واحد اندازهگیری فاصله متر نیست
"حال" است
حالش را که نداشته باشی
حتی یک قدم هم دور است…
حال دل تون خوبِ خوب
@eitaagarde ❤👈
میگن:
پیر مردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه ی طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت : من عمل صالح تو هستم!
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت : درست است که چهرهای نورانی دارید ؛ اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیبتی داشته باشد.!!!
در همین حین ، یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند ، در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست. با تعجب از زن سوال کرد : که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟
خانم جوان با تعجب گفت : کدام شیخ؟ حال شما خوب است؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهید یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت : غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت : من چیزی از تو نمیخواهم! این دستمال را به صورتت بمال تا رزق و روزی ات بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد.
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود ؛ برداشتند و مغازه را جارو زدند ...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد ...
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت : برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر بو کشید و به صورت مالید و نقش بر زمین شد و این بار شیخ و پلیس و دوستان ، دوباره مغازه را جارو زدند.
🔺 نتیجه اخلاقی حکایت :
انتخابات نزدیکه ، مواظب مغازه های زرگری خود باشید.
از این به بعد بازار وعده و وعیدها و نطق های آتشین در مجلس و سینه چاک کردن برای مردم گرم می شود.
🔺فعلا وعده کمک به ۱۸میلیون خانوار شروع شد.
🔺️انتخابات
@eitaagarde ❤👈
"زندگی را سبز کنیم "
من همانند همان برگ درختی هستم
که در این سردی پاییز
به خود می لرزد
زردی رنگ رخش را همگان می بینند
سرد وبی روح شده
با کمی باد ملایم به زمین می افتد
رهگذر شاهد افتادن اوست
و چه سخت است
زمین خوردن و انبوه نگاه دگران
زندگی با همه ی زیبایی
همه رنگی به خودش میگیرد
گاه سبز است و پر از آرامش
گاهی هم زرد و زمین افتادن
لذت زندگی آنجاست که در سختیها
وقتی سردی و گهی زرد شدن
با سکوتی و کمی آرامش
فکر پژمردگی و افتادی
بی هوا از سر خود دور کنیم
تا که از لذت باهم بودن
زندگی را همچنان سبز کنیم
#محسن
ارسالی اعضا 👆😍
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@eitaagarde
•• چـرا قــرآن عربـے اســت❓❗️
در بیمـ🏥ـارستان شــوروی سـابق
مریضے روے تخت بیـمارستان مشغول
خوانــدن قــرآن کریـ📖ـم بود
←دکتـر که مسلمـان نبود آمـد و به او گفـت :
"اینـها که عربـیست تو هـم عربے نمی فهمے،پـس بـراے تو فایـده ای ندارد❗️"
🌡مریــض گفـت :
"همانطـور که شما
•• نسـخه به زبان انگلیسـےمینویسے
و ما نمےفهمـیم
•• ولے چون به آن عمـل میکنـیم
براے ما فایـده دارد
قرآن کـریـم هم همینطــور است
" و دکتر ساکــت شد.
👤بعضیـها مریـض هستند مثلـا میگویند :
چرا نـماز را باید به زبان عربـے خـواند❓
تو چـرا به دکتر نمیگویـے چرا نسخه را
به زبان انگلیــسے مینویسـے❓❗️✋🏻😏
--------------------------
@eitaagarde ❤👈
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۸
* سریع و کلافه رفتم پیش شیدا ، هر کار میکردم تا بتونم خودمو اروم کنم و به اون پسره احمق فکر نکنم نمیشد ، اخرم شیدا این حالمو ک دید پرسید :
- چیزی شده مانا؟؟
- ن چ چیزی !!
- یه جوری شدی ، بهم ریختی انگار .
- ن خوبم ، فقط اینجا یکم زیادی شلوغه ...
- خب عروسیه دیگ ، چیز عادیه شلوغی و صداهاش .
- اره ،،، میگم سمیرا رو ندیدی؟؟
- ن نمیدونم کجا واسه خودش میچرخه .
چند دقیقه ک گذشت و همینطور به تماشا رقاص ها و بقیه میگذروندم همون پسره بی شخصیتو دیدم ک داره با یکی دیگ صحبت میکنه و شربت کوفت مکنه . همینطور ک غضبناک بهش نگاه میکردم یه فکری بسرم زد ، رو ب شیدا گفتم :
- شیدا اون پسره رو میبینی ؟؟
بهش اشاره کردم . شیدا هم جایی ک دستم ب طرفش بود و نگاه کرد و دیدش .
- خب ک چی !! خوشگله نه ؟؟
- برو ازش ساعتو بپرس .
شیدا با تعجب بهم خیره شده .
- وااا مگه ساعت نداری ، خو از گوشیت ببین
- دارم بابا ، میخوام یه کاری کنم .
- چیکار ؟؟
- اااا انقد سوال نپرس ، برو جون مانا انجام بده اینی ک بهت گفتم .
- اخه نمیگه دختره چرا اومده از من ساعت میپرسه ، اونم با وجود اینهمه ساعت و گوشی و ادم .
- تو کاری ب اینا داشته باش . برو دیگگگگه ، خواهشششش
- از دست تو مانا ... باشه
- مرسی عشقمممم .
ی چشمک زدم بهش و راهیش کردم تا بره . خیلی عادی به پسره نزدیک شد و خیلی ریلکس ازش ساعتو پرسید ، اونم دستشو برگردوند تا ساعتشو ببینه و جواب شیدا رو بده کهههههههه .......
تمام شربتی ک تو لیوان بود ریخت رو لباس گرون قیمت و شیکش .
اخیشششششش دلم خنک شد ...
وقتی اینطور شد شیدا حسابی شرمنده شد و ترسیده بود ، پسره با عصبانیت رو به شیدا بلند شد ، اما چیزی بهش نگفت ، منم سریع رفتم طرفشونو دست شیدا رو گرفتم و اوردم سمت میزمون و یه پوزخند بهش زدم و به گند رو لباسش اشاره کردم و زدم به خنده . اما فقط اتیشی بهم نگا میکرد و چیزی نگفت و سریع از تالار خارج شد .
شیدا با نگرانی گفت :
- وااای مانا دیدی چیشد؟؟
- بله ، عالی شد .
- چراا ، همش تقصیر توعه ، گفتی ساعتو بپرسم ، اونم شربتا ریخت رو لباسش و نابود شد ،
- حقشه ، هنو کمشه پسره عوضی
- وااا ،،، چرا اینطور میگی ؟؟ مگه چیکارت کرده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم تا از همه چی اگاه بشه . اخرم با خنده گفت :
- پس حقشه پسره دیوونه .
- اره ک حقشه
- ولی عجب مارمولکی هستی ها مانا ...
- ب من میگن مانا خانم نه برگ چغندر
با هم زدیم زیر خنده .
مدتی گذشته بود ک سمیرا اومدم پیشمون . با لبخند گفت :
- سلام به دوستای گلم ، خیلی خوش اومدین خوشحالم کردین .
با دلخوری بهش گفتم :
- سلام سمیرا خانم ، نمیومدین دیگ ، مهمونای دیگتون منتطرن بفرماید ، ما ک کسی نیستیم .
خیلی ناراحت و شرمنده گفت :
- وااای ببخشید تو رو خدا ، والا وقت سرخاروندن ندارم ، ول نمیکنن ک ادمو .
شیدا گفت :
- اره دیگ ،،، خواهر عروس بودن هم این سختیا رو داره ،
- اره والا ، به هر حال شما ببخشید منو شرمنده ک نتونستم بیشتر پیشتون باشم . دیگ چخبرا ؟؟
- خبرا ک دست شماست سمیرا خانم .
- ن بابا ، من ک خبری ندارم ...
بعد با ذوق پرسید :
- بچه هااا ... لباسم چطوره ؟؟ ارایشم چی !!
و با نیش باز یه چرخ زد و منتظر بهمون نگاه کرد .
گفتیم نزنیم تو ذوقش و با لبخند گفتم :
- خیلی خوشگل شدی سمیرا ، دفعه اول ک دیدمت همینطور خیرت شده بودم .
ذوق زده گفت :
- وااااقعااا ، وااای میدونستم . معلوم نی امشب چن تا کشته مرده دادم .
- اووووه حالا انقد تحویل نگیر از خودت ی تعریف کردم .
- حقیقته خب . پ خبر کنم اورژانس دم در باشه برا پسرامون .
هر سه تامون از این خودشیفته بودنش خندیدم .
شیدا گفت :
- راستی سمیرا ،،، تو ک انقد از خان داداشت تعریف میکردی چرا معرفیش نکردی بهمون؟؟ نکنه نیومده ؟؟
- ایییی واااای ، کلا یادم رفته بودش . الن بهتون نشونش میدم .
ب اطراف نگاهی انداخت و گفت :
- اااااا کجاست ، همین جا زود ک ، کجا غیبش زده !!!
من گفتم :
- اونم برادر عروسه ، مث تو معلومه سرش خیلی شلوغه دیگه .
- نه بابا از اول برا خودش اینجاست ، هیچ کار نکرده ک .
همینطور ک داشت دنبالش میگشت ب سمت در سالن نگاه کرد و لبخند اومد رو لبش .
- اهاااان ، اقا سهرابمون هم اومد ، اونهاش بچه ها .
سرهامونو به سمت جایی ک سمیرا اشاره کرد برگردوندیم و با گفتن مشخصات پسری ک داشت میومد و ما دنبالش گشتیم و در اخر با دیدنش هم چشم و هم دهن منو شیدا نیم متر باز شد و با هم گفتیم :
- اینههههه ؟؟؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۷ * رو صندلی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم ک شیدا گفت : - ما
📚پارت هفتم رمان « قسمت من » 👆🌺
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..زندگی کوتاه است ..پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن ..
فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر..
@eitaagarde