تو نگران هستی که مردم دربارهی من چه فکری خواهند کرد ، اما من عجله دارم که تو را مطمئن کنم که احترام من به خودم برایم بیش از هرچیزِ دیگری اهمیت دارد.
میبينى مثل ستاره پخشمان كردهاند توى اين صفحهِ سياه كه هر كداممان جايى براى خودمان سوسو بزنيم كه مثلاً هستيم ، اما نمیدانيم در كدام منظومه مىچرخيم ، براى چى مىچرخيم و چقدر مىچرخيم.
اگر فقط میتوانستم افکارم را کنار بگذارم ، بهتر میشد.
افکار از هر چیزی بیمزهترند. حتی بیمزهتر از گوشت تن. همینطور یکریز کش میآیند و مزهٔ عجیبی به جا میگذارند.
تازه کلمهها هم هستند ، توی افکارند ، کلمههای ناتمام ، طرحی ناقص از جملاتی که مدام تکرار میشوند.
به این موضوع فکر میکنم که فکر کردن من مهم نیست.
من بیمعنا فکر میکنم ، غیر منطقی فکر کنم ، بیش از حد منطقی فکر میکنم ، وحشیانه فکر میکنم ، پوچ فکر میکنم و خودم را برای ساعتها دست میاندازم.