4_5841221978588973730.mp3
1.98M
هویدا میشود از اسرار...
#قسمت_اول روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها ویژۀ
هویدا میشد از اسرار در عالم اگر شأنت
نه عالم بلکه میکرد عرش را زیر و زبر شأنت
خلایق را خدا در صبح محشر جمع خواهد کرد
به قدر سوزنی پیدا شود آنجا مگر شأنت
تو را والاترین مخلوق ها اُم ابیها خواند
که اینگونه شود سنجیده بانو با پدر شأنت
علی آمد به دنیا آینه دارت شود زهرا
برابر باشد اینجا لا اقل با یک نفر شأنت
برایم جمله ی لولاک هم حرف بزرگی نیست
که آنجا هم بیان گشته است خیلی مختصر شأنت
رسول الله اعمالش همه عین عبادت بود
نشد حتی کمی با بوسه هایش بیشتر شأنت
چگونه من هزاران بیت در مدح تو بنویسم
خدا با آن خداییش سه آیه گفته در شأنت
#سید_مجید_بنی_فاطمه
#روضه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_اول
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…
#رمان_مذهبی
دوره #انسان_شناسی
نام استاد:#استاد_شجاعی واستاد دینانی
#قسمت_اول
هیچ کدام از پوچیها ، بیهدفیها ، سردرگمیها ،
آشفتگیها ، درگیریها ، غصهها ،
اضطرابها ، حسادتها و...
در یک کلام : تمام آنچه برایمان
ناخوشایند است و آزارمان میدهد ؛
تقصیــــرِ ما نیست ❗️
بخاطرِ حقیقتی هست که ؛
۱ ـ یا یادمان ندادند!
۲ـ یا آنقدر کمرنگ به آن پرداختند که کسی ندید و یادش نماند!
← کدام حقیقت ؟
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت اول)
💠مقدمه:
نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است..
#قسمت_اول
حالت احتضار:
💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من میگویم و تو تکرار کن:
اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را میدیدم و صدایش را میشنیدم. 🔅لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
ادامه دارد...
@ef_zed_komeyl
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
به نام خدا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_اول🎬:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه می برم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه می برم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه می برم به منبع خوبی ها از شر هر چه ظلمت و بدی ست.
فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرف های ناحق و نیش دار مادر شوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمی دانست از چیست؟
فاطمه می خواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد.
و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی می کرد، نگاهی انداخت.
با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمی شد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمی دانست این احساسات از کجا نشأت می گرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت.
میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: حسین، عباس، زینب بیاین ناهار
بچه ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند.
در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت.
در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید..
و صدای خسته همسرش درگوشش پیچید: سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی!
فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: بیا میز ناهار را چیدم..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت