛
اتفاقا یک بار هم امام سجاد علیهااسلام شنیده بودند که او در مسجدالنبی سخنانی توهین آمیز درباره امیرالمومنین علیهالسلام گفته که او را به خاطر این سخنان سرزنش کردند.
آن وقت امام سجاد علیهالسلام برای چنین آدمی، یک نامه مفصل نوشته است و در آن با لحنی کاملا دوستانه و خیرخواهانه نصیحت کرده که نگذارد حکومت بنی امیه از موقعیت علمی او سوءاستفاده بکنند.
این رفتار امام سجاد چنان در زهری تاثیر کرد که او به کل عوض شد و در شمار شاگردان امام درآمد!
در تاریخ نوشتهاند او طوری به امام علاقه داشت که باقی بنیامیه سر همین موضوع مسخرهاش میکردند و با حالت تمسخر به او میگفتند: زهری! پیامبرِ تو، علی بن الحسین تازه چه کار کرده و چه گفته؟!
📙 (تحف العقول، ترجمه پرویز اتابکی، ص 280-283)
(شرح الاخبار، ج 3، ص 258)
@eeshg1
🍃
🦋🍃 ✨
🌹#داستان_آموزنده
امام صادق (ع) در حدیثی میفرمایند: موقعی که خداوند خیر بندهای را بخواهد، هنگامی که گناهی انجام میدهد او را گوشمالی میدهد تا به یاد توبه بیفتد، و هنگامی که شر بندهای را
(بر اثر اعمالش) بخواهد موقعی که گناهی میکند نعمتی به او میبخشد تا استغفار را فراموش کند و به آن گناه ادامه دهد، این همان است که خداوند عزوجل فرموده: «سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِّنْ حَیْثُ لَایَعْلَمُونَ»؛ یعنی از طریق نعمتها به هنگام معصیتها آنها را به تدریج از راهی که نمیدانند گرفتار میسازیم
(تا هرگز نتوانند توبه کنند) ».[۱]
یکی از یاران امام صادق عرض کرد: من از خداوند مالی طلب کردم به من روزی فرمود، فرزندی خواستم به من بخشید، خانهای طلب کردم به من مرحمت فرمود، من از این میترسم نکند این استدراج باشد، امام فرمود: اگر اینها توأم با حمد و شکر الهی است استدراج نیست (نعمت است )[۲].
(۱)(تفسیر نمونه،ج۷، ذیل آیات ۱۸۲ و ۱۸۳ سوره اعراف)
(۲)(تفسیر نمونه، ج ۲۴، ذیل آیات ۴۲-/ ۴۵ سوره
@eeshg1
🌹#داستان_آموزنده
یکی از اقوام امام سجاد علیه السلام، نزد حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد.
حضرت در جواب او چیزی نفرمود؛ هنگامی که آن شخص از آن مجلس رفت، حضرت به اهل مجلس فرمود: آنچه را که این شخص گفت شنیدید؛ الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا به دشنام او بشنوید.
آنان گفتند: ما همراه شما میآییم ولی دوست داشتیم که جواب او را میدادید.
حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را میخواندند: «آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدی مردم درگذرند و خدا نیکوکاران را دوست دارد».(آلعمران آیه134)
راوی این قضیه میگوید: ما از خواندن این آیه فهمیدیم که حضرت با او به خوبی برخورد خواهد کرد.
هنگامی که حضرت آمدند به منزل آن شخص رسید او را صدا زدند و فرمودند به او بگویید علی بن الحسین است.
چون آن شخص شنید که حضرت آمده، گمان کرد حضرت برای انتقام و جواب دادن دشنامها آمده است!
حضرت تا او را دیدند فرمودند: ای برادر تو نزدم آمدی و مطالبی ناگوار و بد گفتی، اگر آنچه از بدی گفتی در من است از خداوند میخواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند ترا بیامرزد.
آن شخص چون این سخنان را شنید و برخورد امام را مشاهده کرد، میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت: آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدیها سزاوارترم.
@eeshg1
✨🌹✨
#داستان_آموزنده
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
💕💙💕💙
📚#داستان_آموزنده
روزي امام علی علیهالسلام به مسجد رفتند. در مسجد شخصی ايستاده بود؛ حضرت دهنه اسب را به او سپرد تا به مسجد برود و برگردد.
هنگام خارج شدن از مسجد حضرت دو دينار در دست گرفت تا به عنوان مزد به آن مرد بدهد؛
اما وقتی برگشت، ديد آنمرد دهنه اسب را دزديده و رفته است!
حضرت دو دينار را به قنبر داد و فرمود: به بازار برو و يك دهنه اسب خريداری كن.
قنبر به بازار رفت، اتفاقاً به آن شخص دزد برخورد و ديد يك دهنه اسب در معرض فروش گذاشته است. قنبر فرمود: چند میفروشی؟
آن شخص گفت: دو دينار.
قنبر دو دنيار را داد و افسار را خريد.
وقتي برگشت حضرت فرمود: اين افسار دزديده شده است، به چند دينار خريدی؟ قنبر گفت: دو دينار.
حضرت فرمود: ببين كه اين شخص چگونه رزق حلال خود را كه برايش تعيين شده بود، حرام كرد!
💕💝💕💝
☝️مجازات سه گناه ...!
🌹#داستان_آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
💕🧡💕🧡
🌺#داستان_آموزنده
مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی دانم چه کنم و چگونه گرفتاریشان را بر طرف سازم؟
امام(علیه السلام) فرمود:
آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن که هیچ چیزی سریع تر از صدقه حاجت را برآورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد...
گاهی امام سجاد (علیه السلام) هنگامی که به سائل چیزی می بخشیدند دست مبارک خود را می بویید و میفرمودند: این دست به دست الهی رسیده؛ چون خداوند در آیه ۱۰۴سوره توبه فرموده است:
«خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد...».
(بحارالانوار،ج۶۲، ص۲۶۹).
💕💙💕💙
#داستان_آموزنده
خاطره ای زیبا
هفت یا هشت ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفته ای آزارم می داد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت : آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقا صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟! بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟
چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روانشناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!
💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#داستان_آموزنده
« فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از انچه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . سپس خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد »
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹#داستان_آموزنده
روزی یکی از یاران امام هادی علیهالسلام که بر اثر برخورد با حیوانی صدمه دیده بود، نزد حضرت رفت و با اشاره به زخمهایی که برداشته بود، به روزگار و نحسی آن بد و بیراه میگفت.
آن حضرت، خطاب به او سخنی به این مضمون فرمودند: آیا تو شیعه ما هستی که اینگونه روزگار را متهم میکنی؟! روزگار را ملامت نکن؛ زیرا همه حوادث عالم به دست خداوند است و روزگار هیچ نقشی در پیدایش امور ندارد و غیر خداوند به گونه مستقل در زندگی مردم مؤثر نیستند (و مردم هر چه میکشند از دست خودشان است) و نیز فرمودند: «لاتَعُدْ و لاتَجْعَل للایام صنعاً فی حکم الله؛ یعنی برای روزگار اثر و نقشی در حکم خداوند، به حساب نیاور و قرار مده».
آن شخص با شنیدن سخنان امام، به واقعیت امر آگاه شد و از گفته و عقیده خود توبه نمود.
📙(وسائل الشیعه،ج7،ص509).
💕❤️💕❤️
📘 #داستان_آموزنده
🌀 ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند.
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
〽️ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@eeshg1
#داستان_آموزنده
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
🌸🌸🌺🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆سه جواب حقیقی
💥روزی امیرالمؤمنین علیهالسلام با مردم سخن میگفت، در ضمن سخنان، سه سؤال از آنان کردند؛ امّا جواب آنها را نپسندید و جواب صحیح را خودشان فرمودند. از آنها پرسید:
🔅1. رَقوُب در میان شما کیست؟ گفتند: مردی را گویند که بمیرد و فرزندی نداشته باشد. امام علیهالسلام فرمود: رقوب کسی است که بمیرد و یکی از فرزندانش را جلوتر از خود نفرستاده باشد که در پیشگاه خدا حساب شود، اگرچه فرزندان بسیار بعد از خود بگذارد.
🔅2. صُعلوُک در میان شما کیست؟ گفتند: مرد فقیر را گویند. فرمود: صعلوک کسی است که مالی را در راه خدا به پیش نفرستاده باشد هرچند بعد از خود ثروت کلانی بگذارد.
🔅3. صُرعه نزد شما کیست؟ گفتند: آن قهرمان پرتوانی که پهلویش به خاک نرسیده است!
💥فرمودند: آن قهرمانی که وقتی شیطان بر قلبش زد و خشمگین شد بهطوریکه خونش (از رگهایش) آشکار گردید، به یاد خدا بیفتد و با حلم بر خشمش غالب و آن را به زمین بکوبد.
📚(مشکاه الانوار، ص 366 -حکایتهای شنیدنی، ج 1، ص 115
🍃🌺🌸🌺🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆معاذ بن جبل
🌻«معاذ» در هیجده سالگی مسلمان شد و در جنگ بدر و اُحد و خندق و دیگر جنگها شرکت داشت و پیامبر صلیالله علیه و آله میان او و «عبدالله بن مسعود» عقد برادری قرار داد.
انسانی خوشرو و بخشنده بود و پیامبر صلیالله علیه و آله او را به حکومت یمن فرستادند و مطالبی را به او گوشزد کردند ازجمله فرمودند: «بر مردم سخت مگیر و با ایشان چنان رفتار کن که به دین و سخن تو علاقهمند گردند.»
🌻در زمان حکومت خلیفهی دوم جنگی میان مسلمانان و روم اتفاق افتاد و او هم شرکت داشت. در سال هجدهم هجری در «عمواس» شام طاعونی واقع شد. ابوعبیده فرمانده قوای مسلمانان به مرض طاعون مبتلا شد، چون یقین به مرگ نمود معاذ را جانشین خود قرار داد.
🌻سپاهیان او را گفتند: «دعا کن تا این بلا مرتفع گردد.» او فرمود: «این بلا نیست، بلکه دعای پیامبر صلیالله علیه و آله شما و مرگ نیکان و صالحان و شهادتی است که خدا مخصوص بعضی از شما میگرداند.»
🌻بعد فرمود: «خداوندا! از این رحمت (طاعون) سهم کاملی به خاندان معاذ بده.»
🌻بعد از مدتی اهل خانهاش مبتلا شدند و مُردند و خود او نیز در انگشتش اثر کرد، انگشت را به دندان میگزید و میگفت: «پروردگارا! این کوچک است آن را مبارک گردان.»
🌻عاقبت در سن 38 سالگی با مرض طاعون درگذشت و نزدیک خاک اردن (در سال هیجده هجری) به خاک سپرده شد.
📚(پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ص 264 259 -طبقات ابن سعد، ج 3، ص 124 122)
🍃🌺🌸🌺🍃
🍃🌱
#داستان_آموزنده
🔆تشییع عبد فرّار
💥مرحوم علامه طباطبایی فرمودند: در زمان عارف کامل مرحوم ملّا حسینقلی همدانی، شخصی به نام «عبد فرّار» که آدم بدی بود، در نجف بود. او وقتی وارد صحن میشد، از بدیاش بعضیها میترسیدند.
مرحوم آخوند به او برخورد کردند و از او پرسیدند: اسمت چیست؟ او گفت: مرا نمیشناسی؟
💥من عبد فرّار هستم.
(بعد با خود گفت: که آیا من) از خدا فرار کردهام یا از رسولش؟ صبح جان به جانآفرین داد و مُرد.
💥وقتی صبح، آخوند نزد شاگردانش آمدند، فرمود: «یکی از اولیای خدا وفات کرده است، به خانهاش برویم.» آمدند خانه آدم لات یعنی عبد فرّار؛ همه تعجب کردند. آخوند در تدفین و تشییعجنازه شرکت کردند. بعد فرمودند: «او وقتی بد بود که توبه نکرده بود. حال عبد فرار نصف شب توانست با توبه، همه گذشته خود را جبران کند.»
📚(تربیت فرزندان ص 421 استاد حسین مظاهری
🍃🌺🌸🌺🍃
#داستان_آموزنده
🔆نماز جماعت صبح در مسجد
امام صادق عليه السلام فرمودند: پيامبر صلى الله عليه وآله (طبق معمول ) براى اداى نماز صبح با جماعت ، وارد مسجد شد، پس از نماز به پشت سر نگاه كرد و ديد عده اى از مسلمين براى نماز نيامده اند، نام آنها را به زبان آورد و فرمود:
آيا اين افراد در نماز شركت نمودند؟!
حاضران عرض كردند: نه .
پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: آگاه باشيد، بر افراد منافق ، نمازى ، سخت تر از عشاء نماز صبح نيست .
و لو علموا اى فضل فيهما لا توهما و لو حبوا
اگر آنها پاداش بسيار نماز صبح و عشاء را با جماعت ، در مى يافتند، گر چه چهار دست و پا (مانند راه رفتنت كودكان خوار) باشد، خود را به جماعت مى رساندند.
📚وسائل الشيعه ، جلد 5 ص 378.
✾📚📚✾
#داستان_آموزنده
🔆شهيد الحمار
عصر پيامبر اسلام (صل الله علیه وآله و سلم ) بود، در يكى از جنگها، بين رزمندگان اسلام با سپاه كفر درگيرى شديدى به وجود آمد، شدت درگيرى به قدرى بود كه صداى شمشيرها و نيزه ها از دور به گوش مى رسيد، در اين ميان نگاه يكى از رزمندگان اسلام به كافرى افتاد كه سوار بر الاغ سفيد رنگ و چالاك شده بود، جلوه زيباى الاغ ، چشم آن رزمنده مسلمان را خيره كرد، همين زرق و برق ، باعث شد كه شيطان فكر و نيّت او را آلوده كند، او با خود گفت ، بروم آن كافر را بكشم و الاغ چابك و سفيد رنگش را براى خود تصاحب كنم ، با همين نيّت به سوى او رفت ، اتفاقا بدست جنگجويان كافر، كشته شد، مسلمين كه به نيّت آلوده او پى برده بودند، او را شهيد راه الاغ خواندند و با عنوان ((شهيد الحمار، جنگ ناخالص او را تخطئه نمودند آرى جهاد بايد فى سبيل اللّه باشد نه فى سبيل الحمار!!
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حجّت خدا بر دوش پدر و معرّفى به احمد قمى
مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از مورّخين و محدّثين شيعه و سنّى آورده اند:
يكى از بزرگان قم به نام احمد بن اسحاق اشعرى قمّى حكايت كند: روزى به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شدم و خواستم درباره حجّت خدا و خليفه پس از آن حضرت ، از ايشان سؤ ال كنم .
همين كه در محضر شريف امام عليه السلام وارد شدم و سلام كردم ، بدون آن كه سخنى گفته باشم ، مثل اين كه از نيّت و افكار من آگاه بود، مرا مخاطب قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! خداوند تبارك و تعالى از زمان خلقت حضرت آدم عليه السلام تا برپائى قيامت ، بندگان خود را بدون حجّت و راهنما رها نكرده است .
و در هر زمانى - از باب لطف - يكى از بندگان شايسته خود را حجّت بر انسان ها قرار داده است كه به وسيله وجود مبارك او حوادث خطرناك برطرف مى شود، باران رحمت خدا فرود مى آيد و زمين به بركت وجود حجّت خداوند متعال ، بركات درون خود را ظاهر مى سازد و در اختيار بندگان و ديگر موجودات قرار مى دهد.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، امام و خليفه بعد از شما چه كسى است ؟
هنگامى كه اين سؤال را طرح كردم ، امام حسن عسكرى عليه السلام سريع از جاى خود برخاست و درون منزل رفت و پس از لحظه اى بازگشت ، در حالى كه كودكى خردسال را در آغوش خود گرفته بود، و همانند ماه شب چهارده نورانى بود و مى درخشيد.
موقعى كه حضرت وارد اتاق شد، اظهار نمود: اى احمد! اگر اهل معرفت نمى بودى و نيز اگر نزد خداوند متعال گرامى نمى بودى ، هرگز فرزند عزيزم را بر تو عرضه نمى كردم .
و سپس فرمود: اين فرزند من است كه هم نام رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد و جهان به وسيله وجود او پر از عدل و داد خواهد شد، همان طورى كه ظلم و ستم همه جا را فرا گرفته باشد.
اى احمد! اين فرزندم ، همانند حضرت خضر پيامبر خدا عليه السلام ؛ و همچنين مانند ذوالقرنين ، علمش برگرفته از سرچشمه علوم و معارف الهى است ، داراى عمرى طولانى خواهد بود.
در آن زمانى كه فرزندم - حجّت خدا - از طرف خداوند جلّ و علا، در غيبت قرار گيرد، نگهدارى دين براى افراد جامعه سخت خواهد بود و همگان ايمان و اعتقاد خود را از دست مى دهند، مگر اشخاصى كه محدود و اندك ياشند.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! علامت و نشانه او چيست ؟
ناگهان آن كودك خردسال عزيز، لب به سخن گشود و ضمن مطالبى ارزشمند، مرا مخاطب خويش قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! من آخرين خليفه پروردگار متعال در زمين هستم ، من از دشمنان انتقام خواهم گرفت .
و سپس افزود: بعد از پدرم امام و خليفه اى غير از من نخواهد بود، شكرگزار خداوند باش و بر عقيده ات پايدار بمان ، تو فرداى قيامت همنشين ما خواهى بود.
📚إكمال الدّين شيخ صدوق : ج 2، ص 384، ح 2، ينابيع المودّة : ج 3، ص 317، ح 2، مدينة المعاجز: ج 7، ص 606، ح 2595.
@eeshgh1
✾✾
#داستان_آموزنده
🔆همسر دلاور ميثم تمّار
ميثم تمّار از ياران نيرومند امام على (علیه السلام )، و از افراد برجسته و فرزانه و قويدل بود، ابن زياد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسين (ع ) به كربلا، به دار آويختند و شهيد كردند.
او همسر دلاورى داشت كه در راه اسلام ، بسيار ثابت قدم و استوار بود، از دلاوريهاى او اينكه :
به دستور ابن زياد، جنازه هاى حضرت مسلم (ع ) و هانى و حنظلة بن مرّه را (كه داستانش در داستان قبل ذكر شد) بدون غسل و كفن در ميدان كناسه كوفه انداخته بودند، و كسى جراءت نداشت آنها را بردارد و به خاك بسپارد.
همسر دلاور ميثم تمّار، تصميم گرفت آنها را به خاك بسپارد، هنگامى كه آخرهاى شب شد و چشمها به خواب رفت ، اين بانو با كمال مخفى كارى ، جنازه ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخيمان ابن زياد، كنار مسجد اعظم كوفه برد، و آنها را كه در خون پاك خود غلطيده بودند، به خاك سپرد، و هيچكس از اين جريان جز همسر هانى بن عروه كه همسايه اش بود، مطّلع نشد.
هزاران آفرين بر اين شير زن قهرمان كه براستى صلاحيت آن را داشت تا همسر ميثم باشد، آرى از فردى مانند ميثم ، انتظار آن هست كه همسرى اين چنين داشته باشد، اين است نقش مديريت شوهرى برازنده در رشد و تعالى همسرى رشيد و مسؤول .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
#داستان_آموزنده
🔆شرط استجابت دعا
روزى موسى (ع ) در محلى عبور مى كرد، در مسير راه مردى را ديد كه دستهايش را به سوى آسمان دراز كرده و با حالت خاصى از گريه و زارى دعا مى كند و خواسته هايش را از درگاه خدا مى طلبد.
موسى (ع ) از آنجا گذشت و پس از يك هفته مراجعت نمود، باز ديد او در همان محل ، مشغول دعا و زارى است و حاجت خود را از خدا مى طلبد .
در اين هنگام خداوند به موسى (ع ) وحى كرد: ((اى موسى ! اگر آن مرد آن قدر دعا كند كه زبانش بريده شده و بيفتد، دعايش را به استجابت نمى رسانم مگر اينكه از طريقى كه من به آن امر كرده ام وارد شود)) (يعنى رهبرى پيامبران و اوصياء آنها را بپذيرد و با اين اعتقاد دعا كند)
📚بحارج 27 ص 180
@eeshg1📍
@zendegi18📍
#داستان_آموزنده
🔆در ماندگى خدانما
در عصر امام صادق (علیه السلام ) شخصى به نام جعدبن درهم )) به مخالفت با اسلام و بدعتگذارى مى پرداخت و داراى طرفدارانى شده بود، به همين خاطر در روز عيد قربان اعدام گرديد.
او روزى مقدارى خاك و آب در ميان شيشه اى ريخت و پس از چند روز، حشرات و كرمهائى در ميان آن توليد شد، او گفت : اين من بودم كه اين حشرات و كرمها را آفريدم ، زيرا من سبب پديد آمدن آنها شدم .
اين موضوع را به امام صادق (ع ) خبر دادند. امام فرمود: به او بگوئيد :
تعداد آن حشرات داخل شيشه چقدر است ؟ و تعداد نر ماده آنها چقدر است ؟ اگر او آنها را آفريده بايد به اين سؤالها پاسخ دهد، و همچنين بپرسيد: وزن آنها چقدر است ، و اگر او خالق آن ها است ، فرمان دهد تا آن حشرات به شكل ديگر در آيند.
هنگامى كه اين گفتار امام ، به او رسيد، از جواب درمانده شد و راه فرار را بر قرار ترجيح داد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
✾✾
#داستان_آموزنده
🔆اخلاص مرجع تقليد به پيشگاه اهل بيت نبوت
يكى از مراجع بزرگ تقليد كه حق بزرگى بر حوزه عليمه قم و جهان تشيّع دارد مرحوم آيت اللّه العظمى سيّد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى (قدّس سرّه ) است ، او صبح روز پنجشنبه بيستم ماه صفر (روز اربعين ) سال 1318 قمرى در نجف اشرف ديده به جهان گشود، و در هشتم شهريور 1369 ش (مطابق با8 صفر 1411 ه ق ) در سن 93 سالگى در قم رحلت كرد، قبر شريفش در كنار راهرو كتابخانه عمومى كه بنام آنحضرت است و در خيابان ارم قم قرار دارد واقع شده است .
از خصوصيات اين بزرگوار اينكه : محبت و علاقه وافرى به اهل بيت نبوت داشت و خود را ((خادم علوم اهل البيت و المنيخ مطيته بابوابهم (خدمتگزار علوم خاندان نبوت و خواباننده مركب گدائى )) خود در كنار در خانه آنها) مى دانست ، و در فكر و عمل نيز چنين بود.
يكى از وصاياى او اين بود كه : پس از مرگ ، جنازه ام را روبروى مرقد مطهّر بى بى فاطمه معصومه (سلام اللّه عليها) قرار داده و در اين حال ، يك سر عمامه ام را به ضريح مطهّر، و سر ديگر را به تابوت بسته ، به عنوان دخيل ، و در اين هنگام مصيبت وداع مولاى من حسين مظلوم با اهل بيت طاهرينش را بخوانند كه اين وصيت اجرا شد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
✾📚 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود
حضرت يونس (علیه السلام ) وقتى كه در درون نهنگ قرار گرفت و در همانجا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به نهنگ فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بزرگ (نهنگ ) بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت .
لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا مى گفت و كم كم رشد كرد سلامتى خود را باز يافت .
در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
خشك شدن آن درخت براى يونس ، بسيار سخت و رنج آور بود، محزون شدن ، خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستنى ؟، او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مى داد، كرمى بر آن مسلط كردى ، ريشه اش را خورد و خشك گرديد.
خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك درختى كه نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى ، غمگين شدى ، ولى از نزول عذاب بر صدهزار نفر يا بيشتر محزون نشدى ، اكنون بدان كه اهل نينوى ايمان آورده اند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
و بنقل ديگر: پس از خشك شدن درخت ، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يكساعت ، طاقت خود را از دست دادى .
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد: يا ربّ عفوك عفوك : پروردگارا، عفو تو را طالبم ، و درخواست بخشش مى كنم .
يونس به سوى نينوى حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوى رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوى شود،چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نيوى ، و به و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مى آيد.
چوپان به يونس گفت : آيا دروغ مى گوئى ؟ آيا حيا نمى كنى ؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت .
به درخواست يونس ، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است ، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوى رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد، مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت : من براى صدق خبرى كه دادم ، برهان دارم ، گفتند: برهان تو چيست ؟، جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى دهد، همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد، مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس (ع ) آمدند و آنحضرت را با احترام وارد نينوى نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند، و سالها تحت رهبرى و راهنمائيهاى حضرت يونس (ع ) به زندگى خود ادامه دادند.
شخصى از امام باقر (ع ) پرسيد: غيبت يونس (ع ) از قوم خود، چقدر طول كشيد؟
امام باقر (ع ) در پاسخ فرمود: چهار هفته (28 روز) طول كشيد، هفته اوّل يونس از نينوى بيرون آمد و تا كنار دريا حركت كرد، هفته دوّم در شكم ماهى بود، و هفته سوّم در سايه درخت (كدو) در ساحل دريا بود، و هفته چهارم به سوى قوم خود حركت كرد تا به نينوى رسيد، در نتيجه مجموع رفتن و مراجعت يونس 28 روز طول كشيد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
#داستان_آموزنده
🔆چگونگى دفاع از حقّ خود
عايشه دختر ابوبكر حكايت مى كند:
فاطمه زهراء سلام اللّه عليها پس از شهادت پدرش ، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله در يكى از روزها نزد پدرم ابوبكر آمد و ارثيّه پدرى خود را از او مطالبه نمود.
و پدرم ، ابوبكر در پاسخ به وى اظهار اشت : پيغمبر خدا چيزى به عنوان ارثيّه ، باقى نگذاشته است و آنچه كه از اموال او باقى مانده باشد، صدقه خواهد بود.
فاطمه سلام اللّه عليها با شنيدن سخنان پدرم ابوبكر، خشمگين و ناراحت شد و از او كناره گرفت و با همين ناراحتى و كناره گيرى به زندگى خود ادامه داد تا آن كه وفات يافت .
سپس عايشه در ادامه سخنان خود افزود: حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها سهميّه خود را به عنوان ارثيّه ، از اموال رسول اللّه صلوات اللّه و سلامه عليه و همچنين فدك را از پدرم ابوبكر به طور مرتّب مطالبه و درخواست مى نمود؛ وليكن پدرم از پرداخت آن ها خوددارى مى كرد.
طبق مشهور و روايات وارده : فدك ، باغ بسيار بزرگى بوده كه طبق ضوابطى در جنگ خيبر، حقّ شخصى پيغمبر اسلام صلّلى اللّه عليه و آله قرار گرفت .
و حضرت آن را در حضور اصحاب به دخترش ، فاطمه زهراء سلام اللّه عليها تحويل داد و به آن مخدّره بخشيد.
📚اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 314، به نقل از صحيح بخارى
@eeshg1📍
@zendegi18📍
✾
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه رسيدگى به فقرا در هنگام سختى
عالم عامل ، و حاوى دقايق فضائل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع البحرين علم و تقوى مولانا الاءجل آخوند ملا فتحعلى ايد الله تعالى نقل فرمود از يكى از ثقات ارحام خود كه گفت :
در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم . اتفاقا پيش از سايز مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم از هر طبقه در سختى و گرسنگى بودند. دلم سوخت . دست از نفع آن برداشتم . پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم به شرط آن كه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و عيالش از آن نگيرد تا ساير زراعت ها به دست آيد.
پس فقرا رو به آن جا آوردند و از سختى و شدت درآمدند و از آن هر روزه بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و اميدى از آن زرع نداشتم . تا آن گاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از جمع آورى ساير زراعت هاى خود فارغ شدم . گفتم به مباشرين جمع آورى مزارع كه به سمت آن قطعه روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى مانده باشد.
پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آن چه به دست آمد از جو، چند برابر ساير زمين ها بود! علاوه بر آن كه بردن فقرا تاءثيرى در آن نكرد، بر آن چه متعارف بود افزود. و به حسب عادت مُحال بود كه يك خوشه در آن مانده باشد.
و عجب آن كه چون پاييز شد، حسب مرسوم كه هر زمين زراعت شده بايد يكسال از او دست برداشت و زراعت نكرد آن قطعه معهوده را به حال خود گذاشتيم . نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده بودم . تا آن كه اول بهار شد و برف ها را به اعانت خاكستر از روى زراعت ها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى شخم و تخم سبز و خرم و از همه زراعت ها بيشتر و قويتر است . چنان متحير شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم . چون زراعت ها رسيد حاصل آن چند برابر ساير زرعت ها بود. ((والله يضاعف لمن يشاء)).
و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع عام . چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به نگهبان باغ كه از يك كرت آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از هرجا به آن جا عبور كند بر او مباح باشد و حاجت خود را از او بردارد، و جز دادن آب كارى به آن كرت نداشته باشند. چنين كردند و از آن وقت چيدن تمام انگور هر عابرى از ان خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت .
چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كرت هاى باغ فارغ شدند، به احتمال آن كه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان برگ ها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرت رفتند. چون محصول آن را آوردند، چندين برابر ساير كرت ها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.
📚كلمه طيبه ، ص 272.
@eeshg1📍
@zendegi18📍