#پیام_سیزدهم
#رفیق_شهید
#شلمچه
#راهیان_نور
همیشه در مورد شهدا کنجکاو بودم در مورد اسم و زندگیشون نه، در مورد خودشون حقیقت وجودشون. در موردشون زیاد شنیده بودم زیاد بهم در موردشون گفته بودن و برام خیلی قابل احترام بودن آسون نیست بخوای از همه چیزت بگذری و از کشورت دفاع کنی اما هیچوقت نشده بود که برم در موردشون تحقیق کنم در مورد جنوب و راهیان نورم زیاد شنیده بودم در مورد معجزه هایی که اونجا اتفاق افتاده بود هم زیاد شنیده بودم به خاطر همین خیلی دوست داشتم یه بار برم اونجا ببینم اصلا چه خبر هست واقعا این چیزایی که میگن درسته یا فقط میخوان یه چیزی بگن که اشک مردمو در بیارن آخه با اینکه شهدا برام قابل احترام بودن اما به زنده بودنشون باور نداشتم میگفتم قهرمانه درست ولی زنده بودنشون دیگه به نظرم الکی میومد تا اینکه یه روز وقتی رفتم مدرسه شنیدم که بچه ها در مورد یه اردو حرف میزدن میگفتن میخوایم بریم راهیان اون لحظه خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم انگار دیگه وقتش رسیده به خاطر همین تا رسیدم خونه به مامانم گفتم و با کمال تعجب خیلی راحت بدون اینکه بخوام خیلی بهش بگم قبول کرد فرداش رفتم و ثبت نام کردم و از همون لحظه شروع کردم به لحظه شماری با خودم میگفتم یعنی میشه این چیزایی که تعریف میکنن برا منم اتفاق بیوفته اصلا اینا واقعی هست؟
لحظه رفتن رسیده بود و من از قبل حتی برای توی راه کلی موزیک ویدیو دانلود کرده بودم تا تو راه اونا رو ببینم، بگذریم که توی اتوبوس که نشستم خجالت کشیدم ببینمشون ولی بازم توی کل سفر داشتم آهنگ گوش میدادم وقتی رسیدیم شب بود رفتیم خوابیدیم و من با خودم گفتم فردا شروع ماجراس اما نبود ما رو چند تا جا بردن و در مورد شهدا برامون حرف زدن اما من به جز اینکه اشک ریخته بودم براشون اتفاق دیگه ای برام نیفتاده بود امیدم به طلاییه بود چون خیلی تعریفشو شنیده بودم و توی ذهنم خیلی در موردش تصویرسازی کرده بودم اما وقتی رسیدیم طلاییه با تصویرسازی توی ذهن من زمین تا آسمون فرق داشت خیلی بهتر بود اما اونجا هم اتفاقی نیفتاد با خودم میگفتم تو یکی دیگه چقد پررویی با این همه گناهی که کردی انتظار اتفاقم داری اصلا مگه باید برات اتفاقی بیفته تا باور کنی مگه تو این آرامشی که اینجا داشتی و جای دیگم داشتی که دنبال چیزه دیگه ای هستی اینو با خودم میگفتم و خودمو دلداری میدادم اما بازم ته دلم اون اتفاق و میخواست سوار اتوبوس که شدیم دیدم که اون صندلی که همیشه میشستم روش پر شده بود به خاطر همین رفتم رو یه صندلی دیگه نشستم و این توی اون سفر اولین و آخرین باری بود که اونجا نشستم دیدم که کنار صندلیا یه سری سربند و کارت آویزون بود خانمی که باهامون بود گفت میتونین هر کدوم یه کارت و بردارین و رفیق شهیدتونو انتخاب کنین چشمامو بستمو انگشتمو تکون دادم و شانسی یکیو برداشتم اما وقتی چشممو باز کردم و کارت و برگردوندم دیدم نمشناسمش پس گذاشتم تو کیفم رفتیم اردوگاه و چند تا برنامه دیگه هم گذاشتن برامون و رفتیم خوابیدیم تا اینکه روز آخر سفر رسید و من دیگه ناامید شده بودم از اینکه اتفاقی بیفته اما بازم توی اتوبوس که نشستم به فکرم رسید که بزار به رفیق شهیدی که انتخاب کرده بودم بگم شاید یه چیزی شد کارت و بیرون آوردم و گفتم ببین من رفیق شهیدو اینجور چیزا نمیدونم چیه ولی میگن که اگه واقعا یه شهیدی رفیقت باشه اگه یه چیزی ازش بخوای بهت میده منم دوتا چیز ازت میخوام اگه اتفاق افتاد تو از این به بعد میشی داداشم خواسته اولمو که خیلی نگذشت که بهم داد موند دومین خواستم ،گذشت و رفتیم شلمچه بعد از سخنرانی که برامون کردن با بچه ها رفتیم تپه سلام و اونجا بود که واقعا اون اتفاقی که میخواستم برام پیش اومد اونجا بود که هم داداش مهرداد شد داداش بزرگترم و هم به این باور رسیدم که شهدا همیشه زندن♡
#پیام_هجدهم
#شلمچه
#راهیان_نور
#رفیق_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان
حال و هوای راهیان .....🙂🥺💔اتفاقا همین صبحی بود داشتم میگفتم چقددددد دلم اونجا جا مونده ... چقددد دلم پر میکشه برا یه شب شلمچه موندن .... یه شب تو اردوگاه با بچه ها بودن ... یه شب بیشتر پیش آقای قربانی بودن ... یه چند دقیقه کنار جزیره مجنون و طلاییه بودن و ....
رفیــــق
تاحالاشلمچـهرفتی!؟
اگهرفتیبراچنددقیقهبہیادش
بیارُتوذهنتتصـورشکن...
اگههمنرفتیمنالانبهتمیگم
شلمچهکجاست!
شلمچهیہجایخیـلیبزرگهولیتا
چشمکارمیکنهپـرازخاک...
شلمچهجاییکهحدود50هزار
نفر،تواینخاکوزمینشهیدشدند...
شلمچهجاییکهبویچادرخاکی
حضرتزهراسلاماللهعلیهارومیده...
شلمچهجاییکهحضرتآقا
گفتن:قطعهایازبهشت...
توشلمچهنسیمباعطـرسیبمیوزه!
آخهنسیمشلمچهازکربـلامیاد...
حاجحسینیکتـاتعریفمیکرد...
یهخواهرنشستهبودروهمین
خاکایشلمچـه!
خاکاروکنارزد،کنارزد،کنارزد...
رسیدبهیهجمجمه!!
استخوناوجمجمههاوپلاکاو
سربنداوقمقمهها...
همهروازاینجاخارجکردن...
پسخـونشهیدکجاست؟!
خونشونقاطیهمینخاکاست!
خونشونروچـادراست...
تاحالاباخودتفکـرکردیچندتاجـوون!
دامادیااصلاچندتا«دارونداریهمامانبابا»
زیراینخاکاست!؟
خونچندتاشونقاطیاینخاکاست؟
یکی؟دوتا؟صدتا؟هزارتا؟
دوهزارتا؟!دههزارتا؟
آیدخترخانممذهبی!
آیآقاپسرمذهبی!
حواستبہفضایمجازیهست!؟
حواستهستبہنحوهحرفزدنت؟!
حواستهستبہلفظهای
خودمونیکهگاهیوقتابہکارمیبریم!؟
حواستهستبہآشوببپاکردن
تودلمخاطبت؟!
دخترخانم...
حواستهستبہعکسپرعشوه
چادری(!) پروفایلت؟!
آقاپسر...
حواستهستبہعکسباژست
هایمختلفت؟!
نکنہگولبخوریم!
نکنهتوجیهکنیم!
نکنهحالاشهیدیکهسیسالپیش
رفتوگفتبخاطرنسلوخاکمون...
شهیدیکهگفتزندگیموفدای
آیندگانودینممیکنم...
حالاخیرهشدهباشهبہچشماتوبگه...
قرارمونایننبوداخوی!
قرارمونایننبودخواهـر!
[ بذاریدیهچیزیُتولفافهبگم!
ازخودیضربهخوردنخیلیبده!
توخودیای...
ازخودشونی...
آخهاگهاوناتوروازخودشون
نمیدونستنکهنمیرفتنبخاطر
توییکههنوزاونزمانبدنیاهم
نیومدهبودییاتوقنداقبودی
بجنگنکه!!!!!
میفهمیچیمیگم...؟ ]
عاشق،معشوقُدعوتمیکنهیا
معشوقعاشقُ؟!
عاشقمعشـوقُ!
اونروزیکهدیدیراهیشلمچهای...
بدونشهدارسماازتدعوتکردن...
گفتنبیامادلمونواسهبیقراریاتتنگ شده...
مراقبدلهامونباشیم!
فضایمجازیهممیتواند؛
سکویپروازباشد؛
وهممردابشیطان...
وَبِالنَّجْمِهُمْمُهْتَدونْ
بااینستارهها(شهدا)میتوانراه
راپیداکرد
کافیهخودتوبهشوننزدیککنی....
#دلنوشته
#دلتنگی
#شلمچه
#شایدتلنگر
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونایی که حس شهادت دارن
بی دلیل نیستا!
خدا یه گوشه از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته
ولی..اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسی
یا کی بهش برسی..!
#شلمچه
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ما که گذشت ....
ولی اگه شما این ویدیو رو از شلمچه می بینید ما رو هم یاد کنید 🙂💔.....
شما خودتون نرفتید ، دعوت شدید !
شهدا در به در خونه هاتون اومدن و ازتون دعوت کردن به اونجا برین.......
قدر لحظه به لحظه بودن در قدمگاه شهدا بدونین رفقا ! .....
خیلی التماس دعا🥺💔🥀
#شلمچه #ماه_شعبان
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجــــابرایعشــــق
شروعــیمجدداســت..! 🥲💔
#شلمچه