eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
227 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ناشناس اف زد کمیل
💬 | متن پیام: اصلا نمیدونم چادر حکمتش چیه ینی اصلا من بوده پسرایی که به همه تیکه میندازن تو خیابون و کوچه مون ولی وقتی دخترای چادری مثل منو میبینن سرشونو میندازن پایین تو فامیل هم همینه پسرای اقوام خیلی با احترام رفتار میکنن حالا هرچقدرم ب قول معروف شر و شیطون باشن _احسنتتتتتت زدی تو خال بخدا 😍💙 ارثیه ی مادرمونه دیگه ..... عزت و احترامشم خودشون میدن ..... اصن یه جمله ای دیدم خیلی قشنگ بود . می‌گفت می‌دونی چرا چادرمون سیاهه ؟؟ بخاطر این که سایه ی حضرت مادر رو سرمونه 😍😍🥺✨ انشاالله این چادر سر کردنمون مورد رضایت و باعث افتخار و خوشحالی آقاجانمون باشه 😍❤️‍🩹
هدایت شده از ناشناس اف زد کمیل
حالا من یه چیز دیگه ای هم بگم براتون ..... هر پوششی این عزت و احترام و افتخار رو ایجاد نمیکنه ها ! به عینه دیدم که میگم بهتون ! فقططططط چادره که اینجوریه ! وگرنه دشمن از چادرمون نمی‌ترسید !🙂 حالا این خاطره رو بگم ..... من یه بار با عبا ( خب پوشیده و بلنده دیگه) حجاب هم داشتم و رفتم بیرون و یه مسیر خیلی کوتاهی بود که میخواستم از در خونه مادر بزرگم تا مغازه ی چند کوچه بالاتر ، برم خرید کنم . تو همین مسیر یه عالمههههه نگاه مردا روم بود ! یه عالمه تیکه شنیدم ! یه عالمه خجالت کشیدم تا رسیدم خونه ! ولی چادرم همیشه سراسر آرامش و احترام بوده برام . به والله اینا شعار نیس که داریم میگیم .... 🙂✨
چادر روی سرم از دعای مادر است:)
چـــــــٰادُࢪِمَــــݩ..🥰♥️
افـ زِد ڪُمیـلღ
دلم برا محرم تنگ شده .... برا اون کتیبه های خوشگل ارباب .... برا اون کتیبه هایی که هزار و یک حرف داشتن برا گفتن ، ولی اجازه به حرف نداشتن .... برا اون چاییای خوش طعم روضه .... برا اون اشکای پنهونی زیر ... برا اون هق هقا ... برا اون حال خوب بعد از روضه ... برا اون سبکی بعد از دویدن تو بغل اهلبیت ...
گفت: به چه درد میخوره؟⁉ ❓چرا بعضیا سر میکنن؟ گفتم: تا حالا به بانکا دقت کردی؟⁉ میله های قطوری که پشت پنجره ها و درای شیشه ایش کشیدن رو دیدی؟❗👀 گفت:آره گفتم:تا حالا به کرکره ها و محافظای محـــکم فروشیا دقت کردی؟❓ گفت:اوهوم گفتم: تا حالا به پنجره طبقه اول خونه ها دقت کردی؟ محافظاشونو دیدی؟❓ گفت:خب آره ولی اینها چه ربطی به سوال من داره؟❓❗ گفتم: ✖آدمای از چیزای با ارزششون به دقت محفاظت میکنن و “زن”ها با ترین مخلوقات خدا هستن. 😇 ☝پس باید با دقت و به بهترین وجه از خودشون محفاظت کنن. عقل میگه بهترین حجاب، تمام زیباییها و جذابیتا از چشم بقیه است، چادر هم بهتر از همه این کار رو انجام میده.👏👏 گفت: حالا متوجه شدم این دستورالعمل حجاب فقط از آدمای دلسوز برمیاد.☺ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۷۱ آنقدر با نگرانی و سریع.. پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد.. شب عاشورا هم تمام شد.. کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا.. در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا می‌کردند.. امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید _خوبی عباسم..؟! و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند.. صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود.. حاج یونس.. میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز او را رها نمی‌کرد.. 🕯شام غریبان فرا رسید.. به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد.. عباس مهارت عجیبی.. در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست.. حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد.... میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود.. کم کم حاج یونس دم گرفت.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. علمــــــدار نیامد علمــــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــین همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند.. ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد علمـــــدار نیامد علمـــــدار نیامد 🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــــین صدای گریه علی دوباره بلند شد.. فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود.. سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا.. فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..! _مطمئنی..؟ _اره گلم تو برو.. التماس دعا _پس فعلا.! محتاجیم عزیزم سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند.. زینب من باش.. مراقب دخترم باش نیفتد از سر چادر و معجر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــین خواهران جواب میدادند.. حسین سرباز ره دین بُود.. عاقبت این بُود از سر نی گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر 🏴حســـــــــــــــــــــــــین عباس به سختی نفس میکشید.. دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س)توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد.. _شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــین خواهران میگفتند.. _مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است 🏴حســـــــــــــــــــــــــین هر دو دستش را بلند کرد.. که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید.. نیما کنارش ایستاده بود.. سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود.. حاج یونس شور گرفته بود.. و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته.. از صدای همهمه جمعیت.. و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت.. با چشمش دید.. عباس را روی دست بلند کرده اند.. 💞ادامه دارد...
وقتے بیرون میری و و سربه زیری توی دنیای مجازی ولی... توی گروه مذهبی با نامحرم چت میکنی اونم با لقب 'برادر' بقیہ نمیبینن..درست ولے خدا که میبینہ! اسم خودتو گذاشتی مذهبی؟! اینو یادتون باشه همیشه: مذهبی بودن مهم نیست!! 'مذهبی موندن مهمه!!! با یه برادر یا خواهر گفتن هم نه کسی به ادم محرم میشه و نه گناه ادم توجیه ⊱· ———— · ⊰ ꥟ ⊱ · ———— ·⊰
‼️خانوم خوشگله شماره بدم❓☹️ ⁉️خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت❓😏 🗣اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!🥀 ⭕️بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود . . .😔 💔این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.🚌 🌼به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت🐾 🍃شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛🌘 🧕دخترک وارد حیاط امامزاده شد . . .👣 خستہ . . .🖤 💔انگار فقط آمده بود گریه کند ـ ـ . دردش گفتنی نبود . . . ‼️😭 🧣رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد . .🙃 🌙وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. . .🦋 💫زیر لب چیزی می گفت انگار‼️ 🕊خدایا ڪمڪم کن . . .💜 🍁چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با 👓صدای زنی بیدار شد. . .💤 👋خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی،🤗 👀مردم می خوان زیارت کنن‼️ 🏘دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند . . .🚕 به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد. ـ ـ🚀 اما . .🤔 🌠اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود . .‼️ 🐷دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد . . .🙃 🐝انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد . .🙂 🦋احساس امنیت میکرد . .💚 🌤با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه! . .😇 🐬فکر کرد شاید اشتباه میکند. . .🧐 ♨️اما اینطور نبود!❣ ☝️یک لحظه به خود آمد . .🍃 😍دید امامزاده را سر جایش نگذاشته است ... ...
وقتے بیرون میری و و سربه زیری توی دنیای مجازی ولی... توی گروه مذهبی با نامحرم چت میکنی اونم با لقب 'برادر' بقیہ نمیبینن..درست ولے خدا که میبینہ! اسم خودتو گذاشتی مذهبی؟! اینو یادتون باشه همیشه: مذهبی بودن مهم نیست!! 'مذهبی موندن مهمه!!! با یه برادر یا خواهر گفتن هم نه کسی به ادم محرم میشه و نه گناه ادم توجیه