#تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم…
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
#رمان_مذهبی
فاطمه ولی نژاد 📝
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶۹
از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود..
امین به مادر نرجس زنگ زد..
خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد..
تمام راهرو بیمارستان را..
امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آمد..
با لبخند به سمت امین آمد..
_تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد..
امین مشتاق گفت
_میتونم ببینمش.؟
_الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.!
خانم دکتر..
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد..
_هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین..
مادرنرجس..
با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت..
_نسخه رو بده به من بگیرم مادر.!
_نه مادرجون خودم میگیرم..شما...
حرفش نیمه تمام ماند..
صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت..
حسین اقا بود..
بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید..
_خب چیشد امین.. چه خبر.!
_خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..
دکمه آسانسور را زد..
طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت..
_فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم..
تند تند حرف میزد..
به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود..
جمعیت خیلی زیادی..
وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند..
اقاسید..
از #تاثیرلقمه_های_حرام میگفت..
از #حق_الناس..که حتی توفیق #شهادت را از آدمی میگیرد..
عباس گوشه مسجد..
دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه #حق_الناس.. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر #عاشق و #شرمسارخدایش میساخت.. باید تمام حقوق را #برمیگرداند..
سامیار، فرهاد، نیما...
موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت و ماشین شده بود..
اقاسید میگفت..
از ایمان، #تقوا و #استواری_یاران امام..
از #ترک_نکردن_نماز حتی در وقت #مشقّت و سختی..
نرجس را وارد بخش کردند..
مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند..
مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود..
در خیابان بیرون از بیمارستان..
دسته های زنجیر زنی عبور میکردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..
مادرنرجس کنار پنجره رفت..
به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد..
🎤حاج یونس نمیگذاشت..
که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای #اشک_چشمش خشک نمیشد..
حاجی دیگر مناجات نخواند.. #روضه را بی پرده شروع کرد..
دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد..
میگفت و تصویرسازی میکرد..
از سادات عذرخواهی میکرد..و از #مقتل خواند.. فرازی از #زیارت_ناحیه_مقدسه را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود..
💞ادامه دارد...
هدایت شده از آستانِ مهر
آستانمهرVID_20250705_14-AudioConverter.mp3
زمان:
حجم:
1.37M
▪️#مقتل حضرت عباس علیه السلام
🎙 حجت الاسلام والمسلمین مومنی
#لحظهاضطرار
#هنگامهحیرت
#یابقیهاللهآجرکالله
🆔 @astanehmehr