مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۴
💠 خانم خسروی از استان سمنان
✍
اواخر شهریور بود. نفسهای آخر تابستان و بوی مهر، توی کوچههای شهر میپیچید. هنوز زنگ شروع سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ نخورده بود که خبر رسید:
«قراره بریم دیدار مادر یک شهید… یک جوان مؤمن و انقلابی.»
اسمش را شنیده بودم، اما انگار هنوز او را نمیشناختم.
خانهشان ساده بود، اما هر گوشهاش پر از حضور صاحبخانهی اصلی بود؛ پسری با لبخندی آرام و نگاهی که از قاب عکسش هم عبور میکرد و مستقیم با دل آدم حرف میزد. حتی عقربههای ساعت دیواری خانه هم روی تصویری از او میچرخیدند.
مادرش با آن محبتی که فقط یک مادر شهید دارد، برایمان چای آورد و نشست. شروع کرد به گفتن قصه پسرش؛ از نمازی که همیشه اول وقت بود، تا اینکه گفت اگر کسی دروغ میگفت، طرف را گوشه ای کنار می کشید و با همان لبخند آرامش به او میگفت:
«در حد تیم ملی دروغ گفتی ها!»
از ویژگی هایی برایمان گفت که برایمان جالب و شنیدنی بود.
همان لحظه احساس کردم این دیدار عادی نیست.
از آن روز، سخنان مادر شهید در جانم ماند.
پدر بزرگوار شهید کتاب «آخرین نماز در حلب» را به پایگاه بسیج محله مان هدیه داده بود. ورق زدم و فهمیدم شهید عباس دانشگر، رفقای شهید داشته… و همان رفقای شهیدش، در کنار نماز اول وقت، بالهای پروازش شدند. من هم از اون به بعد او را برادر شهید خودم انتخاب کردم؛ عکس و وصیتنامهاش را به کمدم چسباندم. هر روز با نگاه او راهی مدرسه میشدم، و یک صلواتشمار در جیبم بود؛ اگر مشکلی پیش میآمد، با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت او و توسل، آرام میشدم… و جواب میگرفتم.
روزها گذشت تا رسیدیم به بهمن ماه. مدرسه اعلام کرد قرار است کاروان راهیان نور دانشآموزی برود مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس. سهمیه کم بود و اسم من در فهرست نبود. دلم شکست. نشستم پشت نیمکت، صلواتشمار را در دست گرفتم و باز به عباس، برادر شهیدم توسل کردم.
فردایش، وقتی وارد مدرسه شدم، دوستم گفت: «معاون مدرسه دنبالت میگرده.» با استرس رفتم. با لبخند گفت: «کنسلی داشتیم… اسم تو رو برای راهیان نور نوشتیم.»
تپش قلبم تند شد. باورم نمیشد. با ذوق برگشتم کلاس و با بچهها که از قبل ثبت نامشان قطعی شده بود، برای سفر برنامه ریختیم.
روز حرکت رسید. از استان سمنان، ۱۱ اتوبوس راه افتادیم. هر اتوبوس به نام یک شهید مزین شده بود. اتوبوس شمارهی ۹… به نام شهید عباس دانشگر. انگار خودش ما را به منطقه می رساند.
در طول سفر، هر جا میرفتم ناگهان تصویرش پیدا میشد؛ روی دیوار یادمانها، در اردوگاهها… و هر بار با همان نگاه معصوم و لبخند برادرانه، خستگی را از تنم میگرفت و قدمهایم را محکمتر میکرد.
همیشه دوست داشتم بروم امامزاده علیاشرف علیه السلام، سر مزارش. ولی خانهمان از مزارش دور بود و این خواسته در دلم مانده بود.
سفر راهیان نور که تمام شد، گفتند باید از خاطرههایمان بنویسیم تا در مسابقه شرکت کنیم. بیشتر بچههای اتوبوس عباس دانشگر، در طول مسیر، کتاب «آخرین نماز در حلب» را خوانده بودند. پیشنهاد مسابقه هم از سوی یکی از دوستان شهید مطرح شد که همراه ما در سفر بود. گفتند برگزیدگان، در امامزاده علیاشرف علیه السلام تقدیر میشوند.
اردیبهشت ۱۴۰۲… مراسم سالگرد تولد شهید. اسمم را به عنوان برگزیده اعلام کردند. و من… به آرزویم رسیدم. کنار پدر و مادر شهید، در جمع مردم، کنار مزار او ایستادم.
هدیههایم ارزشمند بودند، اما یکیشان قلبم را لرزاند: قطعهفرشی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام. همان که مدتها بود میخواستم تهیه کنم، و در امامزاده در کنار مزار مطهر برادر شهیدم به دستم رسید. آن شب، برایم مثل معجزهای بود که باور کردنش سخت بود.
از آن روز، سعی میکنم لبخند را فراموش نکنم، با مهربانی با دوستانم رفتار کنم، از مظلومان ـ بهخصوص مردم غزه ـ حمایت کنم، در راهپیماییها حضور داشته باشم و با توکل بر خدا و کمک شهدا، قدم در مسیر الهی بگذارم و دست دوستانم را هم در این راه بگیرم تا مثل من در مسیر نورانی شهدا گام بردارند.
آموختهام… گاهی برای به دست آوردن باارزشترین چیزها، باید از چیزهای باارزش دیگری گذشت.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۵
💠 خانم نیکویی از استان سمنان
✍
مردادِ داغِ ۹۷ بود.
آفتاب، کوچهها را مثل آهن گداخته میسوزاند.
هوا بوی آسفالت داغ میداد…
اما دلِ من… زودتر از اینها سوخته بود.
بحرانی سنگین وسط زندگیام افتاده بود؛
تعادلم از دست رفته بود… شب و روزم یکی شده بود.
گاهی بیقرار میشدم؛ آنقدر که بیهدف از خانه میزدم بیرون.
میرفتم، فقط میرفتم…
راه میرفتم، بی آنکه مقصدی داشته باشم.
کار هر روزم، اشک و سردرگمی.
آن روز هم… همینطور بود.
پاهایم مرا کشاندند به یک پاساژ… بیهدف چرخیدم… تا اینکه…، نمیدانم چرا…
جلوی یک مغازهی کوچک الکتریکی ایستادم.
در مغازه، پیرمردی پشت پیشخوان بود؛
سرش پایین، با مشتری حرف میزد.
عکسی در دست داشت.
پیرمرد به مشتری گفت: «سالگردش تازه گذشته… نامزد داشت… پسر پاکی بود…»
بقیه حرفهایش را خوب یادم نمیآید.
فقط چشمم محو آن لبخند شد.
روی پیشخوان، دستهای از همان عکسها بود.
یکی برداشتم و بیرون آمدم.
در خیابان، همانطور که آفتاب چشمهایم را میزد، به عکسش نگاه کردم.
لبخندش… یکجور خاصی بود.
مثل نسیمی خنک میان ظهر مرداد.
چهرهاش نورانی و خدایی، نگاهش آرام… انگار از قاب تصویرش به من میگفت:
«با یاد خدا آرامش می یابی»
بغضی سنگین گلویم را گرفت.
اشک، بیخبر سرازیر شد.
زیر لب گفتم:
ـ من تو رو نمیشناسم… ولی مطمئنم خیلی بزرگی. چون خدا خریدارت شد… اون هم با این سن کم.
حالم خوب نیست… بیپولی، آینده ای مبهم، با بچهای که غصه اش داره منو میکشه… کمکم کن برادر.
نمیدانم چه شد…
لبخندش پر از حرف بود
همان لحظه، برای اولین بار بعد از مدتها، آرام شدم.
چند روز بعد…
خدا خواست و پایم به شهر شهید دانشگر باز شد.
شدم همسایهاش.
هر بار که عکسش را در گوشه و کنار شهر میدیدم…
قوت قلب میگرفتم.
یک مادر تنها، با کودکی در آغوش، از صفر زندگی را شروع کردم.
با نام خداوند متعال، کمک اهلبیت علیهم السلام … و برادرم عباس دانشگر.
سالها گذشت. اما آن نگاه… همیشه کنارم بود. آبان ماه ۱۴۰۲. حادثهای تلخ، سنگین، دوباره دلم را لرزاند.
بین بد و بدتر مانده بودم.
رو به عکس عباس دانشگر و آقا ابراهیم هادی گفتم:
ـ شما رو خدا… اگر هنوز همراهید، راهنمایی ام کنید، بگید چه کار کنم.
جمعه بود. عصر.
خانه ساکت. نور بی رمق غروب از پنجره میریخت روی فرش. گوشیام لرزید.
پیام آمد: «عضو کانال شهید دانشگر شوید.»
عضو شدم.
اولین پست… هنوز کامل باز نشده بود که خشکم زد.
سخنی از شهید ابراهیم هادی…
بیکم و کاست… پاسخ همان دو راهی زندگی من.
اشک در چشمانم حلقه زد.
نگاهم به آسمان رفت، که رنگ غروب گرفته بود.
زیر لب گفتم:
«خدایا شکرت… که برادرهایم هنوز هوایم را دارند.
که هر وقت کم میآورم، باز هم با نگاهشان، چراغِ راه را نشانم میدهند.»
… و فهمیدم:
«برخی نگاهها، هر چقدر سالها بگذرد، اگر خدا بخواهد هنوز بلدند یاری ات کنند…
درست همان لحظه که خیال میکنی دیگر نمیشود بلند شد.»
اینها فقط عکس نیستند! اینها چراغ اند…
نورشان در روزهای پرغبار، راه را پیدا میکند
و دستت را میگیرد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۶
💠 خانم بَزی از استان گلستان
✍
روزها، آرام و بیصدا، پشتسرهم قطار میشدند و میرفتند... دو ماه از پاییز گذشته بود و دل من انگار هنوز در غُبار یک انتظار گم بود.
شنیده بودم که یکی از دوستانم، یک شهید را برای خودش بهعنوان «برادر» انتخاب کرده... برادری که هر وقت دلش تنگ میشود، با او حرف میزند، بیصدا، در دلِ خودش. به من هم گفت: تو هم یک شهید را انتخاب کن...
لبخند زدم و گفتم: نه!
شاید هنوز دلیلی نمیدیدم، شاید؛ چون جرئتش را نداشتم.
یک روز، وسط کلاس آنلاین - همان روزهای کرونایی - نشسته بودم. گوشیام روی میز بود. همانطور که استاد حرف میزد، پیامی آمد… نگاه نکردم، گفتم بعداً.
کلاس که تمام شد، یاد آن پیام افتادم. گوشی را برداشتم.
در یکی از کانالهای مربوط به شهدا، فیلمی بود… زیرش نوشته شده بود: «شهید عباس دانشگر».
فیلم را باز کردم… جوانی با لباس سبز پاسداری، ایستاده، محکم… اما لبخندش؟ انگار از عمق آسمان آمده بود.
نگاهش، حرفها داشت… رازهایی ناگفته داشت… اشکم جاری شد، بیدلیل… یا شاید هم به هزار دلیل پنهان.
گفتم باید بشناسمش… رفتم وصیتنامهاش را خواندم.
جملهبهجملهاش… ذرهذره به قلبم نشست. همان روز، انگار خداوند متعال یک برادر آسمانی نصیبم کرد.
از آن به بعد، صدایش کردم: داداش عباس.
حضورش را احساس کردم… نه یکبار که در جایجای زندگیام:
وقتی بعد از نماز، سر به سجده گذاشتم…
وقتی از کنار نامحرم گذشتم…
وقتی در آینه، لبه چادرم را صاف کردم…
همهجا یادش بود.
از قبل، چادری بودم؛ اما از وقتی او را شناختم، حجابم دیگر فقط یک «پوشش» نبود… شد امانت حضرت زهرا سلاماللهعلیها. شدم پاسدار این امانت.
شاید همه یک برادر شهید در زندگی لازم داریم… نه فقط برای مرور خاطرات زندگیاش، برای همراهی و یاریاش در مرحله مرحله زندگیمان.
«بیشتر که شناختمش، برنامهی خودسازیِ برادر شهیدم برایم دلنشین بود»؛ خیلی خوب و دقیق نکات مهمی را ذکر کرده بود.
برنامهاش همه چیز را در بر میگرفت؛ از عبادت و رفتارهای روزانه گرفته تا مطالعه و ورزش.
«یکی از درسهای مهمی که از زندگی شهید گرفتم این بود: هر کاری را برای رضای خدا انجام بدهم. چه درس باشد، چه عبادت - همه باید با برنامهریزی و نظم پیش برود.»
روزهای پاییز آرامآرام گذشتند… اما یاد داداش عباس، همچنان سبز و روشن مانده. از خداوند متعال میخواهم پایان سفر زندگیام، مثل او عاقبتبهخیر شوم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
24.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷مستند بسیار زیبای سفر زینب
🌹روایتی زیبا از کرامات شهید عباس دانشگر
🔸 پخش برای اولین بار
👌تهیه شده در اداره کل آموزش و پرورش استان چهارمحال و بختیاری با همکاری اداره کل آموزش و پرورش استان سمنان
🔷مشاهده و دانلود فیلم با کیفیت بهتر:
https://www.aparat.com/v/nksm826
📸 پست مربوطه :
https://eitaa.com/shahiddaneshgar/35033
┄┅══❁⚜️🌹⚜️❁══┅┄
#مستند #رفیق_شهید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
423.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅️ ساخته شده با هوش مصنوعی
ارسالی آقای عباسعلی زارچی پور از یزد
#داداش_عباس 💚
#شهید_عباس_دانشگر
#اربعین #امام_حسین
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۷
💠 خانم رجبی از استان تهران
✍
نمیدانم قصهام را از کجا شروع کنم.
شاید از فروردین سال نود و شش؛ دومین سالی که به شوق خادمی اعتکاف پایم به مسجد امام جعفر صادق علیه السلام اسلامشهر باز شد.
آن روزها گاهی حرفهایی درباره هم سن و سال هایم میشنیدم که دلم را می آزرد:
« دهه هفتادیها اهل سختی نیستند، راحت طلبند… دلشان با ولایت گرم نیست…»
حرفهایی که مثل خاری در دل من فرو میرفت.
شب اول اعتکاف، میان زمزمهها و گفتوگوی جوانها، اسم یک شهید دهه هفتادی بر زبانها افتاد؛ گفتند:
ـ «شهید عباس دانشگر… شهیدی که خیلی زود حاجت میدهد…»
هنوز یک سال از پر کشیدن شهید دانشگر نگذشته بود.
شنیدن نامش و داستان از خودگذشتگی اش، مثل آب خنکی بود که بر آتش آن حرفهای ناعادلانه ریخته باشند.
آن شب وضو گرفتم و در گوشه مسجد، نماز حاجت خواندم و از خداوند متعال بهترین ها را خواستم… به نیت شهید عباس دانشگر.
قبل از سحر، در عالم خواب ، خودم را در صحن انقلاب حرم مطهر حضرت امام رضا علیه السلام دیدم.
آقایی آرام و باوقار، رو به گنبد ایستاده، زیارت میخواند. سرش را به سویم چرخاند و با نگاهی که عمقش را هنوز بعد از این همه سال احساس میکنم، گفت:
ـ «قراره رفیقم رضا به دیدنت بیاد… من ضامنشم.»
حرفش کوتاه بود، اما جوری در جانم نشست که گویی راهی تازه در برابرم باز شده باشد.
اعتکاف که تمام شد، آن رؤیا را در گوشه دلم گذاشتم. دو، سه هفته گذشت؛ نزدیک امتحانات ترم بود که پدرم گفت:
ـ «خواستگار برات پیدا شده.»
آنقدر سرگرم درس و کتاب بودم که حتی به حرف بابا درست و حسابی گوش ندادم. عصبانی شدم. با او قهر کردم.
فردایش، پدرم آمد کتابخانه دنبالم و مرا به پارک شهدای گمنام برد. با صدایی آرام اما جدی گفت:
ـ «به خاک این شهدا قسم، پسر خوبیه.»
پرسیدم: «اسمش چیه؟»
ـ «علیرضا.»
بُهتم زد. همان «رضا»یی که آن آقا در رؤیای صحن انقلاب به من گفته بود. گفتم برای صحبت بیایند.
ماه بعد، اردیبهشت، علیرضا به خواستگاریم آمد.
جلسه دوم بود که بیمقدمه گفت:
ـ «قبل از اینکه بیام خواستگاری شما، حدود یک ماه پیش مشهد بودم. کنار پنجره فولاد صحن اسماعیل طلا حرم مطهر، دعا کردم: آقا! خودت ضامن باش تا همسر خوبی نصیبم بشه.»
با شنیدن این جمله، بغض راه گلویم را گرفت. رؤیایم داشت بیکموکاست به حقیقت میپیوست.
برای خرید عقد قرآن نخریده بودیم، خیلیها سرزنشم کردند. روز عقد من و علیرضا روزه گرفتیم. به نیت امام رضا علیه السلام و شهدا جواب «بله» را دادم. بعد از عقد، بیدرنگ راهی مشهد مقدس شدیم.
در حرم مطهر، میان ازدحام زائران، ناگهان صدای خادمی را شنیدم:
ـ «بیا دخترم… این برای شما.»
یک جلد قرآن کریم به دستم داد. نه من او را میشناختم، نه او مرا. همسرم هم آن لحظه کنارم نبود. فقط من بودم و هدیهای که آن را لطف امام رضا علیه السلام میدانستم.
خدا را سپاس که برادرِ شهیدم عباس دانشگر را در مسیرِ زندگیام قرار داد و با واسطهاش، محضرِ امام رضا علیه السلام مسیرِ آیندهی زندگی ام را به سمتِ سعادت و خوشبختی هدایت کرد. از آن روز به بعد، هرگاه در زندگی با مشکلی کوچک یا بزرگ روبهرو میشوم، به نیتِ عباس کارِ خیری انجام میدهم و او را در پیشگاهِ اهلِ بیت علیهم السلام واسطه قرار می دهم و همیشه، آنچه به صلاحم بوده، اتفاق افتاده است.
از پروردگارم مسئلت دارم که همه جوانان با توسل به اهل بیت علیهم السلام و یاد شهدا ، در زندگیِ خود هدایتِ الهی را بیابند.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۸
💠 خانم شاهبازی از استان آذربایجان شرقی
✍
شب آرامآرام بر کوچهها فرود میآمد. نسیم خنک غروب، پرچم مشکی کوچکی را که بر سردر خانه نصب شده بود، تکان میداد. روی پله حیاط نشسته بودم و دستم زیر چانه، در فکرهایم غوطهور شده بودم. نگاهم گرهخورده بود به آسمان پُرستارهای که کمکم رنگ تیرهتر میگرفت.
صدای تلویزیون از اتاق میآمد؛ اخبار شبانگاهی، اما همان چند جمله کافی بود تا قلبم به درد بیفتد: «حمله دوباره... زنان و کودکان گرسنه غزه...»
مادر از آشپزخانه صدایم زد:
- دخترم! شام آماده است.
نفسی عمیق کشیدم. آهسته از جایم برخاستم و به سمت اتاق رفتم، اما ذهنم جامانده بود کنار همان خبر.
آن شب تا دیرهنگام بیدار ماندم. روی جانمازم نشسته بودم، دستانم به سمت آسمان بلند بود و آرام زمزمه میکردم:
خدایا مردم مظلوم غزه را روزبهروز گرسنه به شهادت میرسانند، یاور مظلومان مهدی فاطمه عجلالله تعالی فرجه الشریف را برسان.
چشمم به قاب عکسِ روی دیوار خانه و تصویر لبخند عمیق برادر شهیدم میافتد و دوباره غرق در فکرهایم میشوم:
چه اتفاقی میافتد که انسان به نقطهای میرسد که بین ماندن و رفتن، رفتن را انتخاب میکند؟ رفتنی بیبرگشت. این انتخاب مهم، دستکشیدن از علایق، داشتهها و حتی زندگی روزمره است تا به چیزی بهتر دست یابد. بریدن از دنیای فانی و پرواز بهسوی معبود. اسمش را چه میتوان گذاشت؟ معامله، ازخودگذشتگی یا رهایی؟
شاید این انسانها از جانب پروردگار برگزیده میشوند، بر انجام رسالتی بزرگ و گرانبها. بهایی به بزرگی جان. انسان ذاتاً حریص است. حرص دنیا عقل را کور میکند؛ دوست دارد بخورد، بگردد، پول درآورد و لذت ببرد. در یککلام، چیزی برایش مهم نیست و کمتر کسی به اصول مرگ و آخرت فکر میکند. اخبار حوادث و تلخیها برای بعضیها معنایی ندارد. آنها تنها بهسلامت خود و خانوادهشان فکر میکنند. چه کسی گرسنه است؟ کدام کشور درگیر جنگ، زلزله یا سیل شده است؟ چرا زنان و کودکان قتلعام میشوند؟
اما اینجاست که انسان دغدغهمند دلش به درد میآید. او نمیتواند بیخیال از کنار این وقایع عبور کند. درد میکشد؛ عذابی عمیق تمام شبها وجودش را فرامیگیرد. در این لحظات است که لباس رزم به تن میکند و به دل آتش میزند. اینها همانهایی هستند که “لَقَدْ عَظُمَ مُصابی بِکَ” را با تمام وجود لمس کردهاند و هر روز فریادشان “یَرْزُقَنی طَلَبَ ثاری مَعَ اِمامٍ هُدی …” است. افسوس میخورند که کاش در کربلا بودند؛ خون گریه میکنند برای مظلومیت امامشان و عهد میبندند که همیشه آمادهی مبارزه باشند.
اینها خود را به آبوآتش میزنند تا از حریم ولایت دفاع کنند. شهامت مسلمان شیعه را به گوش جهانیان برسانند و ثابت کنند که امامزمانشان تنها نیست. یاران غیور و نترسی دارد که هر روز زندهاند به امید اینکه خود را فدای حضرتشان کنند. در آن لحظات است که خداوند برایشان آغوش میگشاید و در نزد پروردگار به آرامش میرسند. آنها میشوند شهید، افتخار یک ملت.
برادرم عباس، یکی از همینها بود. ماندن برایش معنایی نداشت؛ بیقرار بود. همسرش را به دست خدا سپرد و خود، عباس گونه رفت تا حریم بیبی زینب کبری سلاماللهعلیها بار دیگر تسلیم دشمن نشود. او میخواست ثابت کند که «خواستن» یعنی «رسیدن»؛ و چنین شد که پایان زندگیاش، آغاز جاودانگیاش شد.
دیگر سنگینی پلکهایم را نمیتوانم تحمل کنم...
آخرین تصویری که در ذهنم مرور میکنم، زنان و کودکان گرسنه فلسطینی و فریاد مظلومیتشان که به آسمان بلند است.
با خودم عهد میبندم؛ فردا صبح، پیش از آنکه آفتاب به کوچه برسد، برای پیروزی مظلومان عالم، سورهی فتح بخوانم… به امید طلوع آفتاب صبح ظهور.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
💠 خانم مهدوینیا از استان البرز
✍
آن روز که برای اولینبار عکسش را دیدم، چشمم محو نگاهش شد. نمیدانم چرا، اما احساس کردم فقط یک تصویر نیست؛ انگار در عمق نگاه خداییاش مرا به سمت نور هدایت میکرد. نامش را پرسیدم: عباس دانشگر. گفتند به شهادت رسیده است... اما تازه آشنایی ما آغاز شد.
دلنوشتههایش، عکسها، خاطراتش را خواندم. عجیب بود؛ هر خط، هر کلمه، جوری با من حرف میزد که گویی شهید دانشگر هنوز زنده و روبهرویم نشسته است. از همان روزهای آشناییاش عشق به هم نامش حضرت ابوالفضل علیهالسلام در قلبم رخنه کرد. احساس کردم عباس از آن طرفِ دنیا دستم را گرفته و قدمبهقدم به وادی محبت اهلبیت علیهمالسلام میکشاند.
هر چه بیشتر با زندگی برادر شهیدم آشنا میشدم، بیشتر یاد میگرفتم: استقامت را، تلاش را، نظم را...
یک شب، در سکوت اتاق، با خود اندیشیدم: تو که عاشق قمر بنیهاشم شدهای، باید بدانی که حضرت ابوالفضل علیهالسلام اسطوره ادب هستند. از آن روز رفتارم با دیگران تغییر کرد، بهویژه با پدر و مادرم، مؤدبتر شدم و بهتر از قبل احترامشان را حفظ میکردم.
کمکم برنامهی خودسازی شهید عباس دانشگر، مهمان هر روز زندگیام شد. مدتی بعد، توفیق زیارت مشهد مقدس نصیبم گردید. میدانستم این سفر، هدیهای به برکت دوستی با برادر شهیدم عباس است.
وقتی وارد حرم مطهر امام رضا علیهالسلام شدم، احساس کردم فاصله میان من و اهلبیت علیهم السلام کم شده است. انگار عباس همراهم، زائر امام رئوف بود.
عکسش را به زائرین نشان میدادم و معرفیاش میکردم.
در حرم مطهر در احوالات این عالم و بندگان خدا اندیشیدم و فرمایش امام محمدباقر علیهالسلام درباره غربالشدن شیعیان قبل از فرج امامزمان (عجلالله) در ذهنم مرور شد و یاد جملهی امام حسین علیهالسلام افتادم: «من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد» و به این فکر کردم که حسینیان و یزیدیان این عصر و زمان چگونهاند.
انگار ندایی درونی به ذهنم اینگونه خطور کرد که امروز هم راه روشن است: یک طرف راه امام حسین علیهالسلام و یارانش، و طرف دیگر راه یزید و یزیدیان زمانه.
حسینِ زمان، رهبر معظم انقلاب، نایب امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف هستند و تنها با گوش سپردن به فرمایشات ایشان است که میتوانیم در پیمودن راه امام حسین(علیهالسلام) ثابتقدم بمانیم.
و به یاد دل نوشته شهید عباس افتادم که می گفت:
« کربلای حسین(علیهالسلام) تماشاچی نمیخواهد... یا حقی یا باطل... راستی من کجا هستم؟ »
انشاءالله با پیروی از ولایت، زمینه ساز ظهور امامزمان (عجلالله) باشیم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
خیلیدلتنگعباسشدهبودم؛بعضی
وقتا همینجوریداخلخونهصداش
میزدم..یه شباومدتوخوابمباهمون
لبخند همیشگیشبهشگفتمعباستو
کجاییدلمبرات تنگشده پسرم..گفت:منشهیدشدم
مگهنمیدونیخدا گلچینه!
گفتمالانکجایی:
گفت:«پیشامامحسین؏..♥!»
مادر بزرگ شهیدعباسدانشگر
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۰
💠 خانم مسرت جهرمی از استان فارس
✍
بزرگی میگفت…
«شهید، سعید است… و شهادت… سعادت.»
سلام بر معصومیت نگاهش، بر سیمایی که هر که دیده، محبتش را در دل جایداده.
من… کوچکتر و ناتوانتر از آنم که بخواهم دربارهاش سخن بگویم.
فقط میخواهم بنویسم به کوتاهی عمر بیست و سهسالهاش…
اولینبار… صلابت نگاهش را در میان جمع گرم و صمیمیِ «رهپویان وصال» شیراز دیدم.
همان روزها… وصیتنامهاش را گرفتم… و با افتخار، در قفسه کتابخانه خانهمان گذاشتم.
اما… هنوز … توفیق رفاقتش نصیبم نشده بود.
بیست و ششم آبان ماه هزار و چهارصد و دو…
شهرستان جهرم.
پس از نماز مغرب و عشا… یادواره شهید عباس دانشگر… و شهدای مدافع حرم جهرم بود.
سردار حمید اباذری که پشت تریبون رفت، نسیمی آمیخته به عطر گل محمدی… از میان جمع گذشت.
در میان همهمه آرام جمعیت… احساس کردم... شهید دانشگر، در بین جمعیت است.
کنار ما… بیصدا… نگاهش از دل تصویر زیبایش تا عمق وجودم روانه شد.
همان جا… تصمیم گرفتم… او را الگوی پسر کوچک چهاردهماههام قرار دهم.
یاد حرف شهید علیاکبر رحمانیان افتادم که گفته بود:
«وقتی جنگ تمام میشود… همه پشیمان میشوند… جز شهدا.
چون آنها عاقبتبین بودند… و ما… هنوز قدرشان را نمیدانیم.»
آن شب، جهرم، روشن از نور نام و یاد شهدا بود.
یکی از راویان، خاطرهای از شهید عباس دانشگر گفت… از محبت بیپایانش به بیماری که در صف انتظار پیوند کلیه بود.
و به کرامت امام حسین علیهالسلام … با وساطت شهید دانشگر… کلیه برایش جور شد و شفایش رقم خورد.
ناگهان فضای مصلی از آرامش لبریز شد، و اشکها… بیاجازه و بیصدا روی گونهها جاری…
شهدا چه مقام رفیعی نزد خداوند متعال دارند.
میدانم… همه چیز، در گرو اذن «مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِه» است…
اما خدایا… به حرمت پای خسته رقیه سلاماللهعلیها، به حرمت دلِ سوخته زینب کبری سلاماللهعلیها، به حرمت نگاه نگران صاحبالزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف، همانگونه که به عباس عزیز آموختی شیعه بودن را، قدمهای ما را در مسیر بندگیات ثابتقدم نگهدار.
و عباس…
اگر صدایم را میشنوی… بدان که وصیتنامهات، هنوز همان جاست.
روی قفسه کتابخانهام… و نگاهت، چراغ کوچک خانه ماست؛ نوری که هر وقت خاموشی به دلهایمان میافتد، دوباره با دیدن سیمای الهیات روشن میگردد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۱
💠 آقای جعفرزاده از استان گیلان
✍
آن روز، بهار از پنجرهی زندگیام وارد شد.
نه با شکوفههای حیاط… با یک نگاه.
نگاهی که از روی جلد کتاب «آخرین نماز در حلب» مستقیم نشست وسط قلبم.
نامش عباس دانشگر بود؛ جوانی که من پیش از آن، حتی یک برگ از دفتر زندگیاش را ورق نزده بودم.
من، غرق روزمرگیهای سنگین زندگی… او، شهید مدافع حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها.
از همان لحظه،
بیآنکه بفهمم، انگار صفحهی تازهای در زندگیام باز شد. عباس دانشگر شد همهی زندگیام.
من هیچوقت دوست واقعی نداشتم… دوستی که بخواهم حرفهای دلم را با او بزنم. دوستی که هر خط از نوشتههایش مثل تکهای از آسمان باشد.
با خواندن کتابش، کمکم تکههای گمشدهی خودم را پیدا کردم. فهمیدم برای او نماز اول وقت، فقط یک «واجب» نبود؛ قرار عاشقانهای بود که حتی جنگ هم نمیتوانست از او بگیرد. فهمیدم که دوستی با شهدا، رسم زندگیاش بوده.
بعد رسیدم به نامههایش…
نامهی سیزدهسالگیاش به رهبر انقلاب، مرا تکان داد. از خودم پرسیدم: «یعنی من هم میتوانم با همهی وجود به مقام معظم رهبری بگویم: حضرت آقا؟»
وقتی خواندم چهطور به امام خامنهای عشق میورزید، آن روز فهمیدم که قلبم را باید به نایب امامزمانم گره بزنم.
کتاب «تأثیر نگاه شهید» را که خواندم… همان جا بود که پای شهید حاجقاسم سلیمانی هم به زندگیام باز شد، و من حاجقاسم را با او شناختم.
حالا به اسم کوچک صدایش میزنم، برایم شد «عباس جان». وصیتنامهاش، دلنوشتهها و یادداشتهایش، حتی فایلهای صوتیاش… هیچکدام برایم تمام نمیشوند. هر بار، با خواندن و شنیدنشان چیزی تازه، درسی تازه، نکتهای تازه میفهمم.
وصیتنامهاش، در من شعلهای روشن میکند که نمیگذارد در تاریکی بمانم، برنامهریزیاش هوش از سرم میبَرد. نظم و دقتش، حیرتزدهام میکند.
عباس جان کمکم کن از برنامهات الگو بگیرم.
هنوز امتحانهای الهی زیادی پیش روی زندگیام باقیمانده که امیدوارم با همراهی رفیق شهیدم یکییکی از آنها سربلند بیرون بیایم.
خداوند متعال را شاکرم که با شناخت یکی از بندگان خوبش، فرصت دوبارهای برای جبران کوتاهیهای گذشته زندگیام به من عنایت فرمود.
حالا عباس دانشگر معلم انقلابی من است.
معلمی که هر روز سر کلاسش، درس تازهای میآموزم.
یاد میگیرم که چطور مثل خودش به مقام قرب الهی برسم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۲
💠 آقای عباسآبادی از استان کرمانشاه
✍
از کجا باید شروع کنم؟ نمیدانم... چشمهایم را میبندم، از خودش مدد میگیرم، سیمای دلنشینش را به یاد میآورم.
عباس دانشگر... جوانی که نگاهش، حرف میزند. نه با کلمات، با چشمهایی که انگار آینه آسمان هستند. همیشه لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده است؛ لبخندی که نقشهی راه دل گمشدهی من شد.
هر وقت به عکسش چشم میدوزم، بیاختیار پیشانیاش را میبوسم. انگار همان لحظه، با همان تبسم شیرین، مرا هم به خنده وا میدارد.
اما مگر میشود کسی اینقدر خوشرو و خوشسیما باشد؟
با خودم میگویم: اگر عباس در قافله کربلا بود، کدام یار امام حسین علیهالسلام میشد؟
اما خوب میدانم… او بارها برای مادر سادات اشک ریخته بود، شهادتش هم رنگ همان مصیبت را داشت. شاید در خلوتهای عاشقانهاش با خداوند متعال، خواسته بود همچون حضرت زهرا سلاماللهعلیها شهید شود؛ و شاید همین دعا، با عنایت حضرت، مستجاب شد.
آن روز… روستایی در حوالی حلب سوریه. آسمان خاکستری. موشک “تاو” اول که رسید، افتاد میان درِ ماشین و دیوار پشت سرش.
صدای انفجار، بوی باروت... و نارنجک پهلویش با موشک تاو دوم منفجر شد. شعلهها رنگ آسمان را عوض کردند و او آسمانی شد و پرکشید. او رفت. بهآرامی… بهروشنی پرکشیدن پرندهای که تنها خودش میدانست به کجا میرود.
دیگر نمیتوانم ادامه دهم... کوهی از غم روی دلم سرازیر میشود. گریه میکنم، سبک میشوم، اما باز انگار عباس روبهرویم ایستاده و میخندد:
- بس است، کمی هم بخند...
عباس جان، داغت سنگین است. اما تو قله را دیده بودی. میدانستی کجا باید ایستاد. مثل کسی که مولایش چیزی میان دو انگشت نشانش داده باشد؛ جلوهای از زیبایی شهادت… زیباییای که جز اهلش، هیچکس نمیفهمد.
آب، مسیر خودش را پیدا میکند... تو هم راهت را پیدا کردی، تا به اقیانوس بیکران الهی رسیدی.
هنوز ماندهام اینهمه جرئت و شهامت را از که به ارث بردهای... اما میدانم؛ تو پرورشیافته مکتب حاجقاسم هستی. شاید؛ مانند فرماندهات، سالها در کوه و دره به دنبال شهادت دویده بودی.
و من... فقط دعا میکنم قدم در همان راه بگذارم. دوباره به خودش متوسل میشوم. باز لبخند میزند، آرام، انگار گرههای دنیا با خندهاش باز میشود و من، دلم میخواهد بیخیال دنیا شوم...
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر