eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
7هزار ویدیو
227 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
※مجموعه داستان ۵ | ماجرای کسانی که به عاشورا نرسیدند، شاید شبیه ما | روز پنجم  | ضَحّاک بن عبدالله مشرقی ※ ضحاک از "گزارشگران" واقعه کربلا در کوفه است. طبری نقل کرده است ضحاک  در میانه راه کاروان حسینی به سوی کوفه، با امام حسین(ع) ملاقات کرد. امام حسین(ع) او را به یاری خود خواند. وقتی ضحاک عذر خواست، امام علیه‌السلام علت عدم همراهی‌اش را جویا شد. • ضحاک دعوت امام را ✘ ✘ قبول کرد و گفت: «من فردی عیالوارم و به مردم مقروض هستم؛ اما اگر به من اجازه دهی، هنگامی که هیچ جنگجویی که از تو د فاع کند - در کنارت - نیافتم، بازگردم و فقط تا آنجا برایت بجنگم که برایت سودمند باشد و بتوانم از تو دفاع کنم». امام علیه‌السلام پذیرفت. (اوج رحمت امام برای نجات یک نفر) • ضحاک در صبح روز عاشورا در حمله اول شرکت کرد و شجاعت‌های بسیاری از خود به نمایش گذاشت و نماز ظهر را همراه امام به جای آورد. او وقتی که دید سپاه بنی‌امیه به دستور عمر بن سعد اسب‌های یاران امام (ع) را هدف قرار داده و با پی کردن از پای درمی‌آورند، اسب خود را در خیمه‌ای پنهان کرد و خود پیاده به نبرد با دشمن پرداخت. • ضحاک خود نقل کرده که در مقابل امام علیه‌السلام، دو نفر از دشمن را که پیاده می‌جنگیدند، به قتل رسانده و دست یکی دیگر را از تنش قطع کرده که حضرت هم در حق او دعا کردند و فرمودند: «سست نگردی، دستت بریده نشود. خداوند از اهل بیت پیامبر صلوات‌الله‌علیه، بهترین پاداش‌ها را به تو ارزانی دارد.» ※ وقتی دیدم یاران امام حسین(ع) کشته شده‌اند و نوبت به وی و خاندانش رسیده و با وی به جز "سوید بن عمرو خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی" باقی نمانده‌اند، خدمت اباعبدالله آمدم و گفتم: یابن رسول الله! به خاطر دارید که بین من و شما چه شرطی بود؟ حضرت فرمود: آری، من بیعت خود را از تو برداشتم؛ ولی تو چگونه می‌توانی از بین سپاه دشمن فرار کنی؟ (رحمت امام به کسی که از میدان می‌گریزد) • ضحاک گفت: من اسب خود را در خیمه‌ای پنهان کرده‌ام و به همین جهت بود که پیاده می‌جنگیدم.» پس ضحاک سوار بر اسب شد و از صحنه نبرد گریخت. ـــــــــــــــــــــ پ . ن : تسلیم، شرط عشق است! و عاشق، شرط نمی‌گذارد! اگر شرایط اینطور باشد هستم! و اگر آنطور باشد، من نیستم! تسلیم، شرط امنیت امام است، و ما در نقطه‌ای، دیگر برای امام خطرناک نیستیم، که به عشق میرسیم! عاشق چیزی به نام نمی‌داند! اینجا را می‌توانم، آنجا را نمی‌توانم ندارد! عاشق می‌ماند و "ماندن" برایش موضوع اصلی است ... "ماندن" تمامِ شرط است برای او! من فقـــط می‌خواهم که باشم زیر سایه‌ات همین! هر طور که باشد / هر کجا که باشد / فقـــط باشم ! (فمعکم، معکم، لا مع غیرکم) اگر اهل شرطیم! اهل "با این کمبود نمی‌توانم" اهل "با این اوضاع نمی‌مانم" اهل "انتخاب نحوه‌ی ماندن" امام را به چشم سر هم که ببینیم، ضحاک درونمان شرط میگذارد برایش! و بالاخره از همراهی امام، می‌گریزیم! ✘ آری ! فقط آنهایی می‌رسند که قصدِ رسیدن دارند در هر حال و اوضاع و شرایطی! @ef_zed_komeyl @ostad_shojae
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۳ هرسه باخنده و شوخی.. به سمت خانه میرفتند.. به محض رسیدن.. محمد.. میل ها را.. روی زمین گذاشت.. _اییییی کمرمممم... واااای کمرمممم آرش _ وای وای... کجای کمرت؟.. بذار ماساژت بدم.! آرش با مشتی محکم.. که بین کتف محمد میزد.. گفت _بهتری؟؟..خوبی الان؟؟.. جواب بده.. عباس_ ن با... اینجوری ک نه...بذار یادت بدم..خوب نگاه کن... اینجوری با تمام قدرتش.. محکم به کمر محمد زد.. صدای بلندی ایجاد کرد..صدای خنده آرش به هوا رفته بود عباس رو به آرش گفت _دیدی چجوری..؟؟ محمد_زهرمااار. گفتم کمرم درد میکنه.. خوب شد نگفتم از وسط نصفم کن آرش _😂 عباس_ جف پا.. باس بیام تو شکمت.. تا خوب بشی؟؟ با صدای خنده.. عباس آرش و محمد.در خانه.. با صدای تیکی باز شد.. محمد رو به آرش گفت _ ببین آرش..!! یه تعارف هم نمیزنه بیایم داخل... نچ.. نچ... عباس با خنده.. زنگ را زد.. حسین اقا.. از پشت ایفون گفت _بیاین تو بابا عباس_ بگین یاالله.. _صدای خنده هاتون.. کل محله رو برداشته.. دیگه نیاز به اعلام نیس بابا صدای خنده حسین اقا.. از پشت آیفون.. و سلام احوالپرسی محمد و ارش.. باهم آمیخته شده بود. بعد از چند دقیقه.. آرش و محمد.. خداحافظی کردند و رفتند.. عباس.. با میل ها وارد خانه شد.. و همه را گوشه حیاط گذاشت.. به عادت همیشگی اش.. یاالله گویان.. وارد شد.. زهراخانم بلند گفت _عباس مادر.. بیا اتاق عباس بطرف اتاق رفت.. درگاه اتاق.. تکیه به چارچوب در.. ایستاد.. حسین اقا.. عینکش را.. روی بینی.. زده بود.. و مشغول کتاب خواندن بود.. زهراخانم.. میز اتو مقابلش بود.. و لباس ها را اتو میزد.. عباس سلامی کرد.. زهراخانم_ سلام رو ماهت مادر.. بیا کارت دارم.. حسین اقا از بالای عینکش.. با لبخند نگاهی به عباس کرد.. _این بار بگی نه.. من جونت رو تضمین نمیکنم زهراخانم خندید.. عباس وارد اتاق شد.. کنار مادر ایستاد.. _خب بفرما زهراخانم _فردا برای نمازجمعه.. میریم دنبال خانم مسعودی و دخترش سمانه.. که باهم بریم.. عباس دوزاریش افتاد.. باز نقشه داشت.. که دختری را باید میدید.. عباس _پوووف..ول کن مامان تروخدا زهراخانم.. شروع کرد.. به تعریف و تمجید.. از خانواده آقای مسعودی و دخترشان سمانه.. از مادر اصرار.. و از عباس انکار.. درنهایت.. عباس.. فقط بخاطر مادرش.. قبول کرد که بروند.. اما به یک .. که حتی کوچکترین نگاه.. هم به سمانه نمیکند.. زهراخانم هرچه کرد.. نتوانست او را راضی کند.. که نگاه کند.. شاید پسندید.. شاید گره از دلش باز میشد.. اما قفل دل عباس.. باز شدنی نبود.. یکشنبه از راه رسید.. 💞ادامه دارد...