eitaa logo
کانال نوحه وسینه زنی یا زینب(سلام الله علیها)
18.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
428 فایل
#کانال_نوحه_وروضه_یازینب_سلام_الله_علیها http://eitaa.com/joinchat/2288255007C8509f44f1f #هدیه_محضر_امام_زمان_عج_صلوات التماس_دعای_فرج_وعاقبت_بخیری ⛔️کپی مطالب بدون نام کانال ممنوع⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
. دو طفلان مسلم بن عقیل(ع) -( ما دو ماهیم که خورشید بود اختر ما ) ما دو ماهیم که خورشید بود اختر ما آسمان چهرۀ خود سوده به خاک در ما باده روز ازل از جام شهادت زده ایم بوده در بزم بلا خون جگر ساغر ما دو فروزنده سپهریم که در دامن خاک آفتاب آمده خون، اشک شده اختر ما حرم ماست دو کعبه که مطاف ملک است ای بسا دل که کند طوف به دور و بر ما نقش گلبوسۀ ثارالله اکبر دارد گلوی نازک و رخسار ز گل بهتر ما بودهیک کربلا غصّه و درد و غم و داغ در دل سوخته و سینۀ غمپرور ما دل ما بود پر از آتش و یک سال تمام آب گردیده به زندان بدن لاغر ما در صف حشر به چشم همه باشد پیدا اثر سیلی قاتل به رخ انور ما شعیان کاش همه بوده نظر می کردید چه غریبانه جدا گشت ز پیکر سر ما زیر شمشیر عدو بیکس و تنها و غریب اشک ها بود که می ربخت ز چشم تر ما در دم مرگ به بالای سر ما دو یتیم حضرت فاطمه آمد عوض مادر ما بدن بیسر ما را به فرات افکندند آب هم سوخت به آغشته به خون پیکر ما گلوی نازک ما کز دم شمشیر شکافت خون دل بود که فوّاره زد از حنجر ما در غم غربت ما اشک بیفشان میثم که نشد هیچکس از راه وفا یاور ما شاعر: .
روضه دوطفلان مسلم بن عقیل ع پیغمبر اکرم فرمودند : زهرای من! بله بابا جان حسین تو را با لب تشنه شهید می‌کنند! بی بی سه تا سوال کرد! بابا وقتی حسینم و می‌کشند شما زنده اید؟ نه دخترم آیا وقتی حسینم و میکشند من زنده هستم؟ فرمود: نه دخترم اینجا صدای ناله زهرا بلند شد... عرضه داشت پس چه کسی برای حسین من گریه می‌کند؟ پیغمبر فرمود: زهرا جان! زنان و مردانی که محب ما هستند گرد هم جمع می‌شوند برای مظلومیت حسین تو گریه می‌کنند... در کتاب معالی السبطین آمده... مسلم بن عقیل دوتا فرزند به نام محمد و ابراهیم داشت. یک سال داخل زندان بودند برادر به برادر دیگرش گفت: خوبه یکار کنیم بیاییم خودمونو برا زندانبان معرفی کنیم... گفتند پیرمرد پیغمبر اسلام و میشناسی؟ گفت من مسلمانم چطور میشه پیغمبر و نشناسم پیرمرد آیا علی رو میشناسی؟ گفت شیعه ام علی امام اول منه پیرمرد آیا فاطمه زهرا رو میشناسی؟ گفت دختر پیغمبر منه آیا امام حسن رو میشناسی؟ گفت امام دوم منه.. گفتند پیرمرد! بگو ببینم امام حسین و میشناسی؟ گفت:خدا لعنت کند کسانی که حسین رو در کربلا کشتند، گفت بگو ببینم پسر عمویش مسلم بن عقیل رو میشناسی؟ گفت بله میشناسم،تا گفت مسلم و میشناسم اینا شروع کردند گریه کردن چرا گریه میکنید! گفتند آخر ما یتیمان مسلمیم... پیرمرد گفت:آقازاده ها پس بزارید هوا تاریک بشه شما رو شب آزاد میکنم... هوا که تاریک شد آب و نانی به بچه ها داد عرضه داشت بچه ها برید این دوتا بچه اومدند تا کنار نهر آب رسیدند... مرحوم علامه مجلسی نوشته زندان بچه ها نمناک بوده بچه ها یکسال روی نم های زندان بودند پاها قوت راه رفتن نداشت غریبانه به درختی تکیه دادند خوابشون برده... زن حارث کنیزی داشت همین که آمد آب ببره دید دوتا بچه غریبانه سر در گریبان هم دارند خدایا اینا کی هستن.. جلو آمد بیدارشون کرد سوال کرد گفتند: ما یتیمان مسلم بن عقیلیم... گفت نترسید بانویی دارم شیعه از موالیان بیایید بریم منزل بچه ها رو آورد به خانه... زن حارث از آنها پذیرایی کرد. محمد به ابراهیم گفت: برادر یک سال هست که خواب راحت نکردیم بیا امشب دست به گردن هم بیاندازیم و یه خواب راحتی بریم... حارث ملعون هم نیمه شب آمد خانه همسرش گفت کجا بودی؟ گفت یتیمان مسلم از زندان فرار کردند عبیدالله هم برای سرهاشون جایزه گذاشته دنبال بچه ها بودم... یک مرتبه ابراهیم از خواب پرید گفت داداش خواب عجیبی دیدم. برادر گفت منم خواب عجیبی دیدم. بعد معلوم شد هردو یک خواب دیدند... شروع کردند نقل کردن:خواب دیدم دوتایی داخل بهشت رفتیم جدمان رسول الله به بابا گفت:مسلم آمدی اما یتیمانت رو در کوفه جا گذاشتی بابامم یا رسول الله! فردا شب بچه هایم در بهشت مهمان من هستند..بگم ای کاش از خواب بیدار نمیشدند.. از صدای گریه بچه ها حارث بیدار شد در تاریکی شب بچه ها رو پیدا کرد همین که بچه ها رو شناخت.. علامه مجلسی میگه: اول کاری که کرد دوتا سیلی به بچه های نازدانه زد.. دست بچه ها رو با طناب بهم بست.. صبح که شد آوردشون کنار نهر آب هرچه زنش التماس کرد فایده نداشت... (حاجات تو در نظر بگیرید خیلی این دوتا آقازاده غریبند چون روضشون کمتر خونده میشه) نانجیب شمشیرش رو به دست غلامش داد غلام سر بچه ها رو جدا کن در در معالی السبطین مینویسد: غلام شمشیرش رو روی زمین انداخت خودشو انداخت توی آب... میرفت پایین میومد بالا میگفت حبیبی یا حسین!حبیبی یا حسین... دید فایده نداره شمشیر و داد دست پسرش... پسرش هم گفت من دستم رو به خون این مظلومان آلوده نمیکنم.. آخر خود ملعونش اومد جلو که سر بچه ها رو جدا کنه بچه ها گفتن حارث حالا که میخای ما رو بکشی اجازه بده دو رکعت نماز بخوانیم.. اجازه داد نماز خوندند دست ها رو در خانه خدا بلند کردند گفتن خدا تو بین ما و این ظالم حکم کن.. نانجیب جلو آمد سر برادر بزرگ رو جدا کنه داداش کوچکتر جلو آمد حارث اول سر من و جدا کن.. گفت چرا اول سر تو رو جدا کنم؟ گفت:نمیتونم برادرم رو در خون ببینم.. آمد سر برادر کوچکتر رو جدا کنه برادر بزرگ دوید..حارث تو رو خدا اول سر من و جدا کن گفت چرا اول سر تو رو جدا کنم؟ یک جمله عجیبی فرمود که دل سنگ و آب میکنه نمیدونم با دل تو چه میکنه... برادر بزرگ گفت: چون وقتی از مدینه راه افتادیم مادرم دست برادر کوچکتر رو بمن داد برادر کوچکتر رو به من سپرد.. تا سر برادر بزرگ رو جدا کرد می‌نویسند داداش کوچکتر اومد جلو خون ها رو برداشت به سر و صورت خودش مالید... بگم چرا آخه برادر نمیتونه برادر رو در خون ببیند... اما یه برادر سراغ دارم کنار نهر علقمه آمد... حسین.... برادر رو با چه وضعی دید؟ دست در بدن نداشت... عمود آهن فرقش رو شکافته... حسین.... .