#داستان
روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از یه قبرستانی داشت عبور،،، میکرد یه وقت دید از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میامد امد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمودند:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوانی از تو قبر اومد بیرون
از تمام بدن این جوان آتش میزد بیرون،
رسول خدا فرمودند:ای جوان تواز امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد یا رسوالله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت
پیامبر فرمود:تارک الصلات بودی؟
جوان گفت:نه یارسولله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر:روزه نگرفتی؟
جوان: یارسولله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان و رمضان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند:ای جوان حج نرفتی؟
گفت:مستطیع نشدم
پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟
جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا ایقدر عذاب میکشه،،،؟
خطاب رسید یا رسوالله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد مفرماید برید مادر این جوان رو پیدا کنید.
رفتند مادرشو پیدا کردند .یه پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوال بودند.
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر امد بیرون.
پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه .بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان:سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند:آخه زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده ک تو لحظه ب لحظه داری نفرینش میکنی؟
عرض کرد یا رسولله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم، دعوامون شد،از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت،موهام سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زن ها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختمو دردست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم ک لحظه ب لحظه عذابو ب پسرم زیاد کن ک کم نکن!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند:سلمان برو به فاطمه ام بگو تنها نه علی هم بیاره، حسن و حسین رو هم بیاره.
سلمان رفت درخانه به فاطمه(س) گفت:پیامبر پیغام داده سریع بیایید.
مادر ما زهرا(س) آمد، علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم اومدند.
اول مادر ما حضرت زهرا(س) رفت جلو فرمودند:ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم
گفت:آره
فرمود:ای زن به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه ب لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.
دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.
این بار امیرالمومنین علی(ع) رفت جلو و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به حق علی(ع) قسم میدم لحظه ب لحظه عذاب پسرم را زیاد کن..........
نوبت رسید به اقامون امام حسن(ع).اومد جلو وفرمودند:ای زن بخاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین(ع)
اومد مقابل این زن ایستاد،ایشان خردسال بود چون دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمودند:ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار این زن پرید به دست وپای حسین(ع) افتاد و عرض کرد:خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام.
پیغمبر خدا(ص)فرمودند: که ای زن چی شد؟ من،فاطمه ،علی،حسن خواستیم قبول نکردی چی شد که حسین؟
عرض کرد:یا رسوالله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین بکنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنی،،،،
السلام علیک یا اباعبدلله
💠#داستان
🌟تا کجا می توانیم پای مسلمان بودنمان بایستیم ؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند.
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به یکی از نماز گذارانی که به ظاهر از همه مسلمان تر بود دوختند .
آن شخص رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود.
✅این حکایت امروز خیلی از ماهاست که پای ایمانمون در هر شرایط نمیتونیم بایستیم.
#خواندنی
#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها
🔵
💠#داستان
✅ خدا که اشتباه نمی کند...
🔹می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟
گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟
پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
🔹بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
🔹سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
🔻بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.
#خواندنی
🔵#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها
❣﷽❣
🔘 #روضه_حضرت_رقیه_س
⚫️ #داستان #دختر_مدافع_حرم 🔻
🔘 #آقای_خمسه
سوره ی کوثرِ، امام حسین
جلوه ی مادرِ، امام حسین
نمک لشکرِ، امام حسین
نازنین دخترِ، امام حسین
اِی، اِی بزرگِ، قبیله ی عشاق
یا رقیه، تویی هُوَ الرَزاق
این رفیقمون تعریف میکرد، دامادشون مدافع حرم بابلسر، شهید شد یه دختر داشت، مهر امسال رفت مدرسه، خواهرِ گفت بچه رو میبری، آره دایی شه، ظهر رفت بیارتش، گفت عقب بشین جلو وسایله، اومد از اون ور زد رو شیشه، بشینم جلو؟ گفتم بچه است، وسایلو عقب گذاشتم نشست یه آخی شی گفت، گفتم ای بابا، چی شده دایی؟ گفت دیگه کسی نمیفهمه بابا ندارم، ما که نمیفهمیم، دختر دارا، دختر این جوریه من نمیدونم، وای اگر دوستاش بفهمن بابا نداره، بچه ان دیگه، اینو بابام خریده، لذا تو خرابه سرو که آوردن، اومد سرو بلند کنه خورد زمین، پا نداره، میخواست ببره بچرخونه، دیدید بابا دارم، جــــــــان
دست پرورده ی ، قبیله تویی
صاحبِ، شوکتی، جلیله، تویی
نازدار همه قبیله، تویی
پای معشوقِ خود قَتیله، تویی
بی بی جان صاحب، صحن و بارگاهی تو
بی بی جان بر گنه کارها، پناهی تو
میبری دل زِ دلبران حرم
اِی، میاندارِ دختران حرم
قمر بنی هاشم، میخواست بره میدان، به آقا عرض کرد اجازه میدی برم؟، فرمود میخای بری برو، اما یه سر به اون خیمه بزن، اومد از کنار این پرده نگاه کرد واویلا، دخترا رو جمع کرده، یه مشک گرفته تو، یه عمو دارم ...
میبری دل ، زِ دلبران حرم
ای میاندارِ دخترانِ، حرم
خون ما، نذر آستانِ حرم
ای فدایت ، مدافعانِ حرم
شود آیا کِی، رو سِپید شَوم
بر دفاع از حرم، شهید شوم (من کارم تمومه، همین دوتا بند)
رویَت، آینه دار زهرا بود (فهمیدی؟)
گیسوانت، ضریح بابا، بود
( آخه چرا بود؟ آخه موی سوخته، دست بخوره، میریزه )
چادر، اولت چه زیبا، بود
در بغل کردن تو دعوا، بود
تو خودت، قبله گاهِ، حاجاتی
دست گیری، رقیه ساداتی
بسم الله الرحمن الرحیم
یه بند روضه و ، حاج حسن ، حاج آقا روح الله، حاج ابراهیم عزیزم، براتون میخونن، به حضرت رقیه، امروز پیر شدم با این دو تا، اگه بگم شاید محاسنم سفید شد، دروغ نگفتم
ای زمین خورده، ای زمین خورده، ضربه ها خوردی
تاحالا شنیدی یکی میگه الان پا میشم چپ و راستت، چپ و راست میزدنش...
زجر ول کن نبود، حرمله میزد
دخترک را، بدون فاصله ، میزد (میدونی یاد کجا افتادم؟)
قنفذ از راه، از آن لحظه که آمد میزد
جای هر کس، (نه نه نه) ، تازه میکرد نفس را، و مجدد، میزد
(این میکشه وا)
وای، از دست مغیره، چقدر ، بد میزد
این برا ، این برا عقبی ها، که احساس میکنم تماشا ، نمیدونم گردن خودت، من اینو برا تو میخونم، برا مدافع های حرم، تیپ فاطمیونِ غریب، برسه برا اون ها
ای زمین خورده، ضربه ها خوردی
ضربه ها را، تو بی هوا، خوردی
بگم یا نه؟ بی هوا، زیر بوته ها، نگاه کرد دید یه بوته داره میلرزه، گفت پیداش کردم، آروم آروم اومد، با لگد، بچه اومد بیرون، نزن، أینَ اَبوی؟، أینَ اَبوی؟، آوردش بالا، یدونه که زد، دیگه نگفت أینَ اَب، أینَ عَمّیَ العَبّاس؟ عموم کجاست؟، یتیم گیر آورده
حسیـــــــــــــــــــن
#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈