#رویا
روسریمو درست کردمو سرمو زیر انداختمو گفتم: بله
گفت: میخوام باهات حرف بزنم فکری کردم بهترین فرصت بود که حرفمو بهش بزنم.از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم؛ یکسال از اولین باری که مصطفی بهم گفت دوستم داره گذشته بود.
اما اینبار از خجالتی که باعث میشد نتونم تو چشماش نگاه کنم خبری نبود گفتم: بفرمایید میشنوم مکثی کرد و گفت: رویا من میخوام آزیتا رو طلاق بدم اینطوری نمیتونم زندگی کنم اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: میخوای چیکار کنی!!
گفت: میشینم باهاش حرف میزنم حتما قبول میکنه خیلی سعی کردم حرف بدی بهش نزنم گفتم: اونوقت برای چی اینکار رو میکنی!!؟ گفت:برای چی!! برای اینکه با هم ازدواج کنیم،،،
گفتم: چی داری میگی برای خودت کی گفته من میخوام با تو ازدواج کنم؛ گفت: یعنی چی ما قول و قرار گذاشته بودیم با هم،
گفتم: بله اما قول قرارمون مال وقتی بود که یه مرد جلوی من وایساده بود نه یه نامرد که حتی اونقدر مردونگی نداره پای قول و قرارش با محرمش وایسه و میخواد با رفتارش اون رو دلسرد کنه از اون گذشته من دارم ازدواج میکنم خواستم بدونی که بیخود بخاطر من زندگیت رو بهم نزنی گفت: ازدواج میکنی!؟ گفتم: بله دارم ازدواج میکنم، گفت: رویا یه بار مادرت همچی رو خراب کرد تو دیگه بدترش نکن گفتم:مادرم بهت گفت، هنوز دوماه نشده برو زن بگیر تو که عرضه خوشبخت کردنشو نداری اصلا بذار یه چیزی رو بهت بگم اگه حتی زنت خودش هم به میل خودش از زندگیت بره من محاله با کسی که تعهد رو نمیفهمه ازدواج کنم و بعد بدونه اینکه منتظر جوابی ازش بشم از پله ها رفتم پایین، نسرین تو راه پله نشسته بود منو که دید بلند شد وایساد از کنارش گذشتمو رفتم تو حیاط خودمم باورم نمیشد همچین حرفهایی رو زدم ؛ نسرین اومد تو حیاط و پرسید واقعا میخوای ازدواج کنی؛ گفتم: بله
گفت: با سعید پسر داییت
اخمامو کشیدم تو همو گفتم: حالا با هر کس
اومد کنارم نشست و گفت: مصطفی کار خوبی نکرد ولی این حقش نیستا گفتم:نسرین حواست به زنش هست اون دختر بیچاره چه گناهی کرده؛ نسرین دیگه حرفی نزد لب حوض نشسته بودیم که مصطفی اومد تو حیاط عصبانی بود از خونه رفت بیرون یکم وقت بعد عمو محمود اومد میخواست بره خونه ی عمو عباس اصرار کردم منو هم با خودش ببره دیگه نمیتونستم اونجا بمونم عمو هم منو مینا رو با خودش برد و قرار شد خونه ی عمو عباس تو دلم آشوب بود اما باید اون حرفها رو به مصطفی میزدم؛
شب بعد از مراسم عمو عباس تو حیاط لب ایوان نشسته بود و داشت زیر لب یه نوحه رو زمزمه میکرد با خودم گفتم: باید راجع به حرفهایی که بین منو مصطفی رد و بدل شد بهش بگم تا اگه لازم عمو عباس هم با مصطفی حرف بزنه چون واقعا دلم نمیخواست زندگیشون از هم بپاشه رفتم تو ایوان و گفتم: چایی براتون بیارم عمو سرش رو برگردوند و گفت: نه عمو دستت درد نکنه بیا بشین حرف بزنیم، وقتی نشستم گفت: مادرت زنگ نزده؟ گفتم:نه ولی پریسا بعدازظهری از خونه ی عمو محمود بهش زنگ زده بود گفت:تو چرا خونه ی عمو محمود نموندی و زودتر اومدی گفتم:راستش عمو میخواستم راجع به همین موضوع حرف بزنم باهاتون و بعد هر چی شده بود رو برای عمو عباس تعریف کردم عمو گفت:پسره ی بی غیرت فکر کرده هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه اما آفرین خوب جوابشو دادی گفتم:خواستم بدونید تا اگه صلاح میدونید خودتون هم جلوش در بیایید عمو سری تکون داد و گفت: مصطفی خیلی مغرور و لجباز محال حالا که اینجوری باهاش حرف زدی دیگه سمتت بیاد نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم خدا کنه بعدم با عمو راجع به همه چیز حرف زدیم ؛؛؛
فردا بعدازظهر که نسرین اومد خونه ی عمو عباس منو تنها گیر آورد و گفت: مصطفی صبح با آزیتا رفتند مشهد و گفته: کاری میکنه که همه حسرت زندگیشو بخورند؛ میدونستم منظورش از همه من بوده؛ تو دلم خداروشکر کردم لبخندی روی لبش نشست و گفتم: حتی اگه مصطفی از روی لجبازی با من هم با آزیتا خوب بشه و بهترین زندگی رو براش بسازه من خداروشکر میکنم،،،
روزهای بعد از اون برای من روزهای خوبی بود و حتی کم محلی های عمه ام که بخاطر جواب رد بابا به من میکرد هم نمیتونست حال منو خراب کنه حتی شنیدم به زنعمو میگفت:موندم ببینم کی قراره رویا رو بگیره که داداش خدابیامرزم ما رو رد کرد و قابل دخترش ندونست،،،
ما تا سیزدهم فروردین خونه عموم موندیم عمو عباس و مینا ما رو رسوندند شهر خودمون تو راه جلو نشسته بودم عمو عباس گفت:ببین عمو یه چیزی ازت میخوام گفتم:بفرمایید گفت:اگه مادرت راجع به پسر داییت حرفی زد بهش نگو که مخالفی نگاهی به عموم کردم؛ گفت:قرار شد بهمون اعتماد داشته باشی گفتم:چشم عمو هر چی شما بگید
رسیدیم خونه عمو دم در باز یه مقدار پول رو با اصرار بهم داد و گفت پیشت باشه، بعدم تا تو حیاط بیشتر نیومدند و رفتند.
16.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#همسرانه #خانواده_همسر
کافیه آگاهانه برخورد کنیم👌
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ازدواج
تو ازدواج دخترا سختگیر تر هستن یا پسرا؟
دخترا میگن پسرا فقط براشون ظاهر، چهره، قد، رنگ پوست و اندام مهمه!
پسرا میگن دخترا براشون مادیات و مسائل اقتصادی حرف اول رو میزنه!
پسرهای زیادی رو دیدم دههها بار خواستگاری رفتن دخترایی که چون ظاهر معمولی دارن اصلا خواستگار ندارن
اطرافیان شما پسرا سختگیر ترن یا دخترا؟
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذشته جاش تو همون گذشتس رفیق🤌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
این غصـه را کجای دلـم جا کـنم بـگو
از تـو ، تـو را چــقدر تمــنا کـنم بـگو
تا کی به انتـظار تـو باشـم که باز هـم
با حســرتی دوباره تمـاشا کنــم بـگو
اینـگونه با هــوای تـو ای یار تا کـجا
هـر روز را بــرای تـو فــردا کنـم بـگو
از شرم این و آن تب این عشق را چقدر
تا عمـق جان بسـوزم و حاشـا کنم بـگو
مـن عاشـقانه با تـو کـنار آمـدم ولـی
با دوری ات چـگونه مــدارا کنـم بـگو
این مـن کنار هیچ کسـی ما نمـی شود
دیـگر کـجا شبیـه تـو پیـدا کـنم بـگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
? صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
? داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
? با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
? ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
? عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
? اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
? از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»…
? در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
? با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
? قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال…»
? و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
? همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
? لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
? حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
? دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
? میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
? از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
? چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»…
? به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
? هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
? انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
? عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
? حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
? عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
? سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
دنیا برایم همچو زندانی غریب است
چیزی به جز حسرت از این دنیا نصیب است؟؟
حس میکنم قربانی یک ظلم پوچیم
باور کنم این زجرها تاوان سیب است؟؟
حوا و ابلیس از تبار ظلم بودند
خوش باور است آدم وَ این قصه عجیب است
جرم و گناهم هر چه باشد بیگمانم
در جادهی پوچی دل من بیرقیب است
من، ناخلف فرزند آدم خسته از جبر
دوزخ برایم آشناتر از قریب است...
بعد از هبوطش آدم این را خوب فهمید
راهی به بالا نیست دیگر، شیب و شیب است
#نازنین_حاصلی.
꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂
کاسه ی خود را بیش از اندازه پُر کنی، سرریز می شود.
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنی، کُند می شود.
به دنبال ثروت و راحتی باشی، دلت هرگز آرام نمی گیرد.
به دنبال تایید دیگران باشی،
برده ی آنها خواهی شد...
کار خود را انجام ده و رها کن،
این راه آرامش یافتن است.
📕 تائوت چینگ
✍ لائو دوز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸