eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
285 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
267 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر ... بعد از بهوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت : ➕بچه پامنار بودم گندم و جو میفروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم ➕من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو @eeshg1 اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
📚 از ظلمت گور تا تفسیر نور صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي.... آیامرا می‌شناسی؟ بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم. چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد. كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت. مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار. كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد. شیخ طبرسی به کفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت. خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟ بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است. اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم. از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد. آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد: از كدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم. جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت. طبرسی به پاس زحمات آن گورکن، کفن‌های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می‌کند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنه‌ها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشته‌اش از درگاه خداوند طلب آمرزش می‌کند. علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد. @eeshg1 🍃 🦋✨
۱ اسفند ۱۴۰۰
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر... بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی میکشیدند که داستانش را همه میدانند عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه میکردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر ... بعد از بهوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت : ➕بچه پامنار بودم گندم و جو میفروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم ➕من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم 💕🧡💕🧡
۷ خرداد ۱۴۰۱