eitaa logo
الهه عشق
41.9هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تجاوز كننده به ✍حضرت عيسي (ع) از گورستانی گذر مي كردند گوری را ديدند كه از آن شعله ور می شود. حضرت دو ركعت نماز به جای آوردند و عصا بر گور زدند گور شخص_ را در ميان آتش ديدند. حضرت گفتند: ای مرد چه كرده ای كه به اين گرفتار شدي؟ آن مرد گفت يا روح الله من مردی بودم كه به تجاوز می كردم چون وفات كردم و مرا دفن كردند از حضرت حق خطاب رسيد كه وی را . از آن روز تا كنون مرا می سوزانند. حضرت نگاهی كردند و عظيم الجثّه در گور وی ديدند. پرسيدند: كه با اين مسكين چه مي كنی⁉️ آن مار گفت: تا وی را دفن كردند از وی غايب نبودم همراه با كه اگر قطره ای از آن به رود نيل و فرات بريزد جمله آب قاتل شود. شخص معذب گفت: يا روح الله از حق تعالی در خواست كن تا بر من رحم نمايد. حضرت نيز از خداوند طلب رحمت نمودند. خطاب رسيد كه هر كس از پس رود ما او را عذابی كنيم كه كس ديگر را چنين عذابی نكرده باشيم. امّا چون تو از ما در خواست رحمت كردی ما او را به تو بخشيديم. حضرت عيسی(ع) به آن مرد گفتند: می خواهی كه با من باشی⁉️ مرد گفت: يا روح الله عاقبت چه چيز است⁉️ حضرت فرمودند: عاقبت است. مرد گفت: نمی خواهم زيرا است كه مرده ام امّا هنوز تلخی جان كندن در كام من است. 📚 داستان عارفان ص ۲۱۴ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‏آن چه هست را بپذیر ‏آن چه بود را رها کن ‏به آن چه خواهد شد ایمان داشته باش. ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرف زدن با خانوم بزرگ بی فایده ترین کار بود.اصلا اون فقط به این دلیل داشت میرفت سفر که به قول خودش از هوو هاش دور باشه.میخواستم برم خونه پدر و مادرم ولی میدونستم اگر اینو بگم سرمو گوش تا گوش میبرن برای اینکه خیلی بد میدونستن زن شوهر دار شب جایی غیر از خونه شوهرش باشه بالاخره روز سفرشون رسید. صبح زود اسب ها و کالسکه رو آماده کردن و به طرف شهر حرکت کردن تقریبا خونه خالی شده بود بیشتر خدمه و نگهبانها رو با خودشون بردن فقط چند نفر گذاشته بودن که مواظب خونه باشه بعد از رفتن اونا زیر چشمی نگاهی به عالیه انداختم ولی اون بدون اینکه حتی بهم نگاه هم بندازه رفت داخل خونه نفس راحتی کشیدم و رفتم تو اتاقم تا شب تو اتاقم بودم خدا رو شکر کردم عالیه کاری به کارم نداشت. اگر تا دو سه ماه آینده که خان و خانم بزرگ از سفر میومدن،همینطور میگذشت نور علی نور میشد. صبح با صدای قیر قیر در اتاق از خواب بیدار شدم ولی تنبلیم میشد بیدار بشم برای همین دوباره چشمامو بستم ولی با درد بدی که تو کمرم پیچید با وحشت از خواب بیدار شدم که عالیه رو بالای سرم دیدم خواستم بلند بشم که هلم داد و بلافاصله شروع کردن به کتک زدنم من نسبت به اون خیلی ریز جثه بودم هنوز به سیزده سال هم نرسیده بودم و نمیتونستم از خودم دفاع کنم داشتم زیر دست و پاش له میشدم که بالاخره خسته شد و دست از کتک زدنم برداشت نشست روبروم و گفت فکر کردی میای اینجا کاسه کوزه منو بهم میریزی منم ساکت میشینم و نگاه میکنم،آره؟؟ شاید از پس خانم بزرگ بر نیام ولی تو یکی رو آدم میکنم بلایی به سرت میارم که از اسم من بترسى در حالیکه از گریه هق هق میکردم گفتم خانم بخدا من.... من غلط بكنم بخوام شمارو اذیت کنم... من فقط..... گفت:فقط دهنتو ببند از حالا باید فقط به حرف من گوش کنی نه خانم بزرگ چه وقتایی که هست. چه وقتهایی که خبر مرگش نیست.مثل الان.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 57 پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچک‌ترم. نشستم کنارش و گفتم: - فوتبالی شدین بابا؟ تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر درخانه، حسابی توی چشم می‌زد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت: - چطوری پسر؟ - مخلص شماییم. دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمی‌دانم به چی فکر می‌کرد؛ شاید به جوانی‌اش. به وقتی که هنوز جانباز نشده بود و می‌توانست روی پاهایش بدود. شنیده‌ام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت می‌گشت برای بازی کردن با بچه‌ها. حتماً داشت به این فکر می‌کرد که ای کاش باز هم می‌توانست بدود. ناگاه گفت: - عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری می‌کنن؟ شانه بالا انداختم: - خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی. پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلوزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمی‌کنن... و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم: - خب تیم مورد علاقه‌شونو تشویق می‌کنن. پوزخند زد: - پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه. باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمی‌فهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون می‌رسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه... دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم: - اینا رو ولش. خودت چطوری؟ - شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش می‌ره؟ سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاری‌ام زنگ خورد. لبم را گزیدم. نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشی‌ام. گفت: خب چرا جواب نمی‌دی؟ و طوری نگاه کرد که یعنی: - برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی. نویسنده: فاطمه شکیبا
🔹 امام على عليه السلام: فرصت ‏ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار می‌آيد ... ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با خودم گفتم:حالا گیرم استاد منو شناخته بود اصلا برای چی میخواست این موضوع رو به من یادآوری کنه!! اونکه یه برخورد ساده بود بینمون!!دلیلی هم نداشت من سوار ماشین شخصی اونم کسی که نمیشناسم بشم بیشتر از اینکه با فهمیدن اینکه کجا دیدمش به سوالای توی سرم جوابی داده بشه تو فکر فرو رفتم، یه کم که بارون سبک تر شد برگشتیم خونه... دو روزی بعدش با استاد مهنامی کلاس داشتیم یه مقدار از مقاله رو آماده کرده بودم تا بعد از کلاس راجع بهش حرف بزنیم تا فکر نکنه کاری انجام ندادم بعد از کلاس قبل از اینکه از کلاس بره رفتم تا باهاش صحبت کنم ولی تا گفتم؛ میخوام در مورد مقاله صحبت کنم گفت:نیم ساعت دیگه برم دفترش با حرص به اجبار برگشتم تا کیف و جزوه هامو بردارم و از کلاس برم بیرون مهسا متوجه شد بهم ریختم گفت:چیه چیزی شده!! گفتم:نه میخواستم این دو ساعت بین کلاس رو برم داروخانه حالا باید کلی منتظر بمونم تا برم دفتر استاد مهنامی مهسا گفت:استاد مهنامی ی دیگه حتما میخواد کلی ازت مقاله ات ایراد یگیره اینجوری سر پا به دلش نمیچسبه و خندید... یه کم خودم رو به خوندن جزوه ی ساعت بعد مشغول کردم تا نیم ساعت گذشت و رفتم دفترش در زدمو وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:بفرمایید بشینید نشستم و نوشته هامو از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز و گفتم: با توجه به منابعی که تونستم سرچ کنم و تحقیقاتی که کردم تا الان نتیجه چیزی هست که دادم خدمتتون استاد مهنامی خم شد و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید گفتم: چه حرفی استاد!! نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟ گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛ سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!! دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد... ....... ‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برای اینکه دست از سرم بردار و بره ،گفتم چشم خانم هرچی شما بگی منتظر بودم گورشو گم کنه تا ریختشو نبینم ولی روشو طرف در کرد و به مادرش که پشت در ایستاده بود اشاره کرد مادرش با یک سطل بزرگ تو دستش وارد اتاقم شد. کنجکاو به سطل تو دستش نگاه کردم عالیه سطل رو از دست مادرش گرفت و تو یک چشم به هم زدن اونو رو سرم خالی کرد. هیچوقت اون لحظه عذاب آور از ذهنم پاک نمیشه حاضر بودم تا آخر عمر سخت کار کنم و سختی بکشم ولی اونقدر تحقیر نشم كل وجودمو کثافت برداشته بود با نفرت به عالیه و مادرش نگاه کردم عالیه گفت: دیروز که داشتن طویله رو تمیز میکردن سپردم،فضولات حیوون ها رو تو این سطل جمع کنن که الان خدمتت برسم اینکارو کردم که بفهمی لیاقتت چیه و دیگه سر بسر من نذاری بعد در حالیکه داشت میخندید از اتاق خارج شد. کاری بجز گریه ازم بر نمیومد.ولی حتی گریه هم آتیش درونمو خاموش نمیکرد.دلم میخواست عالیه و مادر پلیدشو بکشم ولی ازم بر نمیومد بلند شدم که برم سرو صورتم و تمیز کنم. اتاقم بوی طویله گرفته بود از بس موهای سرمو کشیده سرم میسوخت.دست راستمم نمیتونستم راحت حرکت بدم بزور از جام بلند شدم رفتم لب ،چاه، به سختی با دست آب کشیدم که سرو صورتمو تمیز کنم بعد از اون گلنسا رو صدا کردم.وقتی اومد گفتم گلی یدقیقه برو اتاقمو تمیز کن. اون تشکی که روش خوابیده بودم عوض کن یک جدیدشو برام بیار گلی گفت: شرمنده خانم ولی عالیه خانم قدغن کرده کسی برای شما کاری انجام بده.شرمندتونم نا امید بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاقم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم.اونم با یک دست. مطمئن بودم دست راستم آسیب جدی دیده،چون اصلا نمیتونستم راست نگهش دارم یا ازش استفاده کنم کارام تا ظهر طول کشید تا اینکه تونستم همه اتاقو تمیز کنم خسته یک گوشه دراز کشیدم. پلکام رو هم افتاد و خوابیدم....
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 از جا بلند شدم و تماس را وصل کردم. امید بود: - سلام عباس. یکی اومده خونه سوژه. - کی؟ - نمی‌شناسیمش. ت.م سمیر عکسش رو فرستاد برام. - خیلی خب بررسی کن ببین کیه تا من برسونم خودم رو. مکالمه هم ضبط بشه. - چشم. و نگاهی به پدر کردم. مِن‌مِن کنان گفتم: - می‌گم...چیزه...بابا...من... سرش را چرخاند طرفم و ویلچرش را حرکت داد. خندید و گفت: - باشه، برو. من به مامانت می‌گم. خدا به همراهت. *** ظاهرش این است که دارم خوراکی‌های داخل قفسه را بررسی می‌کنم؛ اما در اصل حواسم به همان دوتا تروریست است که آمده‌اند دنبال ابوالفضل و در سالن انتظار نشسته‌‌اند. در همین طبقه، روبه‌روی سالن انتظار، یک فروشگاه کوچک مواد غذایی هست که همراهان بیمار برای خریدن خوراکی مجبور نشوند از بیمارستان بیرون بروند. صدای قدم‌های کسی را از پشت سرم می‌شنوم. کم‌کم نزدیک‌تر می‌شود. احساس خطر می‌کنم و دستم را می‌برم نزدیک اسلحه‌ام. مرد کاملاً نزدیکم می‌شود و کنارم می‌ایستد. یک بسته بیسکوئیت از قفسه برمی‌دارد و نگاهش می‌کند. سرم را بالا نمی‌آورم که مشکوک نشود؛ اما کمی نگرانم. ناگاه خودش را نزدیک‌تر می‌کند و با صدای خفه‌ای می‌گوید: - من یه طوری ابوالفضل رو می‌کشونم بیرون بیمارستان تا اینام بیان بیرون. بقیه‌ش با شما. حله؟ شاخ درمی‌آورم و می‌خواهم سرم را بلند کنم که می‌گوید: - تکون نخور تابلو نشه. منو می‌شناسی که؟ نویسنده: فاطمه شکیبا