eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
209 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۱ روبروی تلویزیون نشسته بود.شبکه ها رو عوض میکرد.تا رسید به اخبار.صدایش را بلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..!..صداشو کم کن.سرم رفـــت. دارم درس میخونمـــــااا اعتنایی بحرف خواهرش نکرد.میخ تلویزیون شده بود.عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را. حتما نگاه می‌کرد. زهرا خانم_ عاطفه مادر.بیا کمک.سفره رو زودتر پهن کنیم.الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!! عاطفه از اتاق بیرون امد. مستقیم بسمت عباس رفت.که روی مبل راحتی نشسته بود.دستش را دور گردنش انداخت.سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو چهره عباس بود. اما باز عاطفه.مدام سر به سرش میگذاشت.با حرف عاطفه. اخم عباس باز نشد.ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد. عاطفه بوسه ای روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت. تا میز را بچیند. تنگ اب را در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد‌ به سمت ایفون رفت. سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم... ایفون را برداشت _کیه؟ صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن دکمه ایفون را زد.و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.وقتی من خونه هستم. خودم باز میکنم؟! در با تقه ای باز شد.حسین اقا با دست پر وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۷ مراسم ازدواج عاطفه و ایمان بود.. بخوبی و شادی میگذشت.. همه شاد بودند.. و مداح مولودی میخواند.. عباس درب تالار ایستاده بود.. مجید.. پسرخاله ایمان را دید.. با لبخند به سمتش رفت.. دست دراز کرد.. خوش و بشی کرد.. اما مجید.. عباس را.. تحویل نمیگرفت.. با غضب نگاهش میکرد.. عباس.. یادش به حرکات خودش افتاده بود.. چطور با .. همه را از خودش بود..چقدر رنجاند.. آدم های اطرافش را.. مجید نگاه تند.. و با اخم به عباس کرد.. بدون جوابی رفت.. با صدای زنگ تلفن همراهش..عباس به خودش آمد.. مادرش بود.. _کجایی مادر _دم در.. چطور.!؟ _بیا در خانوما کارت دارم.. _بیام در خانمااااا؟؟؟ _وا.. مادر کارت دارم _خب همینجا بگید _نمیشه عباس.. بیا کارت دارم علی رغم میل باطنی اش.. چشمی گفت.. و گوشی را قطع کرد.. و .. به سمت درب ورودی خانم ها میرفت.. لحظه ای مادرش را.. از دور دید.. خوشحال شد.. که را میدید.. و مجبور نبود انتظار بکشد.. اما به محض.. نزدیک شدن به مادرش.. دختری کنارش رفت.. و گرم صحبت شدند.. عباس همانجا ایستاد.. با گوشی تماسی گرفت.. اما مادرش جواب نمیداد میان ماندن و رفتن مردد شده بود.. که زهراخانم و آن دختر باهم.. به سمتش می آمدند.. عباس سلامی کرد.. و را به زیر انداخت.. دختر جوان.. جواب سلامی داد.. زهراخانم _ سلام پسرم و کیسه ای را.. به عباس داد.. _ایشون هانیه خانم.. دوست عاطفه هست.. درضمن.. اینو هم بذار تو ماشین مادر.. دستت درد نکنه لحظه ای نگاه به آن دختر کرد _خیلی خوش اومدین.. هانیه آرام گفت _ ممنون سریع نگاهش را.. به مادر هدیه داد.. و رو به مادر.. مثل .. یک دستش را روی گذاشت و گفت _رو جف چشام..امری نی؟ _نه مادر.. برو بسلامت.. خداحافظی ای کرد.. و به سمت ماشین رفت.. زهراخانم و هانیه هم.. وارد قسمت خانم ها شدند.. ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..