مےگویند درد ...
انــســانـها را به یـڪدیـگـر
نـزدیــڪ مـیـڪـنــد
ڪــدام یــڪ از مــا شــادیــم
ڪه اینقدر از هم دور ماندهایم☝️💔
@eitaa_stk
یه لحظه به خودم اومدم دیدم!
چقدر خودمو حیف کردم،
چقدر ادمای مفت برام گرون تموم شدن..
😔💔
@eitaa_stk
آدمهــا برای هم
سنگ تمام میگذارند..
امــا
نه زمانی که در میانشان هستی
نــه...!!
آنجا که در میان خاک خوابیده ای
سنگ تمام را میگذارند و می روند...💔😔
@eitaa_stk
1_5010372808719466645.ogg
3.97M
.دوباره بارون💔
توی خیابون ✌️
من هنوز خاطرات تورو دارم😔
تو که آرومی توکه با اونی😔💔
#دپ
@eitaa_stk
📚داستان کوتاه
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
@eitaa_stk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شد شد؛
نشد از کنارت رد میشوم
و لبخند میزنم...
@eitaa_stk