میبينى مثل ستاره پخشمان كردهاند توى اين صفحهِ سياه كه هر كداممان جايى براى خودمان سوسو بزنيم كه مثلاً هستيم ، اما نمیدانيم در كدام منظومه مىچرخيم ، براى چى مىچرخيم و چقدر مىچرخيم.
اگر فقط میتوانستم افکارم را کنار بگذارم ، بهتر میشد.
افکار از هر چیزی بیمزهترند. حتی بیمزهتر از گوشت تن. همینطور یکریز کش میآیند و مزهٔ عجیبی به جا میگذارند.
تازه کلمهها هم هستند ، توی افکارند ، کلمههای ناتمام ، طرحی ناقص از جملاتی که مدام تکرار میشوند.
به این موضوع فکر میکنم که فکر کردن من مهم نیست.
من بیمعنا فکر میکنم ، غیر منطقی فکر کنم ، بیش از حد منطقی فکر میکنم ، وحشیانه فکر میکنم ، پوچ فکر میکنم و خودم را برای ساعتها دست میاندازم.
در برابر بیمهری آدمها هیچ نمیگویم.
سکوت و سکوت و سکوت.
انگار که لال شده باشم ؛ شاید هم کور و کر. دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصله اش را. میدانی؟
دیر دریافتم که مسئول طرز فکر آدمها نیستم. بگذار هر که هرچه خواست بگوید!
چه اهمیتی دارد؟
من در لاک خود راحت ترم.
آن جا میشود آرام و بیدغدغه زندگی کرد.