#شهدای_ڪربلا❣
💚آن دو گفتند: تو کیستی؟ چون نسب خویش را بیان کرد، گفتند: ما تو را نمیشناسیم. –بگو- زهیر بن قین یا حبیب بن مظاهر به جنگ ما بیایند. عبدالله به یسار که جلوتر از سالم و آماده نبرد بود گفت: ای زنازاده، تو میل مبارزه با دیگری را داری و حال آنکه کسی که به جنگ تو آمده از تو بهتر است؟! عبدالله حمله کرد و با شمشیر او را از پای درآورد. در آن هنگام که مشغول شمشیر زدن به یسار بود، سالم به وی حمله کرد و او را صدا زد: «برده به سوی تو آمد» ولی عبدالله اعتنا نکرد.
سالم نزدیک شد و پیشدستی کرد و ضربهای زد که عبدالله با دست چپ خویش جلوی آن را گرفت؛ و انگشتان دست چپش قطع گردید. عبدالله بر وی حمله کرد و با ضرباتی چند او را به هلاکت رسانید💚
🖤⚫️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀چشماتو ببند
🥀خیال کن زائر آقایی
🖤السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مَوْلاَیَ
🥀یَاأَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَرَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
🥀اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
🥀فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
🥀وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
🥀التماس دعا از همه عزیزان
#قاسم_ابن_الحسن💚
دشمن شناس بود و سربازِ بی بدل بود
فرزندِ بی مثالِ جنگاور جمل بود
شمشیر میکشید و «سر» روی خاک میریخت
مثل علیِ اکبر(ع) در رزم، بی مثل بود
ارثیۂ پدر بود عشقِ عمو حسینش(ع)
در کربلا شد اثبات، عشقی که بی خلل بود
#روز_ششم #محرم💔🥀
#شهدای_ڪربلا❣
💚بعد از بازگشت ام وهب نزد زنان، عَمرو بن حجاج زبیدی بر جناح راست سپاه امام حسین (علیهالسلام) حمله کرد، امّا اصحاب امام در برابر او ایستادند و زانو به زمین زدند و سرنیزهها را به کار گرفتند لذا اسب نتوانست جلو بیاید. شمر بر جناح چپ سپاه امام حسین (علیهالسلام)حمله کرد. اصحاب امام (علیهالسلام) در برابر او نیز ایستادگی کردند و او را زخمی نمودند.
عبدالله بن عمیر که در جناح چپ بود جنگ سختی کرد و دو تن دیگر از سپاه دشمن را از پای درآورد تا اینکه هانی بن ثبیت حضرمی و بکیر بن حَی تَمیمی به وی حمله کردند و او را به شهادت رساندند. [۲۲] [۲۳] [۲۴] [۲۵] ابن شهرآشوب وی را در زمره شهیدان حمله نخست آورده است.💚
🖤⚫️🖤
[منابع]
۱. ↑ مامقانی، عبدالله، تنقیح المقال، ج۱۴، ص۳۶.
۲. ↑ طوسی، محمد بن حسن، رجال طوسی، ج۱، ص۱۰۴.
۳. ↑ طوسی، محمد بن حسن، رجال طوسی، ج۱، ص۷۸.
۴. ↑ طباطبائی، عبدالعزیز، الحسین والسنة، ج۱، ص۷۴.
و...
بعضى از ما فكر میكنيم
كه با هر تغييرى قراره اتفاق خاصى بيفته
واى رفتم دانشگاه
واى ازدواج كردم
واى بچهدار شدم
واى...
واى نداره!
چرا همه چيز از نظر ما خاص و عجيبه
و با خاص كردن يک اتفاق،
عدم و نبود اون اتفاق تبديل ميشه
به يك فاجعه!
اگه ازدواج خيلى خاصه
پس طلاق فاجعه است
اگه بچهدار شدن خيلى خاصه
پس بچهدار نشدن فاجعه است
زيبا نيست؟!
ما همش بين خير و شرهاى ساختگى خودمون
در رفت و آمد هستيم و هر روز عمر و وقت انرژيمون را تلف چيزهايى میكنيم كه واقعاً نبايد بكنيم
دانشگاه رفتن يک انتخاب و تصميمه
يكى تصميم میگيره كه بره يكى تصميم میگيره كه نره
ازدواج هم همينه، بچهدار شدن هم همينه
ما عادت كرديم با خاص كردن رويدادها
عدم و وجود و نبودشون را تبديل به فاجعه كنيم
واسه همينه كه در كشورهاى عقب افتاده
30 سالگى سن خاصيه
چون فكر میكنن بعدش قراره چى بشه!
حالا قبلش چى بوده كه بعدش چى باشه
29 سالگيمون خيلى خاص بود حالا
كه 31 سالگيمون بخواد فاجعه باشه!
اصن فراتر از اون
از صفر تا 30 سالگيمون چه گلى به سرمون زديم
كه حالا از 30 تا 60 نميتونيم بزنيم
والا
اما ما هنر و تخصص اصليمون خود زنيه
يعنى عاشق اينيم كه شرايط عادى را بحرانى كنيم
و بعدش براش دنبال راه حل بگرديم
الآن كسانى كه طلاق گرفتن مردن
يا كسانى كه ازدواج نكردن خيلى درمانده هستن!
يا كسانى كه بچه دار نشدن خيلى بدبخت هستن؟!
چى تو سر ماست انصافاً؟!
لطفاً
ياد بگيريم كه ازدواج و مدرک تحصيلى و بچه و...
معيار ارزشگذارى ما نيست
و اينها فقط انتخاب ها و تصميماتيه كه ما
در طول زندگى ممكنه بگيريم يا نگيريم
پس هر موضوعى را اونقدر خاص نكنيم
كه جهت مقابلش تبديل به فاجعه بشه.
سپهر خدابنده
🖤⚫️🖤
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
⚫️⚫️⚫️
🏴✨🏴
پَرچمی دیدَم به دستِ پَهلوانی بی بَدیل
قامتِ پَرچم بلند و صاحبِ پَرچم جَمیل
لَعلِ لَبهایش مُکَرَّم تَر زِ آبِ سَلسَبیل
پَنجه اَژدر افکَن و قامَت طَویل
گُفتمش مولا که هَستی ... ؟
گُفت فَخرِ جِبرِئيل
گُفتمش نامَت بِگو ... ؟
دَرمانده ام اَجرت جَزیل ...
گُفت عَبّٰاسَم سِپَهسالار ، سُلطانِ جَلیل
گُفتم ای بابُ الْحَوائِج دَردمَندم الْدَخیل🙏
گفت دَرمانت برو از خواهرم زِینب بگیر ...
آه یا زینب(س)😔💔
🏴✨🏴