eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. مردهای دیگر گرد او حلقه زدند و پاسخ ها را خواندند. یکی از آنها سر بلند کرد و گفت: «من پاسخ سوالم را گرفتم. خدایش خیر دهد. الحق که دخت موسی بن جعفر است.» مرد دیگری او را تایید کرد و گفت: «همین طور است. من نیز قانع شدم.» لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. از فاطمه غیر از این انتظاری نداشت. او بارها به سوالات اعتقادی پاسخ داده بود و تایید پدرشان امام موسی کاظم را گرفته بود. کاروانیان از اینکه پاسخ سوالات خود را گرفته بودند بسیار راضی بودند. زمانی که ابراهیم گفته بود موسی بن جعفر به سفر رفته فکر نمی کردند به این زودی پاسخ سوالات خود را بیابند. از ابراهیم بسیار تشکر کردند. هم برای پذیرایی بسیار گرمشان و هم برای پاسخ سوالات. رئیس کاروان گفت: «از خواهر گرامی تان بسیار تشکر کنید. خدا جزای خیر به ایشان بدهد. معلوم است که زنی فاضله و بزرگوار هستند.» فاطمه که پشت عبای ابراهیم مخفی شده بود ریز ریز می خندید. مردهای کاروان، خداحافظی کردند و مدینه را به قصد دیار خود ترک کردند. هنوز از مدینه دور نشده بودند که چند سوار به آنها نزدیک شدند و سرعت خود را کم کردند. رئیس کاروان، موسی بن جعفر را شناخت. از اسب پیاده شد و مشتاقانه به سمت او رفت. امام موسی کاظم نیز از اسب پیاده شد. سلام کرد و با مرد دست داد. مرد گفت: «مشتاق دیدار شما بودیم. همراهانم سوالاتی از محضرتان داشتند که به همین دلیل می خواستیم محضر مبارک تان شرفیاب شویم اما اهل منزل گفتند سفر هستید. خدا را شکر که توفیق بود اینجا شما را زیارت کنیم.» کاروانیان از اسب ها و شتر ها پیاده شدند و گرد امام حلقه زدند. بعضی اشک شوق می ریختند و بعضی دست و صورت امام را می بوسیدند. امام گفت: «سوالات تان چه بود؟» رئیس کاروان برد مصری را از میان عبایش درآورد و مقابل ایشان گرفت و گفت: «سوالات مان را نوشتیم تا خدمت شما بدهند. اما دختر گرامی تان فاطمه خانم پاسخ آنها را برای ما نوشتند.» امام دست دراز کرد و پاسخ ها را از مرد گرفت. باز کرد و تمام آن را خواند. لبخند بر لبش نشست و سه بار زیر لب گفت: «فداها ابوها؛ پدرش به فدایش.» رو کرد به مرد و گفت: «پاسخ ها درست هستند. پاسخ من نیز به سوالات شما همین ها بود.» https://eitaa.com/eeshg1 📚روایتی داستانی از زندگی (س)